ضمیر ناخوداگاه

ساعت پنج و نیم  صبح بود شایدم شش و نیم از خواب بیدار شدم... داشتم رویای شیرینی می دیدم! دلم می خواست ادامه داشته باشد ...

خواب او را می دیدم...که به من می گفت دوستم دارد! و ما منتظر برپایی مراسم ازدواج بودیم!

او کیست؟! پسر خاله.. که اولین و اخرین عشقم در دوران مجردی بود! یک عشق یک طرفه که هیچ وقت به هیچ روشی ابراز نشد و حتی در تلاش هم بودم عکسش را نشان دهم، یعنی به او بفهمانم نه تنها از او خوشم نمی اید که حتی متنفر هم هستم و عجیب طرف فهمیده بود و صد متری من رد هم نمیشد و فکر می کرد از او بیزارم. 

بعدها که کار از کار گذشته بود فهمیدم او هم مرا دوست داشته ولی به خاطر رفتارهای بد من جرات نداشته نشان دهد... البته چند باری غیر مستقیم تلاش کرده بود به من بفهماند مرا دوست دارد ولی من نفهمیده بودم... این ها را و نمونه های عینی تلاش هایش را خواهرش برایم گفت!

وقتی گفت او رفته بود..رفته بود به بلاد کفر. همانجا هم ماند و زن همانجایی هم گرفت...

از وقتی با همسرجان اشنا شدم هیچ وقت،هرگز به او فکر نکردم، حتی مقایسه هم نکردم.. چون که همسرجان بهترین بود و هست برای من؟

حتی همین چند وقت پیش بود که با خودم گفتم چه خوب که در این هفت سال زندگی متاهلی هیچ رد و نشانی از آن احساس یک طرفه سالهای دور مجردی در من نیست ..  لابد دلیلش هم این است که همسرجان هیچ جوره برایم کم نگذاشته و من هم واقعا عاشق و مجذوب همسرجان بوده ام و هستم!

اما این خواب .. که بدون هیچ پس زمینه فکری اتفاق افتاد نشان می دهد احساسات در ضمیر ناخوداگاه ادم ها هستند همچنان! حتی اگر برایت جایگاهی نداشته باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.