روز وصال

همسرجان برگشت با اشتیاق زیادی برای دیدنم...

روبوسی که می کردیم دخترک هاج و واج ما را نگاه می کرد! بعد هم دور از چشمش همسرجان مرا در اتاق به آغوش کشید.... هنوز گرم آغوشش نشدم که دخترک چهار دست و پا خودش را به در اتاق رسانده بود و باز هم هاج و واج به تماشای ما نشسته بود!

آخر شب که دخترک خوابید .. دراز کشیده بودم، کنارم نشست طوری که صورتش روبروی صورتم بود.. نگاهی در چهره اش بود که تا کنون تجربه نگرده بودمش! نگاهی از سر مهربانی و دلتنگی.. شیرین بود نگاهش!

گفت دلم برای عطر نفست تنگ شده.. نفست عطری دارد، دلم برای عطر نفست تنگ شده ...

بعدش چندین بار خدا را شکر کرد که چه خوب که یک ماه از من دور بوده تا بفهمد که چقدر برایم دلتنگ می شود! که چقدر برایش تازگی دارم هنوز.. که تکراری نشده ام  ...

می گفت دوستانش گفته اند همه چیز بعد از پنج شش سال تکراری می شود.. هیجانی ندارد.. اما برای او، من همچنان هیجان انگیزم ..

می گفت مطوئنم این حس تازگی و هیجان رات هیچ زوج جوانی در اولین شب ازدواجشان تجربه نکرده اند که ما الان تجربه اش می کنیم.. گفت نیوشا یادت هست شب عروسی خسته بودیم و ناراحت!؟ کجا بود این همه شور و عضق و هیجان!

چندین بار گفت خدایا این دوتا فرشته رو برای من سالم نگهدار تو زندگیم دیگه هیچی نمی خوام. منظورش از این دوتا فرشته من و دخترک بودیم!


حرفهاش از ته دل بود.. واقعی بود.. حسش.. اینکه خدا را هی شکر می کرد ... اما نمی دانم چرا در من اثر نکرد! نه اینکه اثر نکند.. شدت اثرش کم بود! اما نگذاشتم همسرجان بویی ببرد...

دلم می خواست حس آن شب همچنان جاری بود در لحظه های هردومان.. گاهی بعضی چیزها دیر می شود!




نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه شنبه 22 مهر 1396 ساعت 21:32

چقدر خوب
خدا رو شکر

ممنونم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.