موعد عمل پای بابا رسیده. باید رگ های هر دو پا آنژوپلاستی شود... بعد انگشت قطع شود... بعد هم پانسمان های مربوطه هر چند روز یک بار..
بابا هزینه عمل را تمام و کمال ندارد .... نیمی از آن را می تواند بپردازد... مابقی را قرار شد ما بچه ها، که ای کاش نبودیم اصلا با این مدل بودنمان، بپردازیم. هر کسی هر مقداری می تواند! در حد یکی دو تومن .....
من به خانوم دکتر پیشنهاد دادم این موضوع بین خودمان بماند کسی حرفی به مامی و بابا نزند که خاطرشان مکدر نشود از اینکه باقیمانده مبلغ را بچه ها می خواهند تقبل کنند.. خانوم دکتر موافق بود.. همسرجان هم همان موقع که گفتم دو سه تومنی لازم دارم گفت اصلا به بابا نگید، غصه نخوره تو این شرایط حتی نباید به این فکر کنه که دارید قرض می دید... بگید بیمه مابقیش رو داده...
برادر1 و خواهر1 موضوع را مطرح می کنند برای مامی... مامی هم غیرتی، امروز بی آنکه به من یا کس دیگری چیزی بگوید شال و کلاه می کند که برود وام بگیرد! برمی گردد، می بینمش و می گویم: مگه ما مردیم! چه کاریه؟! چرا وام؟! مامی می گوید: نمی خوام بچه ها بدن.. نمی خوام کسی اذیت بشه!
برادر1 به مامی گفته بود یک تومن دارد و یک تومنی هم قرض می گیرد و .... برادر3 گفته اصلا ندارد.... بردار 2 هم همین طور! خواهر کوچیکه هم .... خواهر1 هم با اینکه همسر مایه داری دارد اما اوضاع مالیشان در حال حاضر به خاطر شرایط اقتصادی خراب است گفته یک تومن ... می مانیم من و خانوم دکتر ... که خانوم دکتر در حد پنج و نیم و من هم چهار تومن....
عصبانیتم را قورت می دهم کاسه کاسه ... به برادر1 پیام می دهم که کاش نمی ذاشتید مامی و بابا بفهمند، یکی دو تومن که پولی نسیت! کار شاقی نیست.. کسی را از پیشرفت کردن عقب نمی اندازد.. ضربه اقتصادی به خانواده کسی وارد نمی کند....
گفت بابا قبلا پرسیده هزینه رو و می دونه شرایط رو ... گفتم، می گفتید مابقی رو بیمه داده....! جوابی نداد...
که بعدا بیمه هم می دهد و هرکسی می تواند هزینه ای که کرده را بردارد! این دیگر گفتن دارد؟!
به نظرت درد پای بابا... حال خراب مامی در این شرایط بسشان نیست که این دردهای اضافه را می گذاریم روی دوششان!
می دانی! بچه داشتن ماتم داری ست... باز نیایید اینجا مثال نمونه بیاورید که اینطور نیست فلانی ها ال می کنند و بل! می دانم! اما فعلا گیر مامی و بابای بخت برگشته همین ماها، ما بچه های به درد نخور، آمده ایم! که مثل خوره شیره جانشان را مکیده ایم و حالا این جور حساب پس می دهیم!
هیچ کجای نمی شود این حرف ها این تف های سربالا را گفت هیچ کجایی نمی شود از این درد حرف زد! جز اینجا!!!!!
مانده ام عروس ها برای پدر و مادر خودشان هم باشد ندارند باز؟! مانده ام دامادها در چنین شرایط برای خانواده خودشان چه می کنند؟!
اصلا اینکه ندارند ایراد نیست .. گناه نیست.. ندارند خوب! آن هایی که دارند و می دهند.. دادنشان را چرا مطرح می کنند؟! گفتن دارد؟! طرف ماشین و فرش زیر پایش را می فروشد دم بر نمی آورد... اوه خدای من!
آرزوی مرگ از دست اطرافیان و نزدیکانت می دانی چیست؟!
آزمایش نشان به دیابت بارداری دچار شده ام!
