روزگاری چنین سرد و مغموم

کلینک زخم در جلسه چهارم مراجعه به ما گفت: خیلی هم خوب! حالا دیگه عفونتی وجود نداره و شما باید خیلی با ملاحظه با این زخم رفتار کنید! برید پیش یه متخصص عروق که تشخیص بده اگر رگ ها بازن جراحی پلاستیک انجام بشه و رد زخم بسته بشه اگر رگ ها بسته هستن خودش نظر بده چیکار کنین!

به قول برادر1 افتادیم تو یه دور باطل! می گن رگ ها بستن برید عمل کنید! می ریم برا عمل می گن عمل سخت و حساسه سنشون بالاست خطر داره و ......

نمی دونم اون همه دیابتی که قطع عضو می شن در دنیا و در ایران رد زخمشون رو چیکار می کنن! امکان نداره سالها دیابتی بوده باشی اما انسداد عروق نداشته باشی!!!!!! تکلیف اونا چی می شه؟؟؟! رها می شن به امون خدا؟

خدا هم گویا تو حکمتش نیست امون بده ......

دکترای ایرانی معرکه هستن! در نوع خودشون بی نظیرن!! لنگه ندارن در بی توجهی و بی مسئولیتی و ندانم کاری ...!

دیشب بابا تا صبح ناله کرد از درد و چقدر برای من سخت بود شنیدن ناله هاش... دو تا مسکن دوز بالا خورد تا ساعت سه بود تونست یه چرتی بزنه.

صبحی دم رفتن گفتم دردت بهتر شد؟! گفت آره بابا تو برو...

چند قدم رفتم برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم چشاش رو به حالت درد به هم فشار می ده ... کاری نمی تونم در برابر درد کشیدنش انجام بدم جز سر زدن بهش و رسیدگی کردن و نوازشش!

دیشب موقع خواب به این فکر کردم باید مادر شدنم رو به تعویق می نداختم! بیشتر نیاز هست که مادر بابا و مامان باشم و براشون مادری کنم!


+- دیروز دم غروب رسیدم خونه بابا و مامان... دیدم بابا نشسته لبه تختش و مامی هم استکان به دست نشسته رو میز نماز بابا.. داشتن با هم حرف می زدن! تنها ... مامی روحیش رو پاک باخته.. حتی به زور هم شده تا سر کوچه نمی ره! به زور باید بفرستیش حمام کنه ... خودش رو ول کرده!  بابا هم که اونجور... واقعا احساس می کنم نیاز دارن هر روز عصر یکی بره پیششون تا نزدیک شب بمونه باهاشون حرف برنه بهشون برسه ببرتشون بیرون یه دوری بزنن! اما من تنها نمی تونم همیشه .. نمی تونم تنهایی! خاک بر سرم کنن که حتی عرضه نداشتم ماشین روندن رو یاد بگیرم! البته مسببش همسرجانه که هیچ وقت نذاشت پشت رول اون پراید زپرتی بشینم!

قبل رفتنم خانوم دکتر می گفت نرو! بشین پایان نامت رو تموم کن.. نرو می خوای بری چیکار؟ رفتم و بعد به خانوم دکتر گفتم ببین لازم بود برم وقتی رفتم دیدم انقد تنهان انقد روحیشون داغونه لازم بود برم!


+ یه حیاط کوچیک هست با یه درخت خرمالو و یه گل رز.. دوست داشتم تا صبح به یاد روزگار مجردیم می شستم رو پله ها و می ذاشتم نسیم شبانگاه پاییزی هرکاری با صورتم و موهام می خواد بکنه!

ما سه نفر

تو: نیوشا جون از وقتی برا نی نی کتاب می خونی، آرومتر شده؟

من: آره بچه با فرهنگی شده کمتر لگد می رنه .. خخخ. بهش گفتم اینا رو بابایی خریده برات خوب گوش کن.


+ مکالکه پیامکی دیشب من و همسرجان..

ظاهر مکالمه شاده اما من تو خودم ناراحتم اگرچه سعی می کنم همسرجان بویی نبره. بیچاره این کوچولو که در گیر همه حس های دوست نداشتنی من می شه چه بخواد چه نخواد!

طاقت ندارم اشک ریختن رو

توی راه همسرجان با یه آهنگ خاص اشک ریخت!

