دنیایی کاملا مردانه

همسرجان دو سه روزی هست که دنبال برقراری رابطه ست! لابد زمان به برگشتنش نزدیک می شود و او هم طاقت قهر و ناز در بدو ورود ندارد و از الان دارد مسیر را هموار می کند!

اول پیام می دهد که نیوشا خانم چطوره؟ هنوز از من ناراحتی؟ جواب  می دهم که مثل قبل هستم ... نه! چی بگم... برام مهم نیست هیچ چیزی! شروع می کند به پیام دادن که چرا عزیزم مهمه ... من شرایطم اینجا بده انتظار داشتم درکم کنی نه به خاطر یه سوسک بزنی تو سرم!می دونم تو هم شرایطتت به خاطر بچه سخته. بچه اذیتت می کنه. ولی خوب همه بچه دارن سر کار هم می رن شاداب هم هستن!!!!!!! ولی نیوشای من به خاطر بچه خودشو داغون کرده. من یه نیوشای شاداب می خوام که وقتی می بینمش لذت ببرم. از وقتی به دخترک می رسی کلا بد اخلاق شدی بد خلق شدی . قبول دارم منم باید کمکت کنم .. این یکی دو سال نبودم کنارت به خاطر درگیری هام ولی از این بعد بیشتر کنارتم. درسته گفتم دیگه زنگ نزن ولی باز دلم برات تنگ شده عزیزم. من یه نیوشای باطراوت می خوام بره ورزش سرحال باشه خوشحال باشه... خیلی دوست دارم. از این به بعد برنامه می ریزم برای شادیمون.

جواب دادم اگر نتونم خواستت رو برآورده کنم، تصمیمت چیه؟!

گفت خودم کمکت می کنم، می تونی. اگر نشد منتظر می مونم بچه بزرگ بشه تا بشی نیوشای خودم.

گفت می دونم عصبی شدنت به این خاطره که من ازت دور بودم تو انجام دادن کارها تنها بودی و از این بابت شرمندتم از این به بعد جبران می کنم.این تو نیستی که باید اخلاقت درست بشه خودمم باید اصلاح بشم.

پاسخ من به همه این حرف ها فقط دو کلمه بود. بله. درسته. درست مثل خودش وقتی من برایش طومار می نوشتم که فلان جا من اشتباه کردم فلان جا تو بیا با هم جبران کنیم.. می نوشتم بیشتر به بودنت و محبتت نیاز دارم... و او فقط یک باشه و یا یک درسته تحویلم می داد!!!!!!!!!!

فرداش دوباره حالم رو پرسید و نوشت یک نفر باشد که تمامش سهم من باشد و تمام من سهم او. تنها توقعم از زندگی همینه و بس...

تنهایی شاعرش کرده است! درست مثل همه این پنج سال گذشته و قبل تر از ان که من یک شاعر تمام عیار بودم!!!!!!!!!!!!

جوابی به این پیامش ندادم.. انگار داشتم انتقام تمام این سال ها را می گرفتم! که پیامک های عاشقانه ام گه گاه با یک جمله چه قشنگ .. سرو تهش هم می امد!

یک بار هم تماس گرفت جوابش ندادم. پیام دادم کاری داشتی؟ گفت می خواستم حالتو بپرسم.

تا دیشب که دوباره تماس گرفت و این بار جواب دادم نه صدایم گرم بود نه سردی در آن پیدا بود! صدایم بی حس بود!!!!!!!!

آخر شب پیام داد پنج شنبه شب می بینمت! اندازه کافی دلم برات تنگ شده .. گفتم قول نمیدم که باهات آشتی کنم باید منت کشی کنی دلمو غمگین کردی... گفت میدونم گلم.. همه عمر منتت رو می کشم که عشقم باشی.


خوب همه چیز ماست مالی می شود و تا چند روز اوضاع خوب است بعدش دوباره روز از نو روزی از نو!

