کاش همه چیز خاموش می شد

حرف برای گفتن زیاد دارم...

از ماجرای قطع انگشت بابا می تونم حرف بزنم! اینکه همون کلینیک دو هفته پیش گفت نمی خواد قطعش کنید و خودش می افته! اما بعد دو هفته بردیم که چکش کنن و نظر بدن یه وقت مشکلی نباشه، همون آدما باز گفتن چرا قطعش نکردید!!!!!!!!!!

می دونی!  از بی مسئولیتی و بعضا نادانی  جامعه پزشکی و پرستاری و ... هر چی بگی کم گفتی!

با یه برنامه از پیش تعیین شده از طرف خانم دکتر و شوهرش و مامی، بابا رو بدون خبر می برن مشه به هوای چک کردن وضعیت زخمش، چون دوباره عفونت کرده بوده، اما قصد نهایی تن دادن به قطع کردن انگشتش بوده...  حالا باز این نگرانی هست که نکنه رد قطع شدن خودش منجر به عفونت بشه! می بینی! مشکل یکی دوتا نیست که...

خلاصه شوهرخواهر2 با دوستش بابا رو می برن... موقع قطع کردن بابا می گه با برادر1 تماس بگیر حرف بزنم.. حرف می زنن اما برادر1 حتی نمی ره یه سر به کلینیک بزنه!!!!  بهد دو روز زنگ می زنه خونه و یه حالی می پرسه. اونم سر اینکه بپرسه برا تعویض پانسمان بابا مشهد که می ریم چند روز می مونیم خونشون؟! اگه قراره بمونیم خدمتکار مامان رو ببریم با خودمون چون زنش دستش درد می کنه و ....

که ماه تصمیم گرفتیم بابا رو ببریم و برگردونیم هر چند بار که لازم باشه! البته فعلا زحمتش افتاده رو دوش خانم دکتر و همسرش... خوبه که این دوتا هستن وگرنه جز من هیچ کسی نبود که یاری برسونه!

دیشب از این همه بی مهری برادرا همسر خانم دکتر شاکی بود، می گفت چرا بهشون تذکر نمی دین؟! قبلش داشت به من و خانوم دکتر می گفت بین خواهر و برادرا فقط شما دوتا هستین که کمر همت بستین که رسیدگی تمام بکنید به خانواده پس انقده نق نزنید انقده از یگران که کمکی نمی کنن شاکی نشید .. کار خودتون رو با رضایت و خشنودی انجام بدین به بقیه هم کار نداشته باشید! بعدش که از بی مهری برادرا شکایت کرد، گفتمش ببین شما هم طاقت نمی یاری.. بحث نق زدن ما بحث این نیست که چرا ما فقط باید کمک احوال مامان و بابا باشیم.. بحث این نق زدن ها شکستن دله، نق دلیه که می سوزه برا مامان و بابا که ببین چه بچه هایی...!

بابا هم اون خصلت خساستش باز دوباره اوج پیدا کرده! سر اینکه مامی خدمتکار داره شاکیه و روز پنجشنبه یه جنجال حسابی به پا کرد که تا تونستم صدامو بالا بردم که گلوم گرفت! تا تنوستم حرص خوردم و خودخوری کردم.... می گفت خدمتکار رو با خودمون ببریم مشهد چیکار؟! هچی می گم بابا هزینش پای من مامی نمی تونه ببرتت دستشویی کمرش درد می کنه برادر1 هم که مرخصی نمی گیره بمونه خونه زنشم که دست درد داره غیر از اون منتی رو سرمون نیست این بنده خدا همه کارا رو می کنه.... گوشش بدهکار این حرفا نبود که نبود..

