اتفاقات شیرین

امروز دوتا اتفاق شیرین افتاد:


+ همسرجان برام چاشت آورده بود سازمان.. ولی من سرویس بهداشتی تشریف داشتم! پشت میزم که رسیدم دیدم 5 تا تماس ناموفق از همسرجان داشتم .....

چون دیشب نون نداشتیمف امروز از شرکت که می رسه خونه می ره نون تازه می خره و لقمه می پیچه و برام میاره.. منم که در گیر بودم!

حالا گشنمه و فکر نون سنگک داغ معدم رو بدجوری اذیت می کنه! :)


+ داداش کوچیکه تولدش امروزه.. تو تلگرام عکس گذاشته از کیکی که کارمنداش برا روز تولدش براش خریدن..... از کارمنداشم با کیک قرمز دور همی عکس گذاشته..

با خودم فکر کردم چه خوب که کارمندا انقده رییس شون رو دوست داشته باشن که تاریخ تولدش رو بدونن که براش کیک قرمز بخرن....

داداش کوچیکه آدم بامرام و مهربونیه .. از جوونمردی بویی برده اما نمی دونم چرا انقده زیاد به مامی و بابا کم لطفه!!



- متاسفانه آنقدر به پدر و مادر حساسم، آنقدر در گیر حال و روزشانم که انگار آنها فرزندان من اند! گاهی حس می کنم زندگی ام مختل شده است...

دیشب به خانوم دکتر می گفتم من بچه می خواهم چه کار وقتی مامان و بابا دو تا که اندازه چند تا بچه اند برای من! ...

دیشب مامی وقتی به خواهر کوچیکه می گفت کم سر می زنی و قتی هم که هستی زودی می ری.. خواهر کوچیکه گفت: وقت نمی کنم درس دارم! چشمهام از حدقه بیرون زده بود، درسش همان کلاس زبان هاست که می رود تا یک روزی مکالمه زبان انگلیسی را بیاموزد! و من که کارمندم و دانشجوی ارشد پایان نامه روی دست مانده وقتم گویا خیلی آزاد است!

همین خواهر کوچیکه زیادی بی خیال است... وقتی که می گم فردا می ری خونه مامی شاید بابا قرص نداشته باشهف من دیشب اونجا بودم و احتمالا برای فردا قرص نداشته باشه.. می گه: فردا شب میرم! و اصلا به این موضع دقت نیم کنه که شاید بابا فردا صبح قرص نداشته باشد!!!!!! همه راحتند جز من و خانوم دکتر با آن بار شیشه ای که هفت ماهه است!


نظرات 1 + ارسال نظر
نفر سیزدهم چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 17:42 http://otaqeshakhsi.blog.ir/

آفرین به همسر محترم و حیف اون لقمه که به دستت نرسید. :)

همیشه همینطوره نیوشا جان. بعضی بچه ها نسبت به بعضی دیگه باتوجه ترن. مادربزرگ همسر من عمل قلب کردن و فقط مادرشوهر من و خاله بزرگ همسرم به مادرشون رسیدگی میکردن. تا ۴۰ روز تنهاشون نذاشتن. درصورتی که مادربزرگ، ۳ تا دختر جوون‌تر دیگه دارن؛ هر کدوم ۳۰ و چند ساله، که همیشه خونه ایشون جمع بودن. اما بعد از عمل بندرت سری میزنن حتی...

انشالله خدا جواب کارای خوبتو بده :*

می دونی منتظر دریافت هیچ جواب خوبی حتی هیچ جوابی از سمت خدا یا پدر و مادر نیستم! این کار رو فقط برای دل خودم انجام می دم که اگه ندم آروم و قرار ندارم!
کاش بچه ها انقده کم لطفی نکنن.. کاش بدونن شاید فردایی نباشه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.