خوب اگر سابقه این بیماری در خانواده نبود اصلا برایم مهم نبود ...
اما حالا این سابقه ارثی مرا بدجور ترسانده!
+ - خواهر کوچیکه می گفت: وقتی به برادر1 گفتم نیوشا دیابت گرفته صورت انقد ناراحت شده که گفتم الان می زنه زیر گریه....
خواهر کوچیکه پیام داده که کاش من جای تو دیابت می گرفتم!!!!!
با خانوم دکتر حرف می زدم که گفت من حاضرم جای تو دیابت بگیرم .....
مامی از خواب دیشبش می گفت... از سه زن قد بلند با چادر مشکی و سه قبر که روی یکیش اسم محدثه نوشته شده بوده! ....
از دیدن خاله دومی که در همان قبرستان مشغول خواندن قرآن بوده .... از اینکه خاله می گفته من چند بار به خانوم دکتر گفتم بیاد به ما سر بزنه!
از اینکه بعد خودش را در حرم امام رضا (ع) دیده که راه می رفته و اشک می ریخته ..... به اینجای حرفهاش که رسید بغض کرد، منم بغض کردم ... بغضش ترکید و با گریه گفت: به امام رضا می گفتم این مرد که قدر منو هیچ وقت ندونست و به من خوبی نکرد، با بدگویی هاش من رو پیش بچه ها خراب کرد که الان پیششون جایی ندارم ولی من براش دعا می کنم... کاری کن پاش قطع نشه به خاطر دل بچه ها که انقدر نگرانشن.....
منم بغضم ترکید .... به خاطر دل مامی که چقدر شکسته ست .. که چقدر مهربان و با گذشت است.... به خاطر بغض و اشک هاش .....
میوون حرفاش گفتم کی گفته جایی پیش ما نداری؟! رو سرمون جا داری ....
مامی خیلی خاص است.. بی نظیر است... بی همتاست... می دانی! هر چه که داریم از مامی ست.... گاهی فکر می کنم مامی خدای من روی زمین است! بعید هم نیست....
بیدار شدن از خواب و دیدن یک صبح دیگر درست شبیه یه کابوس وحشتناک است...
- به بابا گفتم: بابا، اگه قرار باشه انگشت پات رو جدا کنیم می ترسی؟ گفت آره بابا می ترسم.. با یه لحنی گفت که انگار یکی افتاد به جونم تا می تونست جگرم رو می خراشوند...
تا ساعت ها برای ترس بابا و اون لحنش گریه کردم... چه گریه هایی...
- مامی گفت: تو اگه برای خودت، همسرت یا بچت یه اتفاقی بیافته چیکار می کنی؟! برا یکی از خواهر یا برادرات یه اتفاقی بیافته چه می کنی؟! این همه بیتابی برای چیه؟! محکم باش، خودتو نباز.....
مامی نمی دونه من خودم نیستم.. من همه خانواده ام هستم!
- همه با موضوع قطع انگشت پای بابا کنار اومدن جز من! نمی فهمم اگه قطع بشه مگه زخم نمیشه؟! اون زخم پس چه طور می تونه خوب بشه؟!!!!!!!!!!!
مامی کنار آمده بود... مثل همه سال های گذشته .. مثل همه روزهای گذشته...
میان حرف هاش می گفت: فاطمه خانم (دوستش) گفته حواست به شوهرت باشه تا سایش بالا سرته پیش بچه هات قدر و منزلت داری .. همین که نباشه کسی محل بهت نمی ذاره!!
شاید این یکی از دلایل کنار آمدنش بود!
اما... می بینی دنیای زن ها.. دنیای مادرها چه دنیای تنگ و نمور و وحشتناکی ست....
دلم برای مامی شرحه شرحه ست....
این روش درمان طب سنتی کار سختی ست، توان زیادی می خواهد... دیروز عصر با شوهرخواهر2 رفتیم برای خرید اقلام مورد نیاز از ساعت شش و نیم عصر تا یازده شب طول کشید.. بعد هم رسیدگی و شستشوی زخم پای بابا و مرتب کردن قرص ها و جابه جا کردن خرید ها .... دوازده شب رسیدم به تختخواب با فکری که درگیر بیماری باباست.. درگیر دلشکسته مامی ...
