از تو به تو

به عکس های بابا که نگاه می کنم از خودم می پرسم چطور ممکن است نباشی! چطور ممکن است زیر خاک باشی!

مرده ای؟! نه امکان ندارد ... 

به اتاقش که میرم چشم می دوزم به جایی که تختش بود... به میز نمازش، به قرآن بزرگ قدیمی اش ..

نمی فهمم... گیجم ... منگم!

مرگ عزیزان چیزی است که با گذر زمان دردش، اندوهش، پذیرشش کم نمی شود ...


میان اندک وسایلی که از بابا به جا مانده می گردم و یک سررسید سیاه قدیمی را پیدا می کنم... ورق می زنم، همانی ست که بابا سه بار در سه زمان مختلف وصیتش را نوشته ...

اولین باری که نوشته است به سال  هشتاد و هشت برمی گردد به گمانم...

هر سه را می خوانم.. برخی جملاتش را دوبار ... پنج بار... ده بار.. باز هم کم است خیره می شوم بهشان!

همانی که نوشته بود چنانچه برایتان مقدور است جنازه مرا در روستا دفن کنید و اگر برایتان دشوار است...، به خدا می سپارمتان!

نشان می دهد هرگز راضی به جایی غیر از روستا نبوده ست... به همین خاطر جمله اش را نا تمام می گذارد

به همین دلیل علارغم تصمیمات ما همه چیز طوری رقم خورد که مزارش مطابق میلش در روستا  باشد....

بابا آدم خوبی بود...احترامی که در لباس نظامی به او می گذاشتند، پا که می زندند جلوی قامت بلندش به واسطه درجه و لباسش نبود ... این را خوب می شد فهمید وقتی که با او در خیابان راه می رفتی از هر ده قدم یک بار باید می ایستادی که بابا با آنهایی که صدایش زده اند بیاستد به چاق سلامتی ...

بعضی هاشان حتی از دورتر صدایش می زدند بی آنکه بابا متوجه شان شده باشد ...

داشتم می گفتم! تمام صفحات را گشتم دنبال حرفی، نوشته ای چیزی که حالم را عوض کند .....

نوشته بود، گلایه کرده بود... از مامی گلایه کرده بود! هیچ بعید نبود که نوشته هاش مربوط به همین روزهای اخر بودنش باشد چرا که خطوط آخر را در هم نوشته بود...خوانا نبود، دستش لرزیده بود... وااای خدای من دستش موقع نگارش لرزیده بود..

حالم عوض شد، بدتر شد !


- حالا کجاست که دست هاش را ببوسم؟!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.