روی دیگرش

دو روز است که برگشته ام سر کار ...

روال زندگی ام تغییر زیادی کرده است... صبح ها به جای ساعت هفت ساعت هشت خودم را به محل کارم می رسانم. همان یک ساعت پاس شیر را ابتدای صب استفاده می کنم.

دخترک را یا همسرجان یا خودم با آژانس به خانه مامی می رسانم...

از ساعت پنج یا شش بیدار می شوم برای آماده کردن صبحانه و میان وعده و مقدمات نهار دخترک، اگرچه شب ها هم به خاطر شیر دادن خواب درست ئو حسابی ندارم..

این هفت ساعت را برای خودم هستم، حداقل این یک هفته که مامی و خواهر کوچیکه مسئولیت نگهداری از دخترک را پذیرفته اند خیالم راحت است .. برای خودم شاد و خوشحالم سر کار! دلم برای دخترک تنگ نمی شود... 

باید مادر سنگ دلی باشم .. 

خودم را که مرور می کنم مادر خوبی به نظر نمی رسم! وقتی دخترک گریه هاش و بهانه گیری هاش کمی از چند دقیقه بیشتر می شود یا سرش داد می زنم یا می زنم به ران پایش! کمی مکث می کند، نگاهم می کند می فهمد که شوخی نیست.. لابد از روی برافروختگی چهره ام می فهد بعد می زند زیر گریه ... چنان بلند گریه می کند که می خواهم سرم را بکوبم به دیوار گاهی هم می خواهم او را بکوبم به دیوار!!!!!!! من یک مادر روانی هستم گویا....


- این حفره بزرگ غم .. غم نبودن بابا را حتی این شادی هیجان انگیز روزهای اول کاری هم پر نمی کند!

- هر روز صبح خدا را شکر می کنم که برگشته ام سر کارم! باورم نمی شد زنده بمانم و این روزها را ببینم که بعد از زایمان و ماجراهای تلخ و بدش بعد از مرگ بابا که همچنان تازه است بتوانم هر روز صبح را ببینم! راه بروم بخندم... آری با همکارانم کلا به خنده و شوخی و مسخره بازی می گذرانم! بماند که کار خیلی زیاد است بیشتر از قبل!

- آهان راستی رییس عوض شد .. بعدش خیلی ها .. اما کار کردن با مدیر قبلی برایم یک تجربه درخشان بود اگرچه رییس قبلی همه چیز برایم زهر مار می کرد!

مدیر جددیم استاد راهنمایم است! با دک و پوز خاص خودش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.