مرده اون جمله اش هستم که گفت همه بچه دارن سر کار می رن شادم هستم شادابم هستن!

باید زن باشی با تمام وظایف زنانه در مقابل همسرت... مادر باشی با تمام وظایف مادارنه در مقابل فرزند... خانه مرتب، غذا اماده... ظرفها شسته .. لباسها شسته .. خودت مرتب.. سرکار هم بروی ... ورزش هم نمی دانم از کدام گوری وقت بیاری و بروی .. شب ها تا ساعت یک درگیر بچه باشی ساعت هفت بیدار شوی و بروی سر کار... بعد شاداب هم باشی ....

خودت را باید حذف کنی....

من طبق قوانین کتاب خداوند بزرگ می توانم حتی به فرزندم شیر هم ندهد یعنی همسر موظف است دایه بگیرد... طبق همان قوانین می توانم دست به سیاه و سفید منزل نزنم همسر موظف است خدمتکار بگیرد.. من فقط موظف هستم در رابطه با مسایل زناشویی به خواست همسرم باشم... بله وقتی این همه مسئولیت از روی دوشم برداشته شود شاد و باطراوت هستم!

سی و دو سالگی سلام

قلبم گرم اما خالی ست. خالی تر از همیشه...

گمان می کنم با این خلق و خوی ای که به حد نهایت از بدی رسیده؛ بدی از ان جهت که آستانه تحملم پایی امده... زود عصبی می شوم و ... سال و یا سال های آخر عمرم را سپری می کنم!

دیشب حس کردم آنقدر بدم.. آنقدر به ناراحت بودن و عصبی بودن و حال بد می گذرانم روزهایم را که دیگر به درد زندگی نمی خورم! خدا را تصور کردم که راجع به من به فرشته هایش می گوید این یارو دیگر به درد زندگی نمی خورد.. تمامش کنید!

چند روز پیش بود که روز تولدم فرا رسید.. بی کیک، بی شمع، بی میهمانی .... یک پیام تبریک ظهر روز بعدش از همسرجان دریافت کردم که بی پاسخش گذاشتم!

یک کیف چرم قهوه ای از خواهر کوچیکه.. یک تونیک هم از خانم دکتر ... هدایایی که کادو پیپ نشده بودند .. و کسی هنگام تقدیم کردنشان به من رویم را نبوسید حتی! حتی تبریک هم نگفتند .. فقط کادو را دادند و گفتند این برای تولدت است!!!!!!

می دانی! وقتی خودت شبیه مرده هایی همین حس را به بقیه انتقال می دهی که با تو حال نکنند!

فکر می کردم بعد از سی سالگی عاقل شوم! صبوری کنم . زود از کوره در نروم.. عصبی نشوم.. آستانه تحملم را بالا ببرم!

اما حالا شده ام یک موجود حال به هم زن که حال خودم را حتی به هم می زنم!


- بزرگ نشده ام ....


می شود سفید فکر کرد؟

ساعت از ده شب گذشته بود. خیلی اتفاقی تلگرامم رو چک کردم... هیچ دلم نمی خواست صفحه چت با همسرجان رو باز کنم.. اما اشتباهی دستم رفت روش.. برام یه عکس از خودم فرستاده بود. چندتایی عکس از خودم و دخترک براش ریخته بودم تو گوشیش....

زیر عکسم نوشته بود فدای قد و بالات و لبای خوشگلت عزیزم...

من فقط خوندم! هیچ جوابی ندادم.. هیچ جوابی نداشتم که بدم!

اما کمی دلم و ذهنم آروم گرفت.....

جوابی نداشتم بدم چون می دونستم همه چیز سر جاش هست! اون لحن بد گفتاری.. عصبی شدن هاش ... فقط این دوری دل تنگش کرده .. این دوری بهش سخت گذشته.. چون شرایطی که توش هست سخته! اگر شرایط عادی و حتی عالی بود اینطور دلتنگ نمی شد!