عینک آفتابی زد که من نبینم! اما من از تغییر مدل ابروهاش.. یه لحظه لرزیدن شونه هاش.. حرکت های سرش فهمیدم داره گریه می کنه!

من عقب نشسته بودم.. بابا کنارش جلو ..

فهمیدم و درگیرش شد ذهنم!

ازش پرسیدم از چی دلگیر شدی اشک ریختی؟! گفت یاد عموم افتادم!


با دیدن اشکاش چشای منم اشکی شدن .. نمی دونه طاقت دیدن اشکاشو ندارم!

سختی ها تمامی ندارد

بابا رو بردیم مشهدکلینیک زخم  تا به زخمش رسیدگی بشه. برادر2 که گفت دل ندارم ببینم دست و پاهام داره میلرزه و رفت نشست تو سالن...

من موندم تو اتاق. بابا اولش اه و ناله های عادی داشت کمی بعد دیگه داد می زد! اونا هم هی دعوتش می کردن به آروم بودن و هیچی نیست و رفتم کنارش گفتم دستای منو بگیر فشار بده درد داشتی.... داد می زد من اشکام می ریخت .. می گفتم جانم بابایی الان تموم می شه تحمل کن..

دیگه دیدم نه بابا دردش واقعا غیر قابل تحمله گفتم دارید چیکار می کنید یه پانسمانه دیگه؟! وضعیت پاش چطوره عفونت تا کجا هست؟! یارو برگشت گفت اون بند دیگه پاشم دارمی قطع می کنیم!!!!!!!!!!!!!!!

چشام داشت از حدقه می زد بیرون! گفتم بدون بی حسی؟! بابا درد داره نمی تونه تحمل کنه یه بی حسی چیزی بزنید خوب... دیگه رفت یه آمپول بی حسی زد و ...

طفلی بابا!!!!!

چقدر سخته عزیزت تا اون حد جلو چشات درد بکشه.. من پا به پای درد کشیدنش درد کشیدم!

تمام طول جاده رو موقع برگشت.. دیشب تا صبح هی یاد درد کشیدنش و چهرش و داد زدنش تو اون موقعیت افتادم هی دستامو از درد مشت کردم و فشار دادم!

بعد از شوهرخواهر2 پرسیدم اون روز بردید بابا رو بند اول انگشتش رو قطع کردن بی حسی زدن؟! گفت آره.. گفتم خود دکتر بود؟ گفت آره. گفتم این بی شعور دکتر نبود یه کارشناس زخم بود خود دکترم تو مطب نبود بدون بی حسی داشت کار می کرد! شوهر خواهرم گفت خوب اگه من بودم باهاشون حرف می زدم می پرسیدم دارن چیکار می کنن می خوان چیکار کنن! اون روزم من رفتم باهاشون حرف زدم پرسیدم قراره چیکار کنن و ....

کلا ادمیه که مغلطه می کنه.. خیلی دوستش دارم خیلی انسان خوب و مهربون و یاری رسونیه در هر موردی که فکر کنید اما این اخلاق داغون رو هم داره! زود داغ می کنه .. زود بحث رو حساس می کنه .. زود بحث رو می کشونه به جاهیا نامربوط!

دیگه بهش گفتم چه ربطی داره اون که وضعیت زخم رو دیده تشخیص داده باید قطع بشه من باید بهش بگم بی حسی بزن؟! مگه دو روز پیش شما گفتید بی حسی بزنه؟! اگه شما گفتید که باید در اونجا رو گل گرفت طرف هیچی حالیش نیست! منم پرسیدم ... اون اول باید به من بگه که چه غلطی می خواد بکنه...

اونم گفت چرا یقه منو رو گرفتی؟! نفهمید من از حرفی که زده ناراحت شدم! خحرف خارج از منطقش! از اینکه اگه من بودم .. اون روز که من رفتم .... همیشه در صدد خودی نشون دادنه اما نفهمید تو ون شرایط با گفتن این حرفاش من رو داشت از کوره در می برد!


یه روزم به آرامش نمی گذره شکر خدای مهربون! بحث با این با اون! مشکلات مریضی مامان و بابا...

اووووف!