کلا بابا حرص می خوره که مامی خدمتکار داره.. قبلا هم گفته بودم ذهنیت بابا اینه که چون خرج مامی رو می ده پس مامی تا سر حد مرگ باید تو خونه کار کنه!! حالا این ذهنیت رو فقط ما دخترا درک می کنیم .. هیچ کس غیر از ما حتی باورش نمی شه همچین ذهنیتی وجود داشته باشه! (قبلا گفته بودم این یکی از دردهای نگفتنی من بود که حالا برا بار دوم دارم می گمش)

درد زیاده... خستگی روحی هم ... یه دردهایی هست نمی شه گفتشون اما باعث می شن تو خواب راحت نداشته باشی.. باعث می شن جمعه صبح هی با خونه پدری مادریت تماس بگیری ببینی اوضاع احوال درچه حاله با اینکه خودت حتی نا نداری از جات بلند شی یه لقمه نون بذاری دهنت فکر نهار و قرص و داروی مامان و بابات باشی و هی با خانوم دکتر و خواهر کوچیکه هماهنگ کنی که یکی غذا بپزه یکی ببره و ......


می دونی! خیلی خسته ام کاش می شد با یه دکمه همه چیز رو خاموش کرد برای همیشه!

از لابه لای این همه موج منفی می شود کمی مثبت اندیشید

امروز صبح همکارم بهم خبر داد یکی از ارباب رجوع ها که سنش حدود بیست دو سال بوده بر اثر بیماری دیابت فوت شده!

مثل اینکه به خاطر افت یا افزایش قند خون به کما می ره و دیگه احیا نمی شه!


ما با برخی از ارباب رجوع ها به دلیل نوع کارمون خیلی در ارتباطیم.. مثلا یه گروهی از اونا رو  چهار سال کمتر یا بیشتر می بینیم ... باهاشون در ارتباطیم....

حالم از صبح گرفته ست!

این دیابت لعنتی... این دیابت لعنتی....!



+ چهارشنبه واکسن کزاز زدم که برای دوران بارداری تجویز می شه... دست چپم تا دو روز درد می کرد. توصیه شده در دوره بارداری رو شونه چپ بخوابیم و من دست چپم درد داشت به دلیل واکسن که زده بودم و نمی تونستم راحت رو اون شونه بخوابم! یه لحظه با خودم فکر کردم: اگه این دست رو نداشتم چی؟! اگه بر اثر حادثه از دستش بدم چطورمی خوام زندگی کنم؟! چرا این همه ناله می کنم و گلایه دارم از خدا.. این تن سالم هست برا این که حدمت کنم به خانوادم به پدر و مادرم.. تا دارمش سلامتیمو پس باید درست ازش استفاده کنم ....

منی که اعصاب ندارد

امروز همین اولی کاری با یکی از همکارا سر یه مسئله کاری بحثم شد.. صدا خیلی بابلا رفت! بیچار کوچولو چه مامان داغونی داره!!!!!!!!

کار رو تلفنی، تو تعطیلات راه می ندازی... کاری رو بهت می گن انجام بده که از زمانش یه جورایی گذشته اما کسی رو می شناسی که حتی در این مواقع سفارشت رو به موقع آماده می کنه... بعد طرف دنبال پولشه و اینا براش نمی ریزین!

عین هفت روز این هفته رو این آقا دنبال وصول پولش به من یا زنگ زد یا پیامک داد! من به کار پرداز هر بار گفتم گفت امروز یا فردا!

حالا بهش می گم چرا تو روز تعطیلیم باید با تلفن طرف از خواب پاشم مگه نگفتی می ریزی پولش رو؟! می گه نداشتم!!!!!!!!!

می گم نداشتی می گفتی به من تا مدیر مالی حرف می زدم.. می گفتی تا به طرف می گفتم الان نداریم بعد  می ریزم نه اینکه اون هر روز زنگ بزنه من بگم امروز آخر وقت ریختیم بعد شما نریزی باز فردا زنگ بزنه که نرختید که بگم خبر می دم باز به شما بگم بگی تا آخر وقت و این بازی ادامه پیدا کنه!