یه چیزی می یاد تو ذهنم که این دلتنگی برای جسم تویه نه خودت! و این خیلی عذاب آوره..

نباید خودمو رو گول بزنم به هر حال این دلتنگی جسمی بخشی از روابط ماست و الان این بخش از روابط حذف شده و لابد بهش فشار می یاد...

برداشت قسمت منفی ذهن من اینه که البته بی راه هم نیست!

به کجا رسیدیم؟!

این روزها که نیست هراز گاهی مشکلی که پیش می آید پیام می دهم که مثلا برای فلان چیز که خراب شده چه کنم؟! مثلا پکیج کد خطا می دهد می شود با تعمیرکارش تماس بگیری یا شماره اش را بدهی تا پیگیری کنم ....

این بین رویت سوسک ها در آشپزخانه هم جزو بزرگترین مشکلاتم است... سوسک ها در خانه جدید هستند چون وسایلی مثل گاز و ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی به درستی سم پاشی نشد!!!!!!

بارها هم من هم مامی به همسرجان! (نمی دانم هنوز هم باید همسرجان خطابش کنم یا نه) یادآوری کردیم که این وسایل محل تخم گذاری سوسک ها هستند باید با پمپ سم پاشی شوند.. کسانی هستند که شغلشان همین است و وارد هستند کار را به آن ها بسپار که به درستی انحام دهند... زیر بار نرفت و خودش سم را ریخت داخل ظرف شیشه پاک کن و ....

حالا این هم نتیجه!

گفته بودم آینه را بزند به دیوار، انجام نداد.. حالا دخترک پایه های میز آینه را مادام می گیرد و تکان می دهد بعید نیست غافل شوم و آینه بیافتد روی سرش!!!!!!

گفته بودم کف خانه را پارکت یا کفپوش کند نه سرامیک.. که دخترک تلپ و تلپ می خورد زمین و سرش صدا می دهد!

حالا که سوسک ها را و همه این ها را یادآورش می شوم که به حرفم گوش ندادی از کوره به در می رود...

تلفنی حرف می زدیم. او تماس گرفته بود.. روی آیفون زده بودم دخترک کنارم بود. تا صدای پدرش را شنید شروع کرد به حرف زدن.. ساکت نمی شد... همسرجان هم از آن ور خط داد می زد با لحن بد حرف می زد که سمپاشی کن خوب!!!! گفتم با بچه کوچیک الان خیلی سخته وسایل آشپزخونه رو کلا باید جمع کنم نمی تونم با بچه ... داد می زد که فرقی می کنه اگه قبل انجام می دادم یا الان؟! همین اندازه نمی فهمید که قبل و در حین اسباب کشی این کار انجام می شد تا الان وسط زندگی کردنمان چقدر فرق دارد...

داد زد که کسی نیست اون رو از بغل گوش من برداره ... بعدم قطع کرد!

پیام داد که اون بچه وقتی وق وق می کنه برو یه جای دیگه حرف بزن.. تا وقتی هم که من تو این سگ دونی هستم نه پیام بده نه تماس بگیر! پاسخ دادم که زودتر می گفتی، چندان اشتیاقی هم ندارم!

بعله! قصه ما به کجا رسیده است حالا؟! چرا؟!

قبلا گفته بود شرایطی که انجا توی دوره آموزشی دارند خیلی بد است و ... اما هیچکدام به نظرم دلیل به گونه عصبانیت نیست... دلیلش این است که من فراتر از حد تحمل او هستم! او از من خسته شده ست.. همین!

اما هرچه هم که باشد دلیلش برایم مهم نیست.. توان و انرژی درست کردنش را ندارم....

زور و سلطه گری را برنمی تابم!

برایش نوشتم از مادرش متنفرم. همین اندازه واضح و روش و صریح..

متنفرم از استبداد و زروگویی اش.. که من سی و دو ساله را در حالی که برای خودم مادری هستم به زور و اجبار می برد به شهرش خودش ..

