دلخوشی ها کم نیستند

همسرجان این روزها آستانه تحملشان را خیلی بیش از حد بالا برده... انگار می داند اندازه کافی سر کار تحت فشار و استرس هستم پس او باید خودش را به خاطر شرایط خاصم با من تطبیق دهد...
در این مدت دوبار مجادله داشته ایم هر دوبار پیامکی، هر دو بار کوبنده و سخت؛ طوری که فکر می کردم در اولین دیدار پس از آن مکالمه های پیامکی یا قهری است یکی دو روزه یا جدلی چند ساعته.. اما در کمال ناباوری مرا بوسید و نوازشم کرد... مرا در آغوش کشید.... هر دوبار!!
 اگرچه در پیامک ها حرص و ناراحتی اش را خالی کرده بود اما  نگرانم پس از این نه ماه کوه آتشفشانش منفجرشود همه زندگی ام را مذاب داغ و سوزان دربر بگیرد!



+ دیروز ظهر می گفت: من این روزها کم با نی نی حرف می زنم... بعد  موقع خواب دستش را گذاشت روی شکمم و گفت سلام نی نی، حالت خوبه؟ کجاها رفتی از صبح؟ گفتم جایی نمی ره بیچاره سرجاش هست... گفت نه با تو می ره سازمان و این ور اون ور ... :) وقتی حرف می زد به چشمهاش و ابروهاش که نگاه می کردم توی دلم ذوق مرگ می شدم از دوست داشتنش!

+ دیشب که برام املت می پخت به تن بدون لباسش نگاه می کردم و باخودم فکر می کردم که چقدر دوستش دارم .....
دیشب که می رفت سرکار هم وقتی موقع خداحافظی چشمم به صورتش افتاد بازهم همین حس را داشتم....
دیروز که از راه رسیدم و دیدم با نمونه های پروژه اش سر گرم است دلم برایش قنج رفت... بوسیدمش، صورتش را اصلاح کرده بود من این جور وقت ها لپم رابه  لپش می چسبانم و فشار می دهم.. نرمی اش آرامش بخش است :)
همین ها برای دلخوشی کافی ست، نه؟!

حرف هایی که پاسخش اشک است

بابا تو پای من سوختی...

اصلا به من فکر نکن، فکر خودت باش


و من

فقط سکوت و سکوت ...


+ مکالمه بین من و بابا :(

دوست دارم زودتر بمیرم

رفتم دیدن بابا...

برگه لیست قرص هایش را که قبلا تهیه کرده بودم، گم کرده بود...

کلی گشتم نبود! تقریبا همه قرص هار ا حفظ بودم که روزی چند تاست یا کی باید بخورد!! جز یکی...

بعد متوجه شدم بابا دوباره کنترلی بر ادرار خود ندارد .......... تازه داشت خیالم راحت می شد که تقریبا خوب است و مشکل خاصی جز خوردن آن دو مشت قرص ندارد!

با خانوم دکتر کمکش کردم لباس هایش  را عوض کند و خودش را در حمام بشوید .. ملحفه ها و کاور تخت را عوض کردم....

بعد پرسیدم بابا چرا نگفتی مامی برات لباس بیاره که همونجور با لباسای کثیبف نیای تو اتاقت؟ گفت خجالت کشیدم!

باید می نشستم همان جا گریه می کردم، نه؟!  اما گفتم بابا جان خجالت نداره که سالخوردگی مریضی داره.. مریضی هم این چیزا رو.. برا همه ست. فردام نوبت ماست....

گفتم فردا می برمت دکتر .....

اعصابم خاکشیر بود. ساعت کاری ام که به گند کشیده شده بود .. حالا هم این اوضاع افتضاح!

گفتم چرا چرا زودتر نگفتید دوباره برگشت کرده؟! چرا به پسرها نگفتید وقت دکتر بگیرند؟! گفت که قبلا گفته ام اما می دانم نگفته است! خجالت می کشد...!

هی چند بار گفت بابا تو جوش نزن! باز هم باید می زدم زیر گریه، نه؟! اما گفتم نه جوش نمی زنم و خیلی آرام ادامه دادم اما دوست دارم زودتر بمیرم! شنید!!!!!!!!



پر از حفره ام

دیروز در حضور فرزندم با من بدرفتاری شد ..

من ایستاده بودم با سری که رو به پایین بود و گه گاه نگاه به طرف مقابل با صورتی رنگ پریده  و اضطرابی مملموس در نگاهم

بعد از آن همه تحمل تندی در فتار طرف مقابل دوباره سرم را پایی انداختم و گفتم چشم.. چشم..

اینکه در حضور فرزندم به چنین موجود ذلیل و خاری بدل شده بودم که حتی نمی توانستم از خودم دفاع کنم باعث شرمم شد...

جای این شرم درون احساسم می ماند تا مدت ها ....

