آسمان این شهر بدون تو

حالا هر روز که می گذرد حال مامی خرابتر میشود ... دیروز چنان هق هق کنان خودش را روی خاک بابا انداخت و اشک ریخت که دل همه مان را کباب کرد ...

حالا این روزهای بدون بابا را چه بنامم وقتی روزهای بودن همراه با دردش را روزگار سیاه می خواندم...

به خواب همه رفته جز ما ...

بابا به دلیل عفونتی که وارد خونش شده بود از دست رفت... این عفونت نه از زخم پایش که از استفاده بی رویه و مادام آنتی بیوتیک ها ایجاد شده بود!

دکتر گفت استفاده زیاد از آنتی بیوتیک ها، دیابت، وجود زخم ... همه این ها می تواند دلیل عفونی شدن خون باشد.

کاش همان جا که فهمیدیم پایش عفونت کرده سراغ درمان نمی رفتیم... داشت زندگی اش را می کرد! نهایتا عفونت بی صدا به خونش وارد میشد بدون قطعی پا بدون درد و بعد هم ...

منی که در پروسه درمان کنارش بودم، روز آخر با اینکه می دانستم امروز روز آخرش اسا، تنهایش گذاشتم. نرفتم، خودم تصمیم گرفتم نروم! حالا پشیمانم... زار می زنم از پشیمانی...

من حتی ساعت از دست رفتن بابا را هم می دانستم انگار کسی از عالم غیب به من رسانده بود ...

حالا بابا آگاه است به همه رفتارهای من و چه بسا دلشکسته و ناراحت...

تمام روزهای قبل را مرور می کنم...

ناله هایش، نوع ناله هایش... 

وقتی صدایم می زد نیوشا بابا، بچه رو شیر دادی؟ می گفتم آره ... می گفت بیا تا اینجا...

خاک بر سرم که این یک ماه آخر با اینکه منزل بابا بودم ولی خیلی کم رفتم پیشش، توی آن اتاق لعنتی کنارش کم نشستم.... 

کاش هر بار از من برای دفع مزاجش کمک می خواست مامی مداخله نمی کرد، حال بابا را بد نمی کرد...

حیرانم... نمی فهمم می شود حالا بدون بابا راه رفت، نفس کشید، خندید، زندگی کرد!

مادام به درد و مریضی و مرگ اطرافیانم فکر می کنم. نکند مامی... نکند دخترک... نکند همسرجان... نکند خواهر و برادرهام... خودم...

وای من از این زندگی می تزسم... از مرگ هم!


- اطرافیان خواب دیده اند بابا جوان است و شاد و خندان... یکی دیده در حال وضو گرفتن است... آن یکی می گفت ازش پرسیدم خوبی، بابا هم گفته خوبه خوبم....

اما برادر کوچیکه پریشب خواب دیده با بابا قدم میزدند.. با لخت لخت بوده.... بعد دراز کشید و خواسته که بردارم فشارش را بگیرد. فشارش هم پایین بوده! نمی دانم چه تعبیری دارید تلاش می کنم زیاد خیرات کنم هم من همه خواهرها و برادرها... اما اگر معنای خواب واضح بود خیالم راحت میشد.

نکند بابا آنجا در عذاب باشد... نمی شود که هم در این دنیا هم در دنیا! می شود؟! 

بابا، بیا و بگو نه نمی شود... بیا بگو نیوشا بابا، خوبم. جوش نزن. 

بابا، بیا توی خواب بغلم کن... بیا


نظرات 5 + ارسال نظر
خاموش چهارشنبه 2 فروردین 1396 ساعت 09:52

دوست عزیز
مادربزرگم که حالا خودش هم به رحمت خدا رفته اعتقاد داشت که باید لباسهای مرده رو خیرات کرد
در شهرستان ما لباسهای مرده رو خیرات میکنن (یعنی همه لباسهاش رو به نیازمند میبخشن جز یکی دو تکه برای یادگاری)و اعتقاد دارند اگه این کار انجام نشه مرده برهنه میمونه و تو خواب یکی از نزدیکانش میاد
نمیددنم چرا اینارو گفتم

خدا رحمتشون کنه
بله درست گفتن.
ما هم خیرات کردیم. به جز دو سه دست برا یادگاری ...
ممنونم که گفتید

گیسو سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 13:36 http://monolog-ha blogsky.com

دوست عزیز، شما هر کاری میتونستید انجام دادید. مدام رسیدگی کردید بهشون و تنهاشون نذاشتید.
پس به خودتون عذاب وجدان ندید. خدا هم شاهد تلاش شما بود و قطعا الان درد و رنج پدرتون تموم شده و در آرامشه

پری سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 10:30 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیزم ... بمیرم برای دلت ...

baiza یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 13:21 http://mydailydiar.blogsky.com

آه نیوشای عزیزم خداوند بابای عزیزت رو رحمت کند و بهشت برین برین نصیبش باد من بعد از چند وقت مشغله سر زدم و فهمیدم واقعا متاسفم، خداوند هم برای خودت هم برای خانواده ات صبر بده.

مادر تنها یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 01:03 http://miavivo.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.