قانع نمیشد .. منم داد و بیداد کردم .. بهش گفتم مرد حسابی من نمی گم چرا یه هفته ست نریختی میگم چرا می گی امروز می ریزم نمی ریزی و هی سر می دوونی ! یک کلام بگو تا آخر هفته نمی تونم قول بدم که بریزم... من بدم میاد با طلبکاری که به کار من ربط نداره من فقط سفارش دهنده بودم هر روز پیامکی یا تلفنی در ارتباط باشم!


دیشبم یه بحثی شروع کردم سر نوشابه خوردن و ساندویچ خوردن بچه های خانوم دکتر که از حد گذشته! یهو خانوم دکتر ربطش داد به همسرش که از ایشون الگو می گیرن و هرچی بهش می گم بیسکوییت و شکلات و بستی و .. نخر نذار تو خونه اما هر بار بیشتر از قبل می خره، اونم ناراحت شد و گفت اگه من نخرم خودشون می خرن یواشکی می خورن .. باز بعد بحث رو ربط داد به موبایل و اینترنت و این چیزا که نمی شه بچه رو محروم کرد بعد بدتر می کنه و ... کلا هی از یه فاز می زد به فاز دیگه و مغلطه (مقلطه؟) می کرد! در کل اخلاقش اینه با وجود این که خیلی دوسش دارم و باهاش راحتم و برام عزیزه این اخلاق اینجوری رو داره!

حرف ما این بود که بستنی می خری می ذاری تو یخچال بیست تا بیست تا این کار رو نکن. ماهی یه بار یا دوبار کافی شاپ می رید همون کافیه، یا هر وقت مهمون میاد معمولا تو پذیراییتون بستنی دارید شمام که مهمون زیاد میاد خونتون دیگه این مقدار کافیه!

حرف ما این بود که وقتی توت خشک و انجیر خشک و کشمش و خرما هست وقتی آجیل فت و فراون تو خونت پیدا می شه وقتی کیلو کیلو میوه می خری هر هفته دیگه با خرید شکلات و بستنی و بیسکوییت خراب نکن این تغذیه سالم رو...

اونم البته بیراه نمی گفت.. اما خوب ظاهرا خیلی ناراحت شد شاید از این که ما داریم دخالت می کنیم تو روش زندگیش و البته از اینکه همسرش تقصیر رو انداخته پای اون....


این از سر کارم این از دور همی های ما! و البته اینم از شروع یه هفته دیگه!

آهان اینم بگم که هفته قبلم روز چهارشنبه با برادر2 یه بحثی کردم و ایشون عصبانی شدند و ... البته بحث نبود یه جواب دندون شکن دادم بهشون برخورد!

گفتم مامی نمیاد باشما ساری که بابا رو ببرید پیش دکتر کردافشار.. گفت واس چی؟! گفتم چون خسته ست و روحیشم خوب نیست! گفت چرا؟! گفتم چرا نداره والا زن های شما دو روز سرما می خورید به زور ازتون مراقبت می کنن به روز سوم نرسیده شاکی می شکن مامی دوسال درگیره باباست، حق داره دیگه. بله همین رو گفتم انگاری فحاشی کرده باشم به خانومش چنان جبهه ای گرفت که از بودنم بیزار شدم.. البته ماجرا بعد از کلی حرص خوردن من تموم شد اونم با عذرخواهی من!!!


+-- دیشب همسرخانوم دکتر می گفت تو هم با این همه رسیدگی و حرص و جوشی که می زنی برای مامان و بابا کلا غیز طبیعی هستی.. شوهر خواهر کوچیکه گفت آره یه بلایی سر خودت و اون بچه میاری ها! به فکر همسرت باش حداقل! همسرجان هم گفت نمی خوام فکر من باشه .. فکر خودش باشه با این حجم حرص و ناراحتی و غمی که داره پنج سال دیگه ام اس نگیره بیافته گوشه خونه!