حالا چگونه محکم بودن را .. نشکستن را .... اتماد به نفس داشتن را.. از خود منطقی و به جا دفاع کردن را به او بیاموزم؟!


چند وقتی است نمی توانم با او حرف بزنم! وقتی خودم پر از حفره ام ... پر از نقص.. چه دارم برایش بگویم؟ از چه بگویم؟!


- به یکی از همکارها به دو دلیل خیلی واهی و بی اساس تذکر اداری داده اند که در ج شود در پرونده اش! شاید از نظر مافوقی که این تذکر را داده دلایل واهی نباشد اما به نظر آنقدر برزگ و آنقدر تکرارشده نبود که بخواهد در پرونده درج شود! می شد با یک تذکر کلامی مشکل را حل کرد!

می دانی فردا هم نوبت یکی دیگر است....

می دانی! حالا فهمیدم که خیلی راحت تر از آنچه پیداست می توانند با تیپا بیرونت کنند!

واسه یه مشت دونه برنده آدما شی

آخر وقت کاری ختم به خیر نشد. اصلا روزی که به گندترین حالت ممکن آغاز شود به گندترین حالت ممکن هم تمام می شود!

اشکم در آمد....

این بار دوم  است که به دلیل سختی های کار همین جا سر کار اشک ریخته ام!

موضوع چه بود؟ حرفی را منشی رئیس درست و کامل به من منتقل نکرده بود.. من هم به طبع کار را تا همان اندازه که به من منتقل شده بود اجام دادم..

بعد هم مواخذه شدم...

برگشتم اتاقم گریه کردم!

منشی رئیس قبول نکرد حرف رئیس را نیمه به من منتقل کرده! گفت بابت سرشلوغیش حرف مرا درست نشنیده!!!!!


بگذریم از همه چیز .. من خسته ام!

بریا اولین بار در تمام سی سال زندگی ام خواستم کاش آنقدر در رفاه بودم که هرگز تن به این همه حقارت و سختی و فشار و استرس نمی دادم!

همیشه از این سختی ها در زندگی ام خشنود بودم... باعث سر بلندی و افتخارم بوده.. پل پیروزی ام!

اما کدام پیروزی؟! پیروزی در قبال چه!؟

درست ترش این است که بگویم باخته ام ....

مدت هاست به این فکر می کنم فرزندم را طوری تربیت کنم که در آینده آقای خودش باشد.. مثلا کارگاهی .. مغازه ای .. شرکتی جیزی داشته باشد به واسظه مهارتش که زیر بلیط هیچ کسی نرود! بله قربان گوی کسی نباشد!

به علاوه نظرم عوض شده از اینکه فرزندم باید با سختی آشنا شود... اینجا کنار سختی به تو درد تزریق می کنند... می خواهم در رفاه مطلق باشد!!!

طعم شیرین حس های خوب

یادم رفت بنویسم.. باید زودتر از این ها می نوشتن...

از اینکه همسرجان بعد از آن چند روزی که در بهت و حیرت بود در باب پدر شدنش خیلی زود خودش را با شرایط جدید وفق داد یا به ظاهر تلاش کرد که اینگونه نشان دهد...

هر روز تاکید دارد که با نی نی حرف بزن... مهربان حرف بزن ....

شب ها می پرسد: حال نی نی چطوره؟ یا اینکه: از نی نی چه خبر؟!

دیشب هم می گفت برای آرتا کسر شأن است ماشین باباش پراید باشد باید یک فکری برای خرید بلریانت بکنم (نمی دانم اسمش همین است یا نه) 

صبح ها فقط میلم به نان سنگک یا بربری یا نان روغنی با طعم خاص می کشد.. هر روز برایم یک نان سنگک تازه می خرد ....

برایم مثل قبل نهار و شام می پزد و هر بار می گوید خودت بگو چی دوست داری...

تاکید دارد لباس های کوچولو باید مارک باشند و ...


خوب همه این ها خیلی خوب است.. خیلی شیرین است....

من مدتی بود از همسر جان گله مند بودم بابت برخی اتفاقات که قبلا نوشته بودم امای ادم رفته بود به این موارد دقت بیشتری کنم..

یادم رفته بودم طعم شیرین این ها را خوب مزه مزه کنم....


+ دیشب می گفت: خیلی دوست دارم برا همین نی نی رو هم دوست دارم اگه دوست نداشتم به نی نی هم حسی نداشتم!



واسه یه مشت دونه برده آدما شی

شغل من یکی از 10 شغل پر استرس شناخته شده  است.

از شغلم بیزارم!

این اواخر هر روز صبح با حالت تهوع صبگاهی از شدت نفرت به شغل انگشت ورود به سازمان را می زنم!

خسته ام..

اعصاب و روان آسفالت جاده است!

دلم می سوزد به حال این کوچولو که باید به خاطر چنرغاز! واقعا چنرغاز که زندگی ام گیرش است، سلامت جسم و روح ور اونش را به خطر بیاندازم با ادامه دادن به این کار لعنتی!