نگرانیم از اینکه که باز دو روز دیگه بگن نه اصلا کل پاشو باید قطع کنیم! مرده شور هر چی پزشکه ببرن، همه رو با هم! هیچ عذرخواهی ای هم بابت این حرفم از جامعه پزشکی نمی کنم..


- + تو ماشین من و برادر2 عقب نشستیم. بابا جلو ... صدام زد نیوشا؟ گفتم بله.. گفت سرت رو بیار جلو یه چیزی تو گوشت بگم. گفتم بگو بابا. گفت من خودم رو خیس کردم! گفتم اشکال نداره فدای سرت! نمی دونی داغون شدم با این حرفش ... نمی دونی دیدن بابا تو این ووضعیت چقدر حالم رو خراب می کنه....

بعد تو خونه برادر2 گفت نیوشا من تو کلینیک از درد خودم رو خیس کردم! .. گفت الهی بمیرم بابا برات .. ببخش! تقصیر منش د دیر گفتمشون....

داغونم الان داغون

خواب ابدی چاره درد من است

وسط این همه گرفتاری اوضاع کاری هم خرابتر از قبل شده!

یه جورایی رو هوام!

به مدیرم درخواست داده بودم من رو جا به جا کنه .. یعنی با جا به جایی من به واحد دیگه موافقت کنه...

یک سال صبر کرد یه نیروی مشنگ گیر آورد که البته کار من رو نمی تونه انجام بده اما گوشه دیگه ای از امور رو می تونه بگیره.. بعد یه سال حالا که خیالش راحته یکی که باهاش همه جوره جفت و جوره کنار دستشه رفته به رئیس سختگیر گفته واحدما نیاز به فلانی نداره!!!!!!!!!!

نگفته فلانی یه ساله پیشنهاد می ده جا به جاش کنم!!!!!!!!!!

اون جایی هم که مد نظر من بود نیروهاش رو تکمیل کرده و اگرم تکمیل نمی کرد من رو با این اوضاع شش ماه مرخصی زایمان قبول نمی کرد!

دیگه شدم از اینجا رونده از اونجا مونده!!!!!!!

به مدیرم می گم یعنی بعد مرخصی برگردم روابط عمومی به من احتیاجی نداره؟! می گه نه دیگه .....


امروزم تبدیل شدم به آدمی رنگ پریده ه حتی حوصله نفس کشیدن هم نداره... به زور کلامی از بین لب هام خارج می شه .. تمرکز ندارم و به یه خواب طولانی و ابدی احتیاج دارم!


خدای من شکرت! همه جوره داره میاد برام!

روان آشفته

هر روزم بدتر از روز قبل می گذره. دارم در منجلابی فرو می رم که خودم با خصوصیات اخلاقی خاصم برای خودم ساختم! هر چی بیشتر دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم!

دیروز مامی رفته بود خرید و شش هفت کیلو جنس خریده بود.. طبیعتا بدون ساک خرید رفته بود! کمر درد و پا درد و دست درد هم داره، اما نمی دونم چرا با خودش یا ما لج می کنه!

می گم چرا با ساک خرید نرفتی؟! می  گه تو آفتاب بوده رنگ پارچش رفته ازش بدم میاد!!!!!!!!!!!!!

می گم چرا نگفتی ما بریم خرید .. باز یه بهونه دیگه می یاره! 

بعد از خوردن نهارم شروع کردم به شام گذاشتن که هم همسرجان داره می ره تهران بیاد خونه مامی و همین جا شامش رو بخوره هم برای نهار فردای مامی و بابا غذای آماده باشه که مامی با این وضعیت پاش از تختش در نیاد...

شب قبلش فقط چهار ساعت خوابیده بودم، خیلی خسته بودم اما نمی شد اوضاع خونه رو همونطوری رها کنم! از همه بدتر اینکه کارگرش ساعت 11 شب خبر داد که فردا نمیاد! حالا باید هیچ ظرف کثیفی نمی موند .. دور و بر خونه مرتب می بود و .... تا یازده و نیم شب همه کارا رو کردم.

صبحانه فردا رو آماده کردم ....