هیچ روزی، روز خوش من نیست

فکر کردم امروز روز بهتریه...

فکر کردم اوضاع همه روبه راهه و مامی و بابا هم که شام  دعوتند منزل خانوم دکتر...

و من یک امروز رو بی دغدغه اینکه مامان و بابا تنهان یا کسی به پای بابا و حال روز مامی رسیدگی کرده یا نه می گذرونم!

یه خواب راحت نمیه روزه... بعد از ظهر هم خرید میوه و کمی خرده ریز دیگه ... اینا برنامه هایی بود برای یه روز بی دغذغه در سر داشتم!

روحیه ام کمی بهتر بود! تا تماس گرفتم و بابا با صدایی نالون گوشی رو برداشت! سراغ مامی رو گرفتم و گفت صبحی با اوقات تلخ از خونه رفته بیرون! موبایلشم نبرده! ...

گفتم صبحانه خوردی بابا؟ گفت آره. گفتم نگران نباش رفته یه دوری بزنه دلش پره دیگه آروم می شه برمی گرده...

مامی از رسیدگی های من، توجه من به بابا نالونه! شاکیه اصلا و این اصلا ربطی به بارداریم نداره قبل بارداری هم همین اوضاع بود! مامی مدام در حال مذمت من بود .... مامی فکر می کنه من یا ما بچه ها در کل فقط بابا رو دوست داریم و به اون می رسیم و اگه مامی مریض شه یه وقت این رسیدگی ها در کار نیست!تفکرات جالبی هم در این خصوص داره، که خوب نمی شه همش رو گفت! مثلا یکیش اینه که از باباتون ارث و میراث میاد سراغتون واسه همین دورش می گردین! (البته این رو وقتی می گه که دوز عصبانیتش انقدر بالاس که نمی تونه راحت خودش رو کنترل کنه)

اما اشتباه می کنه .. ما مامی رو فرستادیم گربلا یه سفر کوتاه زیارتی آرامش بخش که کمی از خستگی روحی این دوران مریض داریش کم بشه ...

خدمتکارش روز درمیون می یومد کمک حالش باشه که من و خانوم دکتر هزینه مابقی روزها رو تقبل کردیم و گفتیم که هر روز بیاد تا مامی به کارهای خودش بیشتر برسه و اذیت نشه.

خریدهای کلی مامی رو از گوشت و حبوبات گرفته تا میوه من و همسر خانم دکتر هر ماه یه بار می ریم انجام می دیم که باری از رو دوشش برداریم...

با هدیه های خرده ریزه مثل لباس و موبایل و کیف و روسری و .. سعی می کنیم بهش نشون بدیم که توجهمون سمت اونم هست! اما مامی انگار توجه ما رو نمی خواد! توجه بابا رو می خواسته نه الان اون وقتی که باید می بوده و هرگز هرگز نبوده! و البته توجه پسرهاشو که اونا کلا فقط در بند بابا هستن اون یه نیمچه در بند بودنی!!!!!

این وسط بیشتر از همه من و در مرحله بعدی دخترا اصلا کارایی که می کنن به چشم دیده نمی شه!

من به مامی حق می دم که حتی یه روزم اضافه تر از این تو اون خونه نمونه به هزازان دلیل کاملا منطقی و واضح ولی من نمی تونم پدرم رو رها کنم... مامی باید من رو درک کنه! نه اینکه با موضوع دیشب حمام بردن بابا همه ناراحتی ها و خستگی های یه مدتش رو بالا بیاره و بزنه به سیم آخر!

از طرفی صد در صد به مامی حق می دم که هیچ وظیفه ای در قبال بابا نداره، هیچ وظیه ای!.. از یه طرف دیگه بابا انقدر مریضه که حالا وقت تسویه حساب باهاش نیست و اینکه نمی شه ما تنهاش بذاریم و اونجور که مامی حساس شده بهش نرسیم!