یک لنگه پا ایستاده بود که باید لباس بپوشی با ما بیایی برویم به شهرمان! هر چه دعوت به زورش را رد می کردم فایده نداشت! هر چه می گفتم قصد دیدار است که برآورده شد .. بی فایده بود! حرفش یک کلام است و همه سربازان گوش به فرمان او!

به این سن رسیده ام پدرم هرگز، مادرم هرگز نتوانستند و نخواستند به زور مرا به کار وادار کنند .. حالا این زن! این زن! ... اوه خدای من هیبتشف نگاهش، حرفهاش، رفتارهاش همه نفرت انگیز اند!

حالم رابه هم می زند..

ایراد گرفتن هاش که چرا انقدر به بچه غذا می دی به جای شیر؟ معدش رو خراب کردی برای همین بچه شب ها گریه می کنه... جوابی نمی دهم که من هر موقع هر چقدر بخواهد چه شیر چه غذا به او می دهم... به نظرم به او ربط ندارد هیچ ربطی ندارد برای همین سکوت می کنم! معنای دیگر سکوتم این است به تو ربطی ندارد دهنت را ببند!

پای بچه شلوارک نکن پاهاش روی سرامیک ها یخ می زنه استخون درد میشه! حالا من تو تابستون شلوارک تا زیر زانو پاش می کردم.... نه الان که زمستونه! باز هم جواب نمی دهم.

می آید و همه چهار روز تعطیلاتم را به گند می کشد.. قبل از آمدنش تماس می گیرد و خبر می دهد که قصد آمدن دارد می گویم اجازه بدهند من بروم، این روزها بی همسرجان سخت گذشته استراحت لازم دارم انجا باشم برایم بهتر است. می گوید نه ما می آییم در برگشت تو را هم می بریم!!!!!!!!!!! می آید.. یک روز می ماند! تا نهار آماده شود خودم را در آشپزخانه سر گرم نهار و چای و گردگیری می کنم. هم خودش هم پدر همسرجان به کنایه می گویند چه کاری داشت آشپزخانه شما؟! خونه تکونی می کنی؟! جواب می دهم که فقط پنج شنبه ها را فرصت دارم برای کارهای خانه....

فردایش مرا به زور می برند شهر خودشان! انجا هم مادام حرف های نیش دار ...! بچه رو بذار همین جا خودم بزرگش می کنم بهتر ازتو!!!!!!!! شیر خشکش می دم... کمی بعد پدر همسرجان هم می گوید همین جمله را تکرار می کند! خیلی جدی.. آنقدر جدی که به یک آن می ترسم که نکند دخترک را از من بگیرند!

موقع برگشتن برادر کوچک همسرجان که کلاس نهم است هم می گوید: جدی جدی بذاریدش همینجا ما نگهش می داریم و شیر خشکش می دیم. و این یعنی اینکه این حرف را چندین بار بین خودشان مطرح کرده اند که این پسره نره خر هم می گوید!!!!!!!

وقتی فهمید دخترک پرستار دارد گفت: من اونجا بیکار باشم هیچ کس اینجا نباشد دخترک را نگه دارد!!!!!! به کنایه می گفت منظورش به مامی بود که چرا نگه نمی دارد دخترک را!

موقع آمدنم رو به دخترک می گفت حیف از تو که می ری!!!!!!!!!!! منظورش این بود حیف تو که باید این نگهت داره!

و تمام دو روزی که با من بود هی گفت از همسرجان خبری داری؟! چرا بهش زنگ نمی زنی؟! برو بهش زنگ بزن!!!!!!!! تو تلگرام براش عکس بفرست.. عکس فرستادی چی گفت ... آخر سر هم دید من زنگ نمی زنم خودش زنگ زد و گفت گوشی نیوشا باهات حرف بزنه! منم مثل یه کوه یخ حرف زدم!!!!!!!! همسرجان وا رفت و زود قطع کرد. بهش پیام دادم مادرت به زور وادارم کرد حرف بزنم من اصلا تو حس حرف زدن نبودم و اصلا عادت ندارم با همسرم جلو کسی حرف بزنم!!!!!!