بابا خیلی ناله می کرد از درد پا سه تا مسکن دوز بالا خارجی خورد اما بازم می نالید. قبلش همین که از مشهد رسیدن، با خانوم دکتر و همسرش  رفته بودن برای تعویض پانسمان، بدون توجه به اینکه باید بلافاصله پوشکشون رو عوض کنن نشستن رو مبل و بعد  هم ...........! می گم آخه بابا جان می دونی که مامان حساسه، می دونی که تازه از راه رسیدی لازمه این کار انجام بشه چرا اهمیت نمی دی؟! تازه با این احوال هم می گی خدمتکار مامی نمی خواد بیاد و ...!

می گم حالا برید دستتون رو بشورید شام بیارم... صام می زنه که نیوشا نمی تونم برم دستم رو بشورم!!!!! می گم شما که دو شب قبل سر او جر و بحثی که داشتیم گفتید همه کاراتون رو می تونید انجام بدید! می گه الان نمی تونم....

مامی تو راه رفتن لنگ می زد... پاشو جا به جا می کرد آثار درد رو صورتش پیدا بود ... بابا با این اوضاع.. دیگه ظرفیتم تموم ته کشیده بود! تو سرم یه گودال بزرگ بود که پر نمی شد! هزار بار دیشب گفتم عجب گهی خوردم باردار شدم! من رو چه به این غلطا؟! منی که اومدم که فقط درد بکشم و محنت کش باشم .. منی که ذره ای شادی تو زندگیم نیست، چه کاری بود یکی دیگه رو بیارم تو این شرایط!

سعی می کردم مثل یه پرستار بدون ایجاد رابطه عاطفی وظایفم رو انجام بدم.. داروهای بابا رو بدم ... شامش رو .. جوشوندش رو ... هر کاری که لازم بود رو بدون حتی نگاه کردن به صورتش .. بدون صدایی که توش محبت و مهربونی باشه انجام دادم.

این حس ها واسه خاطر خسته شدن از رسیدگی های زیاد نبود.. این حس ها واسه خاطر اون جر و بحث دو شب قبل بود، به خاطر این همه تفاوت فاحشی که بابا بین دخترا و پسرا قائله! به خاطر اینکه مامی ناله ها و غصه هاش رو میذاره فقط وقتی من اونجام! به خاطر اینکه بابا همیشه رو به راهه جز وقتایی که من اونجام! فقط کاش این نه ماه رو با من راه می یومدن نه به خاطر خودم به خاطر یه موجود بیچاره دیگه!

دیشب حتی فکر می کردم بابا داره الکی این حد از درد رو نشون می ده! فک می کردم چون توجهی ندارم بهش و نگاهش نمی کنم و باهاش حرف نمی زنم بیشتر آه و ناله می کنه توجه من رو جلب کنه!

یه جا گفت مگه من چه گناهی کردم.. با حرص زیاد گفتم لابد گناه زیاد کردید... ما هم تو این زندگی درد زیاد کشیدیم، بد نیست شما هم بکشید!!!!!!!! دیگه حالم داشت از خودم این حسام به هم می خورد! مامی هم در ایجاد این حس ها در من  نسبت به بابا بی تاثیر نبوده .. بابا خودش هم بی تاثیر نبوده ...

شاید کمی از این حس ها واسه خاطر اون راز پونزده ساله لعنتی بود که شوهر خواهر1 چند شب پیش به من گفت! نباید می گفت! نباید ذهنم رو درگیر می کرد... چرا هیچ کس حس و حال و من رو درک نمی کنه!

برا رهایی از این فکرا رفتم یه لیوان آب خوردم.. سرم رو گذاشتم رو دیوار یخچال و گفتم خدایا من چی شدم؟! چرا این وضع و حالمه.... یادم افتاد مدت هاست از خدا دور شدم! کلامی باهاش حرف نزدم.. کلامی باهاش حرف ندارم!!!!!!!!!

بابا صدام زد یه مسکن دیگه دادم وقتی داشت لیوان آب رو می خورد بهش نگاه کردم چقدر لاغر و نحیف تر شده بود حتی نسبت به دیروز! چقدر چشماش .. صورتش.. حالاتش ترحم برانگیز بود!

گفت بانداژ پام خیلی سفت و محکمه بیا یه کم شلش کن. گفتم فکر نکنم در د مال بانداژ باشه از طرفی می ترسم دست بزنم نتونم ببندمش این وقت شب کی رو پیدا کنم کمک کنه؟! یه کم تحمل کنید درد رو فردا خوب می شه.. خودم از این همه سنگ دلی می خواستم بالا بیارم!