مامی خودش یه روز داغ می کنه و هزار روز مثل یه پرستار وظیفه شناس هی صبح تا شب رسیدگی می کنه....

وضعیتی داریم که قابل توصیف نیست!


دلم برای خودم و بیشتر برای کودکی که به این دنیای لعنتی لعنتی می آورم می سوزد!

نه اصلا یک روز خوش به من نیومده!


خدایا می دونی چقدر خسته ام؟! می دونی؟! نه واقعا می فهمی؟! درک می کنی؟! حاضری بیای جای من؟!


+ به خواهر کوچیکه می گم اواضاع از چه قراره و اضافه می کنم هیچ کسی هم نمی ره یه سر بزنه من الان سر کارم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشه! می گه من سرما خوردم شدید سوپم آماده شه می رم خونه مامان، غذا هم می برم. می گم مریضی بده همسرجان ببره الان بیرونه و وقت داره این کار رو انجام بده .. می گه نه میرم یه کمم بمونم پیششون.


+- خانوم دکتر می گه بابا رو یه مدت میارم پیش خودم... می گم من بیارم پیش خودم راحتتره چون من بچه ندارم و خونه آرومه .. می گه تو صبا سر کاری من که فعلا تا نه ماه خونه ام ....... خدایا اوضاع ما رو می بینی دیگه؟!


- این وسط هیچ وقت حرفی از خواهر1 به میون نمی یاد! چون ایشون یا خودشون مریض هستند یا باید برای شوهر و دختر 16 سالشون غذا بپزن یا در خدمت خانواده همسر هستند!  بردارها هم که معلوم الحال...


تمام شهر را نعره زنان گریستم

دیروز با خانوم دکتر رفتم به بابا و مامان سر بزنم..

از وقتی از شر پایان نامه موقتا خلاص شدم تقریبا هر روز خونه بابا هستم از ساعت شش عصر می رم و وقتی می رسم خونه یازده شبه!

بعد با خستگی ولو می شم رو کاناپه و به ظرف های کثیف توی سینک فکر می کنم.. به این که توان پختن ناهار فردا رو ندارم و شامی هم در کار نیست! 

دیروز که بابا رو دیدم متوجه شدم نیاز داره که حمام کنه.. ازش پرسیدم کی رفتید حمام؟ درست خاطرش نبود! بعد با خانوم دکتر حساب کردیم و دیدیم که درست نه روزه که حمام نکرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و در این نه روز همه ما به بابا سر زدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چطور بی دقتی کردم؟! چطور بقیه متوجه این نیاز بابا نشدن؟!

به خانوم دکتر گفتم کمک کن با هم ببریمش حمام.. خانوم دکتر زیاد مایل نبود، البته مخالفتی نکرد! اما از نحوه جواب دادنش متوجه شدم که حق داشت باید نوزاد دو ماهش رو نیم ساعتی تنها می ذاشت اونم نوزادی که یه لحظه آروم نداره و همش در حال خوردنه یا گریه کردن!

به هر حال بابا رو بردیم حمام... انقدر این بچه گریه کرد که از نیمه های فرایند حمام کردن بهش گفتم برو بهش برس هلاک کرد خودش رو ... رفت و من بابا رو آبکشی کردم و خواستم با حوله خشکش کنم که مامی شروع کرد به نق زدن! که بابات سنگینه چرا تو بلندش کردی؟! حالا هر چی می گم من بلندش نکردم خودش از دیوار گرفت بلند شد من فقط هواشو داشتم، مگه مامی ولن کن ماجرا بود؟! می دونستم همه این حرفای مامی بابا رو از تو برای صد هزارمین بار می شکنه ..

آخرش با ناراحتی و روی ترش به مامی گفتم اگه اتفاقی برای من و بچم افتاد مسئولیتش پای خودم جواب همسرجانم خودم می دم! تمومش کنید...