و من فقط همسرجان را داشتم برای خالی کردن ناراحتی برایش گفتم از مادرش متنفرم.. از مردها .. از هر چه زور و استبداد و سلطه گری است بیزام.. گفتم از زن بودنم بیزارم از اینکه دخترک هم یک زن است و بدبختی زنانه را نسل به نسل انتقال می دهیم! نکند او هم ازوداج کند! نکند مادر شود! نکند فرزندش دختر شود!


تصمیم دارم ماهی یک بار به دیدنشان بروم و فقط یک روز!

و همین را هم حذف کنم.. به همسرجان هم امادگی می دهم... منتظر یک طوفان بزرگ در حد خانمان براندازی باشید!



انگار آن همه عشق یک جا مرده و دفن شده

دیشب همسرجان تماس گرفت.. حین حرف هاش گفت: حالت چطوره؟! خوبی یا مثل همیشه ای !!!!!

گفتم: نمی دونم.

چند ساعت بعد پیام دادم که اگر فکر می کنی مثل همیشه ام لازم نیست هر شب تماس بگیری...

این روزها که نیست! کلا برایم نیست... انگار به کل حذف شده است.. نه منتظر پیامش هستم نه تماسش...

شاید این اتفاق فقط در خصوص همسرجان در درون من رخ نداده باشد و جامعیت داشته باشد به همه چیز! چرا؟! چون دیگرنسبت به کارم هم هیچ احساسی ندارم! نسبت به آدم هایی که روزی می دیدمشان و احساساتم فوران می کرد روی صورتم حالا هیچ حسی ندارم!

زندگی ام با خواهر کوچیکه روال بهتر و آرام تری دارد تا روزهایی که با همسرجان می گذشت! که فقط می گذشت!!!!

انگار دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده .. نه هیچ عشقی نه هیچ حسی ... پیر و تکیده شده ام! صورتم گواه این پیری زودرس است...

نه وقت دارم نه حسش را که به خودم رسیدگی کنم! که حداقل این ناخن های یکی درمیان شکسته را کوتاه یا مرتب کنم... به موهام شانه بزنم.. روزها می گذرد اما من گیره موهام را باز نکرده از این حمام تا حمام بعد، حتی در خواب با گیره سر می خوابم!

خیلی چیزها لازم دارم که بخرم.. لباس فرم.. کفش .. شلوار و کیف و .. اما نه وقتش هست نه دل خوشش نه پول! شاید کمی رسیدگی به خودم بتواند حال و هوایم را عوض کند!

منتظر نیستم که هجدهم برسد و همسرجان از راه بیاید.. منتظر امدنش نیستم....

قبلتر ها اگر در چنین شرایطی بودیم و او پیامی نمی داد قطعا ناراحت می شدم... گله می کردم.. خودم پیام می دادم.. اما حالا پیام بدهد و ندهد برایم رنگی ندارد! حسی را در من جا به جا نمی کند! برایم فرق ندارد که پیام بدهد، تماس بگیرد یا نه ...



- - دوست خانوم دکتر به او گفته بود: همسرجان نیوشا مردی شاد و باطروات بود.. اما نیوشا با این افسردگی و اخلاق تندش پسر بیچاره را به هدر داد!

این درست اما .. اما همسرجان خیلی جاها خیلی وقت ها کم گذاشت! نبود.. کم بود ... نادیده ام گرفت ... توجه نکرد.. مراقبت نکرد .. من سرد شدم.. دور شدم.. سخت تر شدم.. افسرده تر شدم ..

