وارث دردیم!

مامی دو ماه بود که می گفت دست هام گزگز می کند.. دو ماه بوده که دست هاش رو زیر بغلش می گرفت و فشار می داد... این اواخر می گفت نمی تونم یه لیوان بردارم!

تا اینکه آرتروز خودش رو به شکل ناهنجاری در استخوان یکی از انگشتاش نشون داد...

همین جا یه دکتر بردیمش...

اما من به اون اکتفا نکردم و مشهد هم پیش یه دکتر دیگه بردم ... دکتره گفت آرتروزش رو نمی شه کاری کرد فقط باید مراعات کنه تو کار کردن و .. اما دلیل گزگز دست هاش؟!

فرستادمون نوار عصب و عظله بگیریم.. نتیجه این بود که هر دو دست باید از مچ عمل بشن چون عصب های دست گرفتگی دارن!

می دونی! دیگه طاقت این رو ندارم! می دونم عمل آسونیه اما دیگه نمی کشم... توان و قدرتی ندارم....

به بچه ها گفتم.. گفتن عمل نکنیم فعلا بریم طب فیزیکی و اگر جواب نگرفتیم بعد بریم سراغ عمل.

خانوم دکتر هم یه دکتر پیدا کرد تو سرایان که مثل اینکه خیلی از دردها رو درمان می کنه و تخصص اصلیش تو همین شاخصه ست... با تحریک عصب بیمار رو درمان می کنه.

حالا کی باید مامی رو ببره سرایان؟! پسر که نداره، داره؟! من که معلوم الحالم، خانوم دکتر هم یه بچه چهارماهه داره.. از همسرامون خواستیم که برن. همسرجان که گفت مرخصی می گیره و همراه شوهر خانوم دکتر می ره.. اما شوهر خانوم دکتر دیگه فکر کنم اینجا ترمز کرده و دیگه نمی تونه همکاری کنه!

مامی برنمی گرده خونه ...

بابا جلو فامیلاش که میان ملاقاتش می شینه به بد گفتن از مامی؛ بی توجه به اینکه ما اونجا از خجالت بنفش می شیم و از عصبانیت نفسمون در نمیاد! ما هیچ وقت براشون مهم نبودیم! نمی دونم با اون درد با اون همه درد چطور می تونه از این دست حرف ها بزنه؟!

قبلا این حرفا رو به اسم دردهایی برای نگفتن فاش نمی کردم اینجا اما حالا هیچی برام مهم نیست! خیلی چیزها هست که روی گفتنش رو اینجا هم ندارم! دردهایی که آدم رو از پا می ندازه اما ما هفت نفر مثل یه کرگدن کنار اومدیم با همه چیز!

بابا درد داره به شدت.. اونقدر شدید که با هر نوع مسکن و قرص خوابی آروم نمی گیره و این درد مربوط به عفونتیه که دوباره خودش رو نشون داده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هم دلم براش می سوزه و تصویر درد کشیدنش یه لحظه از جلو چشمم دور نمی شه هم ازش دلخور و ناراحتم! از مامی هم ... اگرچه همیشه از نظر من حق با مامی بوده و هست.. اما ازش دلخورم که موند با بابا ساخت... کاش بعد همون بچه اول که این اختلاف مشهود بود و به فامیل هر دو طرف کشیده شده بود و حتی به دوست و آشنا، از خیر و شر هم می گذشتن! شش تا بدبخت دیگه رو وارد این دنیا نمی کردن که اون شش ت،ا بدبختی رو به نسل بعدی ارث ندن!


- خدایا خستم! نمی بینی .. این همه دعا و تلاش رو .... این همه اشک و تمنا رو ... بیا و بگو چیکار باید انجام بدیم!؟

خدایا می فهمی درد رو ؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
پری شنبه 8 آبان 1395 ساعت 10:54 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیزم ... درک میکنم .. خیلی وقتها خودم و لعنت می کنم که چرا همون اشتباه مادرم و انجام دادم و با کسی ازدواج کردم که با خودم خیلی اختلاف فرهنگی دارم ... بیشتر از بیماری مامان و بابات ... این شکاف عمیق عاطفی داره تو رو آزار میده ... می فهممت ...

می دونی درد کجاست ؟! این که تو هیچ جایی از این شکاف به چشم اونا نیومدی! که به خاطر تو بگذرن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حتی وقتی با مرگ دست و پنجه نرم می کنن.. حتی وقتی از درد به خودشون می پیچن باز حرف عقده ها و کینه های قدیمی میاد وسط باز ناراحتی و رفتارهای نادرست ....
خستم به وسعت همین سی و یک سال زندگی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.