هفت تا بدبخت!

انقد به کارم وابسته ام که دوست دارم بیست و چهار ساعت سر کار باشم و همین جا بخوابم! مخصوصا وقتی دلم می خواد به هر نحوی از همسرجان دور باشم!

سخت به من می گذره این دوری! اما نه به دلیل ندیدن و نبودن همسر جان، بلکه به دلیل اینکه باید خونه مامی باشم و خواهر کوچیکه و همسرش هم اونجان کلا .. احساس می کنم همسرش راحت نیست وخواهر کوچیکه هم از یه تایمی به بعد حوصله سرو صدا نداره...

خونه خانوم دکتر پسر کوچیکش خیلی اذیتش می کنه و کلافه ست از دست اون .. از طرفی موقع خواب هر دوی اینها اذیت می کنن تا اون گریه کنه دخترک منم گریه می کنه!

معظل بعدی اینه که شرایط رفتن به حمام ندارم....

وگرنه کلا قصد رفتن به خونه رو نداشتم! نمی دونم تا کی.. حتی اگر دخترک نبود دیگه نمی رفتم! برا خودم یه خونه اجاره می کردم و خلاص!

دل بریدم ازش .. گفتن این حرف راحت نیست . من بعد کلی عذاب کشیدن رسیدن به این حرف!


- برادر2 زندگیش رو به جدایی پیش می ره... برای بار دوم شاید مجبور به جدایی بشه! به پسرش وابسته ست و خدا رو شکر می تونه پسرش رو پیش خودش نگه داره فقط مشکلش اینه که پسرش خیلی خیلی شیطونه و مادرش تصویر بدی از ما به اون نشون داده و اون اصلا ما رو دوست نداره و نمی تونه تحملمون کنه! زنش مشکلات زیادی داره! با رفت و آمد نمی کنه می گه بد حجابن و مرد و زن محرم و نامحرم می شینید کنار هم می گید می خندید!!!!!!!!!!!!! با برادرم بد خلقی می کنه...  دیروز می گفت همش با من قهره یا منت داره با هام یا بد حرف می زنه! انقد که پسر 5 سالم فهمیده هی می ره بهش می گه با بابام درست حرف بزن.. به بابام سلام کن ... !

ما که می ریم خونشون از اتاق در نمیاد ...

5 روز بابام رو نگهداری کرد بعد قهر کرد رفت و.. بعدا فهمیدیم گفته نوکرتون که نیستم!!!!!!!!! بگذریم یه پست مفصل باید راجع به این عجوبه بنویسم! جالب اینجاست فوق لیسانس تفسیر قرآن داره!!!!!!!! و معلمه!!!!!!!!!!


- خواهر کوچیکه که وضعیتش همچنان نامعلومه! خونه رو پس دادن، وسایل رو فروختن و در حال حاضر پیش مامان هستن... هی اقدام می کنن از سفارت های مختلف اما کارشون درست نمی شه که برن....


- منم که بدون اینکه کسی بدونه به حالت قهر تو خونه مامان بودم ....

بعد هی بادخودم مرور می کردم حرف های مامان رو که شما هفت تا تون بدبختید! هفت تا بدبخت .... مامی هر حرفی می زنه درسته، عینه حقیقته ولی چون ما از حقیقت گریزونیم به حرفاش بها نمی دیم! نمی خواییم قبول کنیم این حقیقت تلخ رو!

دیشب به بابا می گفتم؛ بابا الان چه حسی داری که تو دل سه تا از بچه هات آشوبه..... ببخش که اون دنیام با حالمون اذیتت می کنیم!


نظرات 2 + ارسال نظر
سعیده دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 11:09

نگو اینجوری
ان شاالله مشکل همگی تون بزودی رفع بشه

سعیده نمی شه حقیقت رو کتمان کرد...
و نمی شه گفت بدتر از ما هم هستن! به هر حال بدبختی درجه بندی داره ...
ما تو این درجش هستیم

مهدی یکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت 10:49 http://spantman.blogsky.com

اینجوری که تعریف می کنی باید خونه پدر جان شما چند هزا متر باشه... یاد سریال پدر سالار میافتم .. اما این بار همه بر می گردند خونه پدری

نه بابا صدو پنجاه متره همش ....
بردار 2 رو که ما برا ازدواج دومش بدبختش کردیم. اما خواهر کوچیکه انتخاب خودش بود و اصرار هم داشت ...
اوضاع من البته دلخوریه و رفع میشه....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.