وقتی داد می کشید در دعواهای اکثرا به خاطر خانواده اش.. در سناریوهای ترسناک حین نزاع هامان مرا هی در خودم فرو برد! حالا رفته ام درون خودم و در نمی آیم! دلم نمی خواهد در بیاییم و با او روبرو شوم دوباره!

دنیای کثیف مردانه

قرار بر این شد هزینه حج بابا بین من، خانوم دکتر، خواهر1 و برادر2 که کل هزینه را داده بود تقسیم شود. با همسرجان مشورت کردم قرار بر این شد من نیم ستم را بفروشم.

تصمیم گرفتم به کسی نگویم که قرار است چه کنم.

وقتی برای فروش رفتم فروشنده پیشنهاد تعویض داد اما اگر می خرید از من هفتصد تومن ضرر می کردم. بنابراین تعویض کردم و پانصد تومن اضافه از مبلغ را به من برگرداند. انگشتر هدیه ازدواجم که خانوم دکتر داده بود را به اضافه یک جفت گوشواره و دستبندی که ست هم بودند در مجموع دو پانصد فرختم و ان پانصد اضافه را هم گذاشتم رویش و مبلغ مد نظر جور شد. ریختم به حساب همسرجان. تماس گرفت و جویای جزئیات کار شد! گفتم به چه ترتیب بوده.. گفت قصدت فروش بود چرا تعویض؟! هر چه توضیح می دادم نمی فهمید!

بگذریم...

با خودم فکر کردم عجب دنیای کثیفی است. برای فروختن طلاهای خودم که از اول با پول خودم خریداری شده یا هدیه خواهرم بوده باید کسب اجازه کنم بعد بیایم توضیح بدهم که چطور فروخته ام.. بعد طرف شاکی شود که چرا این کار را کرده ای و ان را نه!

دنیای مردانه بوی گند تعفن گرفته! مردها را خوب بود، بهتر بود از زندگی حذف می کردیم... خود خدا باید ترتیبش را می داد تا بوی گند همه جا را نگیرد!



طلاهای خانوم دکتر را دزدیدند. هر آنچه که داشته را می گذارد توی کیفش با سه تا بچه و همسرش بدون ماشین می رود خرید. خرید به یک منطقه تقریبا پایین شهر که ما هیچ گاه گذارمان به انجا نمی افتد!

قصدش از خرید در انجا چه بود؟! تهیه لباس فرم دقلوها که مدرسه شا به یک خیاطی در آنجا سفارش داده است... حین تحویل لباس فرم ها چشمش به مغازه ای می خورد که تخفیف خورده اجناسش و شلوغ است و از قضا لباس مناسب برای دوقلوها دارد!.. بله دو تا سرویس طلایش را می دزدند از داخل کیفش که زیر چادرش بود!!

می گفت به من از دو طرف فشار می آوردند و نمی گذاشتند که رد شوم!!!!!!!!! تو نگو در همان حین کارشان را کرده اند . در کسری از ثانیه! یا آنها خیلی حرفه ای بوده اند یا خانوم دکتر خیلی ساده!!!!!!

تقصیر من بود فکر تعویض طلاها را من هفته قبل با مطرح کردن اینکه می خواهم سرویس طلایم را عوض کنم و همسرت با من باشد چون تنهام در ذهن او ایجاد کردم. موضوع یک هفته مسکوت ماند بعد من احمق  عصر چهارشنبه با او تماس گرفتم که بیایین دنبال من با همسرت بروم برای تعویض طلاها.. که گفت ما ماشین نداریم تعمیرگاهه  داریم می ریم خرید با آژانس.. و همین تماس من باعث می وشد او هم برود و طلاهایش را بردارد.... اما نمی فهمم چرا قبل از رفتن به طلافروشی می رود به خرید! یا اینکه چرا با من همکاهنگ نمی کند که تو چه ساعتی می روی تا منم همان ساعت بروم.. حداقل اگر هماهنگ می کرد من مجبورش می کردم اول به طلافروشی برود...

این است که خودم را مقصر می دانم!