سختی ها تمامی ندارد

بابا رو بردیم مشهدکلینیک زخم  تا به زخمش رسیدگی بشه. برادر2 که گفت دل ندارم ببینم دست و پاهام داره میلرزه و رفت نشست تو سالن...

من موندم تو اتاق. بابا اولش اه و ناله های عادی داشت کمی بعد دیگه داد می زد! اونا هم هی دعوتش می کردن به آروم بودن و هیچی نیست و رفتم کنارش گفتم دستای منو بگیر فشار بده درد داشتی.... داد می زد من اشکام می ریخت .. می گفتم جانم بابایی الان تموم می شه تحمل کن..

دیگه دیدم نه بابا دردش واقعا غیر قابل تحمله گفتم دارید چیکار می کنید یه پانسمانه دیگه؟! وضعیت پاش چطوره عفونت تا کجا هست؟! یارو برگشت گفت اون بند دیگه پاشم دارمی قطع می کنیم!!!!!!!!!!!!!!!

چشام داشت از حدقه می زد بیرون! گفتم بدون بی حسی؟! بابا درد داره نمی تونه تحمل کنه یه بی حسی چیزی بزنید خوب... دیگه رفت یه آمپول بی حسی زد و ...

طفلی بابا!!!!!

چقدر سخته عزیزت تا اون حد جلو چشات درد بکشه.. من پا به پای درد کشیدنش درد کشیدم!

تمام طول جاده رو موقع برگشت.. دیشب تا صبح هی یاد درد کشیدنش و چهرش و داد زدنش تو اون موقعیت افتادم هی دستامو از درد مشت کردم و فشار دادم!

بعد از شوهرخواهر2 پرسیدم اون روز بردید بابا رو بند اول انگشتش رو قطع کردن بی حسی زدن؟! گفت آره.. گفتم خود دکتر بود؟ گفت آره. گفتم این بی شعور دکتر نبود یه کارشناس زخم بود خود دکترم تو مطب نبود بدون بی حسی داشت کار می کرد! شوهر خواهرم گفت خوب اگه من بودم باهاشون حرف می زدم می پرسیدم دارن چیکار می کنن می خوان چیکار کنن! اون روزم من رفتم باهاشون حرف زدم پرسیدم قراره چیکار کنن و ....

کلا ادمیه که مغلطه می کنه.. خیلی دوستش دارم خیلی انسان خوب و مهربون و یاری رسونیه در هر موردی که فکر کنید اما این اخلاق داغون رو هم داره! زود داغ می کنه .. زود بحث رو حساس می کنه .. زود بحث رو می کشونه به جاهیا نامربوط!

دیگه بهش گفتم چه ربطی داره اون که وضعیت زخم رو دیده تشخیص داده باید قطع بشه من باید بهش بگم بی حسی بزن؟! مگه دو روز پیش شما گفتید بی حسی بزنه؟! اگه شما گفتید که باید در اونجا رو گل گرفت طرف هیچی حالیش نیست! منم پرسیدم ... اون اول باید به من بگه که چه غلطی می خواد بکنه...

اونم گفت چرا یقه منو رو گرفتی؟! نفهمید من از حرفی که زده ناراحت شدم! خحرف خارج از منطقش! از اینکه اگه من بودم .. اون روز که من رفتم .... همیشه در صدد خودی نشون دادنه اما نفهمید تو ون شرایط با گفتن این حرفاش من رو داشت از کوره در می برد!


یه روزم به آرامش نمی گذره شکر خدای مهربون! بحث با این با اون! مشکلات مریضی مامان و بابا...

اووووف!

نگرانیم از اینکه که باز دو روز دیگه بگن نه اصلا کل پاشو باید قطع کنیم! مرده شور هر چی پزشکه ببرن، همه رو با هم! هیچ عذرخواهی ای هم بابت این حرفم از جامعه پزشکی نمی کنم..


- + تو ماشین من و برادر2 عقب نشستیم. بابا جلو ... صدام زد نیوشا؟ گفتم بله.. گفت سرت رو بیار جلو یه چیزی تو گوشت بگم. گفتم بگو بابا. گفت من خودم رو خیس کردم! گفتم اشکال نداره فدای سرت! نمی دونی داغون شدم با این حرفش ... نمی دونی دیدن بابا تو این ووضعیت چقدر حالم رو خراب می کنه....

بعد تو خونه برادر2 گفت نیوشا من تو کلینیک از درد خودم رو خیس کردم! .. گفت الهی بمیرم بابا برات .. ببخش! تقصیر منش د دیر گفتمشون....

داغونم الان داغون

نظرات 2 + ارسال نظر
مادر تنها چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 19:57

عزیز دلم. قبول دارم که شرایط فوق العاده سختی رو تحمل می کنی. واقعا نمی دونم برای ارامش خودت و نی نی و بابا و مامان حتی چی بگم. خدا بهت صبر بده عزیزم. العی که هرچه زودتر شرایط نرمالی رو تجربه کنی و حداقل گل دخترمون این دوماه اخر رو تو ارامش بزرگ بشه ...

ممنونم عزیزم.. همین که هستی و دعای خیر داری برام کافیه
هیچ رنگی از شادی تو زندگیم نیست
دوست داشتم می رفتم خرید می کردن برای دخترک با سلیقه خودم با اشتیاق اما هنوز فرصتش پیش نیومده
هرچی هم خریدم درواقع خواهر کوچیکه خریده با سلیقه خودش...
نگران سلامت روح و روان و جسم دخترک هم هستم!

مادر تنها چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 13:12

نیوشا با این پستت فقط گریه کردم ... فقط گریه ....

عزیز دلم ...
ببخش من رو !
ببخشم که چیزای خوب .. انرژی های مثبت ندارم براتون!
خودمم هر بار می خونم گریه می کنم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.