مامی حوله رو پرت کرد تو اتاق خواب بابا و چند جمله ای به گلایه و ناراحتی شدید گفت و رفت تو اتاق خودش...

می دونم مامی نگرانه منه حقم داره... ولی من چه کنم با این دلم؟! وقتی دیدم بابا پشت سرش رو انقدر خارونده که قرمز شده و حتی خونی دیگه نمی تونستم کاری انجام ندم! نمی تونستم شب راحت بخوابم وقتی می دونستم بابا به یه حمام ساده احتیاج داشته!

حمام کردن بابا در این وضعیت به من آسیبی نمی رسونه اما حرصی که از بی توجهی بچه ها می خورم بهم آسیب می رسونه... نق زدن های مامی بهم آسیب می روسنه!

کارم که تموم شد بابا گفت تو انقدر دور من نگرد می بینی که مامانت به خاطر شرایطی که داری به تو حساسه.. گفتم خوبم بابا طوری نیست که ...!

گفت کاش زودتر بمیرم مامانت از دستم راحت شه!!!!!!!

و من در درون خودم تمام شهر را نعره زنان دویدم! نه فقط به خاطر این جمله آخری که بابا گفت که به خاطر شرمندگی ای که از سمت کم کاری بقیه بچه ها بهم وارد شده بود!

فرق است میان من و تو

از طریق پیامک با همسرجان حرف زدم.. یه جورایی درد دل بود اما گویا برداشت همسرجان چیزی شبیه گلایه بود! گلایه ای که احتمال زیاد از نظر همسرجان به حق نیست!
براش گفتم که وقتی با فرصت های با هم بودنمون اندک هستنددر طول روز وقتی هم که با همیم نگاهی نیست.. حرفی نیست! گاهی حتی به صورتمم نگاه نمی کنی..
اینکه تعداد پیام های عاشقانه از طرف تو نزدیک به صفرشدن ..
اینکه می دونم درگیر کار و درس و خونه هستی اما منم هستم!
البته سعی می کنم نباشم.. کمی اذیت می شم اما پوستم کلفت شده... نمی خواستم حتی اینا رو برات بگم..
تصمیم داشتم بدون گفتن، نباشم.. در سکوت، نباشم!
اما می دونستم حتی نبودنم هم برات اهمیتی نداره.. فقط گفتن اینا کمی سبکم کرد!

پاسخ من فقط یه واژه بود: باشه.

+ ساعت 5 عصر همسر جان سه تا پیام طولانی برام فرستاد با این مضامین که: عزیزم اینجوری نیست که تو می گی. تو برام عزیزی، نی نی برام عزیزی. ولی ذهنم کلا پره از همه چیز .. ساختمون و جر و بحثاش و درس... مشکلی که برام پیش میاد چند روز تو ذهنم باهاش درگیرم. انقدر ذهنم درگیره که نمی تونم برم سراغ درس وقتی کنار توام هم همینطوره. نه عزیزم تو رو فراموش نکردم. فقط زودتر می خوام درس و ساختمون تموم شه البته تصمیم گرفتم برم پیش روانپزشک ..
خیلی وقتا بهت فکر می کنم و اینکه چند وقته بهت توجه ندارم ولی بیشتر وقتا ذهنم درگیره و نمی تونمولی دوست دارم نیوشا جونم.
بعدم گفت امشب میام با نی نی حرف می زنم که مواظبت باشه و نذاره دلت بگیره...
منم تو جوابش گفتم درکت می کنم اما به دلیل حساسیت این دوران زودرنج تر شدم از طرفی بیماری بابا و از طرف دیگه گرفتاری های تو دست به دست هم دادن که من هر روزم به دلتنگی بگذره ... آخرم گفتم فک کنم بیشتر لازم باشه من و نی نی مواظب تو باشیم.

آسمان همه جا سیاه است

هیچ فرقی نمی کند در چه سازمانی، زیر مجموعه چه وزارت خانه ای کار کنی... نگاه همه جا جنسیتی ست!

