دیدی چه شد آن همه عشق؟!

درست حضور ذهن ندارم.. خاطرم نیست این حجم درد روحی را یکبار دیگر در غالب کلام اینجا تخلیه کرده ام یا نه! اگرچه آنقدر هضم  این اندوهی که دستاورد یک شکست نهیب است ، دشوار است و حجمش سنگینی می کند روی قلبم و مرورش مغزم را به مرحله انفجار می رساند که ترجیح می دهم باز هم بنویسمش با ادبیاتی دیگر شاید مرهی باشد ...

حمام بودم. ساعت نزدیک یازده شب بود. همسرجان و دخترک با هم بودند...

صدای گریه دخترک بی امان بود! در حمام را باز کردم، همسرجان را صدا زدم، جوابی نبود. دخترک را دعوت به ارامش کردم بی فایده بود. سرک کشیدم، همسرجان بیرون درب بود و درب را نگه داشته بود تا دخترک بازش نکند....

تلاشم بی فایده بود هرچه صدایش زدم در را باز کن دخترک تو را ببیند... هرچه گفتم دخترم بیا پیش من... 

حمامم را تمام کردم... انها که آنور درب بودند رفته بودند. از همسرجان پرسیدم کی بود این وقت شب؟ چرا در رو نمیذاشتی دخترک باز کنه؟ با کنایه و نفرت و ناراحتی جوابم را داد! نمی فهمیدم منظور حرفهاش چه بود... خواستم واضح حرف بزند که گفت زن خراب طبقه بالایی مشتری داشته مشتریهاش اشتباهی اینجا امده اند در را به زور می خواسته اند باز کنند و وارد شوند.. حتی گمان کرده اند همسرجان یکی دیگر از مشتری های اوست! چاقو کشیده اند...  درب را چندین ضربه زده اند.. دخترک اینها را دیده...

عصبی بود حق داشت. گفتم به صاحب خانه زنگ بزن همین ساعت شب که بفهمد وخامت ماجرا را و یک کاری بکند یا بیرونش کند یا سال بعد تمدید نکند. صاحب خانه گفته بود قرارداد دارد و کاری نمیشود کرد ...

جالب اینجا بود که با من بد حرف می زد، اگر کسی بینمان بود صد در صد به این نتیجه می رسید که همسرجان به من شک دارد! تصور کنید! با چنین لحنی صحبت می کرد که همچین برداشتی می شد از آن داشت و لاغیر ...

می گفت اگر مرا با چاقو می زدند و وارد می شدند تو هم که حمام بودی و .. جلو چشم دخترم ..... اگر من نبودم تو آنقدر احمقی که در را باز می کردی و ...

 اما این خود او بود که در را باز کرده بود! 

می گفت الان نه هفته دیگه،ماه دیگه بازم اینا میان اگه اشتباهی بیان تو احمقی در رو باز می کنی ...

می گفت دخترم چاقوکشی دیده، دعوا دیده، صدای داد و بیداد و فحش شنیده این دیگر از دست خارج شده دیگه نمیشه تربیتش کرد اینم میشه مثل طبقه بالاییی!!!

وای خدای من! تصور کنید که من آن شب چه کشیدم!

هرچه با او حرف می زدم که ناراحت نباش حالا که اتفاقی نیافتاده شش هفت ماه دیگر هم قراردادش تمام می شود، فایده نداشت.. حرف نمی زد ..دراز کشیده بود با ان همه حجم ناراحتی می ترسیدم کاریش شود.. گفتم بیا کنارم دراز بکش، اروم باش... هر چه می گفتم چرا با من دعوا داری،چرا با این لحن با من حرف می زنی انگاراونا با من کار داشتن! جوابی نمی داد ...

فردایش چند تا پیام بینمان رد و بدل شد در مورد همین رفتار نادرستش در هنگام بحران و لحن و کلام نادرستش با من .... 

شبش میلاد حضرت فاطمه بود. از چند روز قبل قرار بود شب تولد حضرت فاطمه برویم دیدن مادر فولاد زده اش ... و من پیشنهاد داده بودم که عصر به دیدن مامی برویم بعد راهی جاده شویم. یکهو برنامه خونه مامی تبدیل شد به حضور همگی بچه هابا هم و صرف شام. من هم اعلام کردم شام زودتر صرف شود تا زودتر به خانه مادرش برسیم.  

برنامه را به او گفتم. بحث شد که دیر می رسیم،گفتم تازه این برنامه شام اضافه شده و زودتر صرف می شود و مامی ناراحت می شود و.... پیشنهاد دادم به مادرش بگوید شام نخورده ایم و ... 