زنگ زدم خانوم دکتر گفتم بابا چی می خواد .. حین حرفام گفتم آجی از لحاظ روانی نرمال نیستم! انگار دچار جنون آنی شده باشم!! حتی یه لحظه تو خودم دیدم که می تونم بابا رو حین ناله هاش خفه کنم!!!!!!!!!!! من از خودم می ترسم! گفت هزار بار گفتمت شب رو نمون اونجا تو با این شرایط جسمی و روحیت دیگه نمی تونی تحمل بیشتر از این رو داشته باشی.. گفتم مامی نمی تونه قدم از قدم برداره چیکار می کردم؟! یکی نباید باشه یه لیوان آب بده دستش؟!

به هر حالتی بود بانداژ رو شل تر کردم.. تا ساعت 4 صبح حواسم بهش بود.. نمی تونست بخوابه اما دردش بهتر شده بود..

صبح صبحانش رو با دارو هاش و جوشوندش آماده کردم... ظزف ادرارش رو خالی کردم... چای به و دارچین براش ریختم همه رو گذاشتم رو میز کنارش...

صبحانش رو دادم .. یادآوری کردم چرک خشک کن ها رو ساعت یازده باید بخوره که خودم باهاش تماس می گیرم ساعت یازده.. ظرف چرک خشک کن ها رو جدا و متفاوت گذاشتم که اشتباهی نخوره توش یه مسکن دیگه گذاشتم اگه درد داشت اونم بخوره ..

جوشونده مامی رو هم آماده کرده بودم براش چای به و دارچین هم گذاشته بودم.. صبحانش هم آماده بود ...

حالا نوبت مامی بود.. شاکی بود سر اینکه چرا به بابا می رسی.. سر اون بحث دو روز پیش مامی فعلا چند روزی کاری به کار بابا نداره و از ما هم همین انتظار رو داره!

می گه نمی خواست ظرفا رو بشوری.. می گم به خاطر شما شستم با اون پات نایستی پای ظرف شویی.. و یه عالمه گله و غر دگه نثارم کرد!

نمی دونم اگه به فکرمه چرا انقدر روح و رانم رو درگیر می کنه...


دیگه خستم..............................................................................................................


- موقع خواب به این فکر می کردم که اگر فرزندم جسم سالمی داشته باشه اما نمی تونه روح و روانش هم سالم باشه! وقتی به من اون احساست لعنتی دست می ده.. وقتی تو این شرایط انقدر از نظر روحی داغون شدم.. اینا به اون انتقال پیدا نکردن؟! بعید می دونم تأثیر نذاشته باشن!

تو فقط باش تمام و کمال برای من

دیشب همسرجان ساعت ده شب رفت برای نی نی کتاب قصه بخره...

قبلا بهش گفته بودم دوست دارم برای نی نی قصه بخونم ....

چهارتا کتاب قصه خرید .... من به جای نی نی ذوق داشتم این کتابا رو هی ورق می زدم عکساشن رو نگاه می کردم، روی جلد رو با دقت می خوندم...

خودم تو بچگی کتاب قصه نداشتم! یه دونه داشتم اسمش آهوی سرگردان بود.. هنوزنگهش داشتم!

انقدر حس خاصی بهم داده بود که انگار یکی این کتابا رو برای من، برای کودک درونم خریده ...

موقع خواب یکی دوتا از لالایی های تو کتاب رو همسرجان برای نی نی خوند.. دستش رو گذاشت رو شکمم و براش خوند...


صبحی بهش پیام دادم و این حسا رو بهش گفتم. اونم جواب داد: برای هر دوتاتون می خرم خوشگلم. زیاد براتون کتاب قصه می خرم. دوست دارم همسر خوشگل من.

این پیامش برام حس داشتن یه پناه یه پشتیبان رو تداعی کرد و چشام اشکی شدن...


+ دوست نداشتم کتابا از این قصه های الکی پلکی باشه! دوست داشتم قصه های شانامه باشه،شعرهای شاهنامه که خوندش برای گروه سنی کودک مناسب و روانه... یا کتابایی مثل ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی...

راسی می شه اگه اینجور کتابا رو میشناسید برام اسمش رو بذارید؟ ممنونم..