بابا و دیابت

دکتر گفته بود پاهای بابا خونرسانی نمی شود.. باید رگ های پایش را باز کنند وگرنه پاها سیاه می شود و باید قطع شان کرد!

سرانجام غمباری که هشتاد درصد دیابتی ها به آن گرفتار می شوند!

دکتر گفته عملش چیزی شبیه آنژیو قلب است.. ساده ست گویا...

کسی اطلاعاتی دارد در این خصوص که بتواند راهنمایی کند؟


دوستا اگر مبتلا به دیابت هستید یا دیابتی در اطرافتان هست خیلی مراقب باشید ... خیلی

دیابت مرگ تدریجی ست!


طفلک بابا!

طفلک پاهای بابا...


جنگ نابرابر

شصت دقیقه مخاطب حرفهاش بودم... شصت دقیقه فقط من بودم و او ....

گاهی میان حرف هاش اشک می نشست توی چشم هام اما مادام تلاش می کردم بوی نبرد از لرزیدن دلم....

خیلی چیزها را برایم مرور کرد....

از سه بار خودکشی اش گفت.. دوبار در خانه پدری که یک بارش با داروی نظافت بوده!! یک بار در خانه شوهر با مرگ موش!!

او قوی تر از این حرف ها ست که در سختی های زندگی کم بیاورد؛ لابد عرصه خیلی بر او تنگ بوده که اقدام به خودکشی می کند....

هیچ وقت راجع به آدم هایی که خودکشی می کنند تصورم این نبوده که چقدر ضعیف اند یا سست ایمان! به نظرم آدم هایی هستند که همه چیز برایشان تمام شده.. همه چیز! حتی خدا!!!

به حرف هاش گوش می دادم  و فقط سر تکان می دادم... سر آخر دستش را فشردم؛ چه چیزی می گفتم که تسلای دلش باشد بعد از این همه جنگ نابرابر؟!

گفت وقتی دوازده سالش بوده مادرش چطور کیف و کتابش را پرت کرده توی کوچه و چه ناسزاهایی که نثارش نکرده..... و از ان روز به بعد دیگر رنگ و روی مدرسه را نمی بیند!

می گفت اگر درس می خواندم سرنوشتم عوض می شد!!

از سال هایی حرف می زد که سوخته بود.... هم خودش هم روزهای زندگی اش! دلش سوخته بود.....

حالا که می نویسم گریه می کنم، نیست که ببیند! بعضی قسمت ها از نوشتن باز می ایستم و مشتم را از شدت اشک و خشم و غم می فشارم!!

حرف هاش را که زد .. حرف هاش که تمام شد .. به اینکه فکر کردم حاصل یک زندگی شصت و هفت ساله، اگر بتوان آن را زندگی نامید، هیچ چیزی نیست جز این همه اشک.. این همه غم... این همه نفرت.. این همه .........................

من مخاطب خاموش تمام حرف هاش بودم و به این فکر می کردم که هیچ کاری هم از دستم برنمی آید که سال های باقی مانده عمرش را بتواند در شادی غرق شود!

آخر حرف هاش گفت: شماها مثل من نیستید، تحمل مرا ندارید! استخوان من، استخوان فیل است!! راست می گفت.... او در درد استخوان ترکانده بود ولی ما هم کمی از او نداریم!


- گاهی پشیمان هم نمی شوم که چرا از آن ها که به واسطه رابطه خونی به او وصلند بیزار و دل بریده ام!

حالم خوش نیست

دلم بدجور گرفته...

دیشب در تنهایی زار می زدم.. آنقدر اشک ریختم و هق هق گریستم که هنوز چشمهام پف دارد!

خسته ام از زندگی کردن ... مرگ را به بودن ترجیح می دهم... نه اتفاق ناگواری برایم رخ داده نه احساساتم جریحه دار شده... این خواسته همیشگی من بوده.. از همان روزها که هنوز نوجوانی بیش نبودم!

زندگی برایم پوج و مسخره و بی رنگ و حوصله سر بر بود... در کنار اینها خیلی چیزهای غمبار و درداور هم داشت که تحملش را سخت تر می کرد...

نترسید! این ها رگه هایی از افسردگی زیر پوستی من است که در شخصیت ظاهری ام زیاد نمود دارد.. فقط گاهی بیرون می زند و اینطور رسوایم می کند!


من که برای خودم دلیلی به بودنم هرگز نیافته ام چگونه کودکی را برای آمدن به این زندگی در درونم نگه داشته ام؟!اصلا این تصمیم از کجا پیداش شد!!!

من که همیشه برای مرگ نالیده ام، مرا چه به تولد موجودی که این راه بی معنا را ادامه دهد؟!

خسته ام!



+ مامی از سختی های بارداری هاش می گفت.. سختی های من یک دهم مال او نیست اما من او نیستم! تحمل و طاقت ندارم.. از سختس هاش می گفت و چشمهام اشکی می شد...

