تمام شهر را نعره زنان گریستم

دیروز با خانوم دکتر رفتم به بابا و مامان سر بزنم..

از وقتی از شر پایان نامه موقتا خلاص شدم تقریبا هر روز خونه بابا هستم از ساعت شش عصر می رم و وقتی می رسم خونه یازده شبه!

بعد با خستگی ولو می شم رو کاناپه و به ظرف های کثیف توی سینک فکر می کنم.. به این که توان پختن ناهار فردا رو ندارم و شامی هم در کار نیست! 

دیروز که بابا رو دیدم متوجه شدم نیاز داره که حمام کنه.. ازش پرسیدم کی رفتید حمام؟ درست خاطرش نبود! بعد با خانوم دکتر حساب کردیم و دیدیم که درست نه روزه که حمام نکرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و در این نه روز همه ما به بابا سر زدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چطور بی دقتی کردم؟! چطور بقیه متوجه این نیاز بابا نشدن؟!

به خانوم دکتر گفتم کمک کن با هم ببریمش حمام.. خانوم دکتر زیاد مایل نبود، البته مخالفتی نکرد! اما از نحوه جواب دادنش متوجه شدم که حق داشت باید نوزاد دو ماهش رو نیم ساعتی تنها می ذاشت اونم نوزادی که یه لحظه آروم نداره و همش در حال خوردنه یا گریه کردن!

به هر حال بابا رو بردیم حمام... انقدر این بچه گریه کرد که از نیمه های فرایند حمام کردن بهش گفتم برو بهش برس هلاک کرد خودش رو ... رفت و من بابا رو آبکشی کردم و خواستم با حوله خشکش کنم که مامی شروع کرد به نق زدن! که بابات سنگینه چرا تو بلندش کردی؟! حالا هر چی می گم من بلندش نکردم خودش از دیوار گرفت بلند شد من فقط هواشو داشتم، مگه مامی ولن کن ماجرا بود؟! می دونستم همه این حرفای مامی بابا رو از تو برای صد هزارمین بار می شکنه ..

آخرش با ناراحتی و روی ترش به مامی گفتم اگه اتفاقی برای من و بچم افتاد مسئولیتش پای خودم جواب همسرجانم خودم می دم! تمومش کنید...

مامی حوله رو پرت کرد تو اتاق خواب بابا و چند جمله ای به گلایه و ناراحتی شدید گفت و رفت تو اتاق خودش...

می دونم مامی نگرانه منه حقم داره... ولی من چه کنم با این دلم؟! وقتی دیدم بابا پشت سرش رو انقدر خارونده که قرمز شده و حتی خونی دیگه نمی تونستم کاری انجام ندم! نمی تونستم شب راحت بخوابم وقتی می دونستم بابا به یه حمام ساده احتیاج داشته!

حمام کردن بابا در این وضعیت به من آسیبی نمی رسونه اما حرصی که از بی توجهی بچه ها می خورم بهم آسیب می رسونه... نق زدن های مامی بهم آسیب می روسنه!

کارم که تموم شد بابا گفت تو انقدر دور من نگرد می بینی که مامانت به خاطر شرایطی که داری به تو حساسه.. گفتم خوبم بابا طوری نیست که ...!

گفت کاش زودتر بمیرم مامانت از دستم راحت شه!!!!!!!

و من در درون خودم تمام شهر را نعره زنان دویدم! نه فقط به خاطر این جمله آخری که بابا گفت که به خاطر شرمندگی ای که از سمت کم کاری بقیه بچه ها بهم وارد شده بود!

نظرات 2 + ارسال نظر
مینو سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 10:16

ایندفعه اگه گفتن به خودت استرس وارد نکن بهشون بگو اگه شماها رسیدگی کنین من بهم فشار و استرس وارد نمیشه میدونی شاید لازمه یکم جدی تر باهاشون برخورد کنی!البته که من در جریان خیلی مسائل نیستم و شناخت ندارم اما به نظرم یکم زیاد دارین باهاشون راه میاین و ملاحظه شونو میکنین.
طفلی بابا دلم براش کباب شد .راست میگی خیلی سخته گذروندن این لحظه ها.

تا بگی می دونی جواب چیه؟! اینکه هر کسی هر کاری ازش برمیاد باید بکنه منتم نذاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلا منطقی بین حرفشون در کار نیست
یا این رو می گن یا ناراحت می شن سرسنگین می شن، بعدش باز ناراحتی های دیگه ای به روح و روانم وارد می شه
از طرفی شنیدی می گن دستم رو به کار می ندازم بهتر از اینکه زبونم رو به کار بندازم!

سایه سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 08:30

غصه خوردم برات. می فهمم چی میگی....

سایه همه می گن غصه نخور به خودت فشار نیار ... استرس وارد نکن!
اما یکدومشون وظیفشو درست انجام نمی ده که خیال من حداقل راحت باشه...
آخرشم یه اتفاقی برای من یا بچه بیافته می دونی چی می گن؟!
می گن از بس به خودش استرس وارد کرد از بس جوش زد!! نمی گن اگه ما بیشتر دقت می کردیم ما اگه بیشتر رسیدگی می کردیم این اینجوری نمی شد!
آخ سایه من ازشون خسته ام چه برسه به بابا!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.