روزهای سیاه سردرگمی

ده روزی را در جوار مادر شوهر گذراندم...حتی فکرش را هم نمی کردم روزی از شدت ناتوانی و مستاصل بودن به مادر شوهر پناه ببرن آن هم برای ده روز ....

اگر چه میان حرف هاش گه گاه کنایه ای نثارم می کرد اما خیلی خوب به من رسیدگی کرد. 

شبی که برگشتم، مستقیم رفتم دیدن بابا که حالش خیلی خراب بود ..... طوری که امیدی به ماندنش نبود. 

شب را همان جا ماندم... نیمه های شب حالش بدتر شد. از داماد 2 خواستم بیاید... اورژانس هم رسید، من و مامی در آغوش هم زار می زدیم .... 

ظاهرش نشان می داد رفتنی ست ..... 

فردا صبح بدتر هم شد... دوباره اورژانس آمد به بیمارستان منتقل شد .....

ده روز بستری بود...

سکته مغزی، عفونت ریه ..... 

دکترش گفته بود سکته های مغزی خفیف متعدد داشته... تعدادشان زیاد است! گفت مغزش هم کوچک شده ..... 

گفت بدنش دچار فقر غذایی ست و احتمالا از عفونت های بیمارستانی ریه اش عفونت کرده...

دو احتمال داد یا موقع غذا خوردن غذا وارد ریه اش می شود یا دچار بیماری سل شده است! 

بعد از ده روز بابا برگشت به خانه ...

حالا گهگاه به دنیای هپورت سفر می کند، میان حرفهاش پرت و پلا می گوید... کنترل ادرار و مدفوعش را ندارد... نمی تواند بنشیند تا آب یا غذا بخورد.... 

حرف هاش را آنقدر آهسته و بی انرژی می گوید که چیزی فهمیده نمی شود .... کلمه ها را نصفه ادا می کند .... 

بردارها یک روز در منزل کارهای مربوط به بابا را انجام دادند بعد به این نتیجه رسیدند که نمی شود باید پرستار بیست و چهار ساعته گرفت یا به خانه سالمندان فکر کرد!

آمدند دنبالم تا برویم خانه سالمندان را ببیتیم! برادر1 بود و خواهر1... همین که فهمیدم مسیرشان کجاست مخالفت کردم گفتم نگه دارند تا پیاده شوم.هر چه از دهانم در امد نثارشان کردم حرمت بزرگتریشان سرم نمی شد!

برگشتم به خانوم دکتر زنگ زدم داد و بیداد کردم ... اشک ریختم گریه کردم ....

به دخترک هم شیر دادم، شیری که مثل سم بود، زهر مار بود...

در نتیجه با صحبت های خانوم دکتر قرار به این شد یک زن و شوهر به کار گرفته شوند برای رسیدگی به کل امورات خانه پدری مادری...


- دخترک بزرگ شده، فهمیده است... شعوراتش بالاست! طوری که گاهی فکر می کنم پنج یا شش ماهه ست...

- دخترک سرما خورده... عطسه و آبریزش بینی و گاهی هم سرفه... امروز هم ترشحات بینی اش سبز بود!

نظرات 5 + ارسال نظر
پریسا چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 23:40

نیوشا این وسط به فکر خودتم باش دختر.
همسر دخترک

نمی دونم کجا و چطور زندگی می کنم

سایه یکشنبه 3 بهمن 1395 ساعت 12:28

سلام نیوشا با خودم گفتم اینقدر ازت بیخبرم حتما حالت خوبه. نمی دونستم این همه دردسر داری

داغونم سایه ..

مینو یکشنبه 3 بهمن 1395 ساعت 12:25

سلام عزیزم خوبی؟دخترک چطوره؟
ای وای من چقد ناراحت شدم برای بابا چرا گاهی یهویی همه چی بحرانی میشه!
خوب کردی نذاشتی بابا ببرن اونجا قطعه آسیب روحیش چند برابر میشد خودتونم همینطور.
مراقب دخترک باش اگه خوب شیر بخوره سریع خوب میشه شیر مادر نمیذاره بچه مریض بشه.مراقب خودتم باش دختر تا همین جا از خیلی چیزات مایه گذاشتی میدونم همینطورم خواهی بود ولی سعی کن آرامشتو حفظ کنی و دلتو گرم کنی به خدا .
راستی پیام مورد برادرمو تازه دیدم باهاش هماهنگ میکنم حتما میفرستم برات.
خواهرت رفت؟

خواهرم تا اخر اسفند میره ... منتظر خبرت هستم.
روزای سختیه نمی دونم چطور می گذرونم!

پری یکشنبه 3 بهمن 1395 ساعت 08:44 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیز دلم ... تو خودت نیمدونی چقدررررررر خوبی ... کاش خدا یه دختر مثل تو به من میداد ... دخترک قشنگت خیلی خوشبخته که مادرش تویی ... اینهمه عشقی که به پدر و مادرت داری .. کائنات به زیباترین شکل ممکن بهت پاسخ میده .. و دخترکت نه تنها شیری که میخوره مثل زهر نیست ... بلکه سرشار از عشقی میشه که یادش میده .. مادر .. و پدر .. و عشق .. از هر چیز این عالم مقدس تره ..
خدا بهترین ها رو بر تو و خانواده ات بباره ...

عزیزم... لطف داری به من!
چشام اشکی شد..
نه من این اندازه خوب نیستم
حداقل بنده خوبی برا خدا نیستم

بهزاد شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 12:34 http://jeepers-creepers.blogsky.com

زندگی سختی داری خدا بهت صبر بده..خواستی بیا بگو لینک کنمت..موفق باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.