مامان و بابا؛ دیروز و امروز


مامی این روزها خیلی طفلکی ست... خیلی! هم باید همسر بیمارش را تیمار کند، هم پدر بیمارش را... آقا بزرگ را یک هفته ای آورده اند منزل مادری- پدری و اینگونه است که مامی طفلکی است.

تازه آقا بزرگ کینه های نابه جای قدیمی را بهانه می کرده و می گفته من خونه اونا نمی رم! بعد راضی اش کرده اند!!! بیچاره مامی و بابا! بیچاره ها برای خانواده مامی همیشه بد عالم بودند در عین آن همه خوبی که روا می داشتند... حالا انگار از میان آن همه بچه جز مامی و همان یکی دایی کس دیگری هم هست که نگهش دارد که گفته خانه آنها نمی روم؟! ما که هیچ گاه بی احترامی نکرده ایم، ما که هر آنچه در توان داشتیم برای نیکی و کمک به سمتشان روانه کردیم! نمی شود خیلی چیزها را اینجا گفت! نمی شود گفت آن یکی دایی را بابا از مرگ نجات داد... نمی شود گفت.... نمی شود گفت... نمی شود گفت! خیلی چیزها را نمی شود گفت! انتظار محبت و نیکی نداشته ایم فقط همین که دست از سرمان بردرند و نهایت بی انصافی را در حق ما تمام نکنند کافی ست.

گاهی فکر می کنم یکی از دلایلی که مامی و بابا صاحب بچه های زیادی شده اند همین حجم تنهایی و بی کسی شان بوده!

نمی دانم از میان این همه بچه که دارد کدام یکی مثل مامی و اون یکی دایی برای این ها بی دردسر بوده؟! کدام یکی مثل این دوتا به دردشان خورده، که حالا این اداها را در می آورد؟!

با مامی حرف می زدم می گفت می بینی چه دردهایی دارم؟! به کی میشه اینا رو گفت؟! دلداریش می دادم که حتما حکمتی بوده که خدا به شما چهارتا دختر داده، که اگر نمی داد کجا می بردی به که می گفتی این درهای مگو را؟ خودم، همه ما چهارتا مرهم دلت می شویم...


 یاد  بچگی هام افتادم. وقتی با بابا می رفتم خیابان خرید. توی راه صد نفر نه سیصد نفر هی بابا را صدا می زدند: جناب سرهنگ.. بابا می ایستاد به حال و احوال. گاهی صحبت ها طول می کشید بعد می گفتم عجب غلطی کردم، کاش خانه می ماندم! گاهی که مامی همراهمان بود، آنها که بابا را به حرف می کشیدند رو می کردند به مامی و می گفتند: قدر جناب سرهنگ رو بدونید خیلی آدم خوبیه.... مامی می خندید و زیر لب می گفت تو مردمیش اینجوره تو خونش نه!

همین چند روز پیش این خاطره ها را تعریف می کردم بعد بابا گفت: یک بار که تهران بودم برای عمل چشم برادر2 توی خیابان یک نفر صدایم زد جناب سرهنگ.... ایستادم و با خودم گفتم اینجا کی منو می شناسه؟! نگاه کردم دیدم یه راننده تاکسیه که همشهریه و تهران زندگی می کنه و .....

حالا بابا خانه نشین است،گاهی دوستان و آشنایان می آیند دیدنش... اما من دلم آن روزها را می خواهد. روزهایی که دست در دست های بزرگ و زمخت بابا توی خیابان های شهر راه می رفتم و بابا را صدا می زدند: جناب سرهنگ .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.