می گم خوابم نمی بره.. می گه به چیزی فکر نکن و نوازشم می کنه.. با خودم می گم آخه چطور می تونم فکر نکنم!
بعدترش فکر می کنم غفلت کردم! درست و حسابی تصمیم نگرفتم که اگر فکر سال ها بعدم را می کردم نباید باردار می شدم! منی که انقدر درگیر غیر خود هستم چرا موجودی سراسر نیاز را به این دنیا بیاورم!
غفلت کردم! غفلت کردم! من با این روحیات و اخلاقیات نمی توانم مادر خوبی باشم!
باید بنویسم در وصف مامی که می توانست زندگی بهنتری داشته باشد، که لیاقتش را داشت اما محبوس شد در چهارچوب زندگی ای که بنا به تصمیم پدر و مادرش با بابا بنا شد...
حالا هم تمام وقت .. تمام قبا.. تمام انرژی اش را وقف رسیدگی و پرستاری از بابا می کند....
دلم برای مامی می سوزد.. اصلا کباب است.. دلم شرحه شرحه ست از این هم درد و تنهایی و درد و تنهایی، درد و ..... که سال های سال است به تمام تن و روحش روانه ست...
هر بار که یاد مامی می افتم بغض می کنم.. چشمهام اشکی می شود ...
راستی اگر بابا جای مامی بود همین طور مراقبت می کرد از او؟! همین طور تمام جوانی و خوشی اش را خراب حال او می کرد؟!
نگاه بابا به مامی به عنوان یک زن و همسر همان ورژن صد سال قبل است... رفتار بابا رفتاری مهرمندانه، متواضعه و قدر شناسانه نبوده هرگز چه قبل از این بیماری های سخت چه حالا!!!!!
تمام حالات روحی و گلایه های و اشک هاش را من درک می کنم خوب خوب با رگ و پوست و استخوانم اما به شدت به بابا رسیدگی می کنم در صددم باری از دوش مامی بردارم.. درصددم تا می توان بابا کنار مامی بماند .. نکند روزی نباشد و از سوی بچه ها و غریبه و آشنا آسیبی به مامی برسد!! گرچه مگر آسیبی هم مانده که نرسیده باشد به او؟! اما مامی فکر می کند من بابا را بیشتر از او دوست دارم! فکر می کند با مامی لج می کنم وقتی می گوید با این حالت نیا اینجا پی غصه خوردن و زحمت کشیدن..... نمی دانم من از همه بیشتر داغ هیا دلش را می فهمم!!
همه، حتی خواهر برادرها، جز من و خانوم دکتر، طوری رفتار می کنند که انگار وظیفه مامی ست.. و این درد است! درد است که کسی نمی فهمد مامی حق دارد دلش نخواهد حتی یک قدم برای بابا بردارد به هزار وی ک دلیل که همه شان هم خوب می دانند البته بعید می دانم پسرها درک کنند آنها شعاع درکشان محدود به زن و خانواده زنشان می شود و بس!!!!! اما من حتی یک دهم درصد هم این پرستاری های سخت و طاقت فرسا را وظیفه مامی نمی دانم؟!
راستی مامی چه گناهی کرده است که باید بسوزد و بسازد؟! گناهش زن بودن است، همین به علاوه مادر بودن ..
دردهای جاسوزی هست که نمی شود گفتشان!
- بچه ها هیچ کدامشان اندازه من و خاوم دکتر وظیفه شناس نیستند که باری از دوش مامی بردارند و روند بهبود بابا را سرعت ببخشند!! خسته ام .. دلخورم از همه شان اما حرفی برای گفتن ندارم، نه که نداشته باشم .. دارم اما حوصله و طاقتی نیست.. سکوت می کنم و در خود فرو می روم... حتی دلم می خواهد تا مدتی همنشین و همکلامشان شوم!!!!!!!!!!!!!!!