بین راه گفت که دایی اش روضه داشته برای خاله تازه درگذشته اش و مادرش این ها شام آنجایند . گفتم پس بیخیال بگو شام خورده ایم که به زحمت نیافتند ....

دخترک مریض بود قصد داشتم توی ماشین که حواسش پرت است جوشانده بخورانمش که امتناع می کرد و به آنی با دستش لیوان را پس زد و جوشانده ها ریخت روی لباس من و ماشین و... دوبار اینکار را کرد! بار دوم تشرش زدم با دست هم زدم پشتش،دخترک گریه افتاد... او عصبانی شد.لیوان را پرت کرد بیرون. گفتم حالا چرا لیوان رو پرت کردی مال مامی بود.گفت یه دست براش میخرم ....

گفتم نگه دار بگذارمش توی صندلی خودش... دخترک را با عصبانیت گذاشتم توی صندلیش. زد زیر گریه. او پیاده شد از ماشین دخترک را برداشت بغل خودش بگیرد و براند! دخترک باز هم گریه کرد .... او عصبی شد و دخترک را گذاشت بیرون ماشین و خودش برگشت که بشیند داخل...کنار جاده، ساعت ده شب! پیاده شدم بردارمش که خودش منصرف شد دوباره بغلش کرد و دادش به من... کوبید روی فرمان، پیاده شد در را انقدر محک بست که هنوز صدایش توی گوشم است. رفت در تاریکی گم شد تقریبا یک ربع! تمام این یک ربع سراسیمه بودم، اشک ریختم از خدا کمک خواستم. چقدر احساس درماندگی داشتم. مستاصل بودم... هزار بار گفتم گه خوردم خدایا... خدایا منو ببر راحت شم یا اون رو ببر...

برگشت. اما کوه باروت بود. فخش بد داد به خودش ..فحش ناموسی! جلو دخترک...هی دخترک را صدا می زد و بلند آن فحش را ادا می کرد ... عین یک آدم دیوانه روانی! درست شبیه به یک روانی ...

بین حرفهاش می گفت مگه نگفتی به مامانم بگو شام نخوردیم پس چرا باز می گی بگو خوردیم! مگه قرار نبود یه سر فقط خونه مامانت بزنیم و بعد بریم خونه مامان من؟' (بالا توضیح دادم که چطور شد که برنامه عوض شد و چطور شد که گفتم بگو شام نخوردیم باز حرفمو عوض کردم و همسرجان هم در جریان همه این چطورها بود).

بین حرف هاش به این جمله من اشاره می کرد که تو گفتی مگه اونا با من کار دارن؟! اگه با تو کار داشتن که خودم در رو براشون باز می کردم هدایتشون می کردم می گفتم بفرمایید... کل فرایند سکس رو هم می گفت همینطور تو حرفاش که بفرمایید الش کنید و ....    نمی گفت لحنش،کلامش باعث شده من این حرف رو بزنم! نمی گفت طوری با من رفتار کرده و حرف زده که انگار من مقصر اون ماجرام!

بین حرفاش می گفت هفت ساله با تو زجر می کشم،عذابم میدی به قرآن عذابم میدی .... از خدا خواستم یا تو رو ببره یا اون بچه رو ... به خدا از خدا خواستم بمیری ...


- دیدی چه شد آن همه عشق! یا عشق نبود و فقط تظاهری از مفهوم عشق بود...؟!

- از مادرش متنفرم امیدوارم درد بی درمان بیاید سراغش درد بکشد درمان نداشته باشد


نظرات 1 + ارسال نظر
مینو شنبه 23 تیر 1397 ساعت 13:18

نیوشا چقد ناراحت شدم خیلی دلم شکست بابت رفتارهایی که دیدی منم مشابه شو یه بار از همسر دیدم و یادم اومد وقاحت کلام و بی پرواییشو و بعدم که اعتراض منو دید توجیح و حرای الکی که اصلا باورش نکردم.
اینهمه ضعف اعصاب از کجا میاد؟ این حرفایی که یهو بیرون ریخته میشه بابت چیه!!
جالبه اگه تا صبحم توضیح بدی منظور و اتفاقی که ناخواسته بود وما هیچ تقصیری نداشتم اصلا قابل قبول نیست.
درک میکنم چی میگی عزیزم دلم برای دخترک هم کباب شد

چی بگم مینو! از یه نفرت عمیق سرچشمه می گیره!
طفلی دخترک...
مینو من خیلی خسته ام و فک کنم به یه خواب عمیق ابدی نیاز دارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.