زن که باشی حقوق انسانی ات نادیده گرفته می شود...

زن که باشی به هر نوع فعالیت کاری که بخواهند می گمارندت ...

زن که باشی حرف تعدیل نیرو به میان که بیاید تو در رأس لیستی...

زن که باشی حرف جذب نیرو باشد در صورتی تو به حساب می آیی که حقوق دریافتی زیر مبلغ واقعی قانون کار باشد وگرنه مردها در اولویتند!


خیلی خسته ام از زن بودنم!

دیروز که از فلان مدیر جویای نتیجه درخواست جابه جایی به واحد دیگری بودم میان حرف هاش گفت: رئیس میان حرف هایمان گوشه داده که از این به بعد حواسمان جمع باشد که نیروی خانم نگیریم!!!!!!!!

به خاطر شش ماه مرخصی زایمان بعد هم پاس شیر!!!!!!

خواستم بگویم مگر یک ساعت در روز آن هم آخر وقت خیلی به سیستم ضربه می زند؟! چرا پاس مردها را در ماه با خانم هایی که پاس شیر دارند مقایسه نمی کنید؟!

چرا در نظر نمی گیرید که زن ها سه تای شماها در همین سازمان دارند جان می کنند؟!

چرا به این فکر نمی کنید که زن ها تابعیت بیشتری دارند و مطیع ترند! نه نمی آورند در جا به جایی های سازمانی در انجام دادن دو یا سه پست همزمان...

نگفتم! ذهنم قفل شده بود! باورم نمی شد در چنین سازمان رده بالایی هم این طرز تفکرات باشد! مو به تنم راست شده بود ...

بهت زده بودم از این نگاه های غیر انسانی!!!!!!

بعد ادامه داد تازه معلوم نیست که همین یه بار باشه شاید هر سال طرف بره مرخصی زایمان!!!!!!!! این حرفش بار توهین آمیز بیشتری داشت! شاید منظورش این بود که یک سال ایکس برود سال بعد آن   یکی و ... نمی دانم هر چه بود منظورش حال مرا بدتر کرد!


- پشیمان شدم کاش اصلا پیشنهاد جابه جایی را مطرح نمی کردم! حالا مدیری که مستقیم زیر نظرش هستم هم موافق است! چرا؟ چون یک همکار مرد آورده ور دلش که با هم روابط دوستی غیر از کار دارند و این آقا که محکوم به اخراج بود به دلیل اهمال و کم کاری، حالا پشتش به مدیر من و حمایت های بی دریغ او گرم است و مادام پی خودی نشان دادن به رئیس بزرگ است! بماند که خود مدیر هم جز افراد نزدیک و دوست داشتنی و قابل اعتماد رییس بزرگ است....

طرف گند می زند تا حدی که رییس بزرگ هم شاکی می شود اما مدیر جان همچنان با غیرت و تعصب خاصی از او حمایت می کند!

من اگر یک ویرگول جا بیاندازم باید مورد خشم رییس قرار بگیرم، طرف متنی نوشته که مایه مضحکه خاص و عام است اما کسی نیست که به او ایرادی وارد کند...

از وقتی رفیق شفیق مدیر شده کارشناس زیر دستش دیگر جایی برای من در این واحد کاری نیست! رسما مرا کنار گذاشته است مدیر جان! حتی نظر هم نمی پرسد که برای فلان برنامه چه کنیم؟!

بهتر است که از اینجا جابه جا شوم ولی امیدوارم جای بعدی حداقل دبیرخانه نباشد!!!!!!!!!!!!!!

تازه دلم هم می سوزد برای این همه تلاش های دلسوزانه ای که در این واحد داشتم اما حتی یکبار هم تقدیر نشدم و حالا باید اینطور مورد عنایت مدیر و رییس بزرگ واقع شوم!!!!!!!