+- حواسم پرت بابا بود.. این در خود فرورفتگی نمایشی اش که فقط برای من بخت برگشته به نمایش می گذارد داشت اعصابم خرد می کرد! از مامی پرسیدم بحثتون شده؟! مامی به بدترین شکل ممکن جوابم را داد! منی که از ساعت 7 تا 5 عصر گرسنه با پاهای ورم کرده در این وضعیت سرکار بودم و از شدت ضعف و گرسنگی هر لحظه عصبی تر هم می شدم، این حالت تهوع لعنتی هم که اجازه نمی داد لقمه ای را فرو برم .... از کوره در رفتم.. کمی هم خود زنی کردم!! بعد که آرام تر شدم داشت نماز می خواند دست هاش را بوسیدم، سرش را در آغوشم گرفتم و نوازش کردم.. پاهاش را بوسیدم و هی گریه کردم.. هق هق در آغوشش گریستم!


- حالم خوب نیست! اصلا خوب نیستم...

حرف هایی که پاسخش اشک است

بابا تو پای من سوختی...

اصلا به من فکر نکن، فکر خودت باش


و من

فقط سکوت و سکوت ...


+ مکالمه بین من و بابا :(

دوست دارم زودتر بمیرم

رفتم دیدن بابا...

برگه لیست قرص هایش را که قبلا تهیه کرده بودم، گم کرده بود...

کلی گشتم نبود! تقریبا همه قرص هار ا حفظ بودم که روزی چند تاست یا کی باید بخورد!! جز یکی...

بعد متوجه شدم بابا دوباره کنترلی بر ادرار خود ندارد .......... تازه داشت خیالم راحت می شد که تقریبا خوب است و مشکل خاصی جز خوردن آن دو مشت قرص ندارد!

با خانوم دکتر کمکش کردم لباس هایش  را عوض کند و خودش را در حمام بشوید .. ملحفه ها و کاور تخت را عوض کردم....

بعد پرسیدم بابا چرا نگفتی مامی برات لباس بیاره که همونجور با لباسای کثیبف نیای تو اتاقت؟ گفت خجالت کشیدم!

باید می نشستم همان جا گریه می کردم، نه؟!  اما گفتم بابا جان خجالت نداره که سالخوردگی مریضی داره.. مریضی هم این چیزا رو.. برا همه ست. فردام نوبت ماست....

گفتم فردا می برمت دکتر .....

اعصابم خاکشیر بود. ساعت کاری ام که به گند کشیده شده بود .. حالا هم این اوضاع افتضاح!

گفتم چرا چرا زودتر نگفتید دوباره برگشت کرده؟! چرا به پسرها نگفتید وقت دکتر بگیرند؟! گفت که قبلا گفته ام اما می دانم نگفته است! خجالت می کشد...!

هی چند بار گفت بابا تو جوش نزن! باز هم باید می زدم زیر گریه، نه؟! اما گفتم نه جوش نمی زنم و خیلی آرام ادامه دادم اما دوست دارم زودتر بمیرم! شنید!!!!!!!!



روزهای من کجای تقویمند؟!

نمی دانم روزهایم کجای تقویمند! همینطور از پی هم می آید و می روند.. به بی هدفترین موجود روی زمین تبدیل شده ام...

تبدیل شده ام به موجودی که یا در جستجوی خواب است یا در پی خوردن و آشامیدن!

دلم می خواهد ساعت های کاری هر چه زودتر تمام شوند و برسم به تختت خوابم و البته قبل از آن به یخچال!

امروز ظاهرا حالم خوش نیست... می نالم.. حوصله کار کردن ندارم .... حالم از این اتاق چند نفره و این دوتا همکار به طور مشخص، به هم می خورد.





- روز پدر خوب برگزار نشد! دلم برای غربت و تنهایی بابا سوخت! البته که بودن برادر1 در کنارش برای نداشتن حس تنهایی کافی بود اما ....

از خانوم دکتر انتظار نداشتم ناراحتی خانوادگی اش به این موضوع اثر بگذارد! حداقل انتظار می رفت یک تماس تلفنی بگیرد و روز پدر را در یک مکالمه تلفنی به بابا که سراغش را چند بار از من گرفت، تبریک بگوید!

می دانی معلوم نیس تا سال دیگر که نه اصلا تا همین فردا کداممان باشیم که این فرصت را داشته باشیم!


- از شوهرخانوم دکتر هم انتظار نمی رفت! (واقعا نمی رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟!) که همسر پا به ماهش را آنقدر بد برنجاند!

در کل خدای خوب و مهربان را شکر که برای ما مردانی از هر جهت فهیم!!!!!!! به شوهری گمارده! نمونشان در کل دنیا نیافتنی است!

مادر

دست مامی را طور دیگری می بوسم...

صورتش را محبت آمیزتر نگاه می کنم...

طرز حرف زدم بسیار مهرمندانه تراز قبل  است با او ...

با او که به تازگی می فهمم چقدر برای من و خانواده زحمت کشیده ...

با او که که حالا می فهممچه سختی ها، چه زحمت ها و چه مشکلاتی را یک تنه به دوش کشیده

حالا مامان که می گویم بعید است اشک به چشم هام ننشیند...

بس که این اسم، این لقب وزن دارد... نیرو دارد.. ارزش دارد.. خاص است.. موهبت است ...

حالا که تازه اول راهی هستم که او بارها به آخرش رسانیده!


+ مامی بمونی برام همیشه... غم نگیره قلبت رو ... اشک نشینه به چشات...زمین گیر نشی هیچ وقت ... قامتت خمیده نشه... پاهات پر توان،دست هات پر نیرو، چشمهات پر نور، قلب آروم و تپنده ...