حرف برای گفتن ندارم

هر روزم پر از حادثه ست... آنقدر زیاد که در انتهای شب می نشینم روبروی تلویزیون خاموش تا مرا ببیند!

یکی از بخیه ها جوش نمی کند و عفونت کرده ..... می دانم همین یکی برای ساختن یک ماجرای دیگر کافی ست...

اوضاع خانه پدری-مادری به هم ریخته ست.. این به هم ریختگی آنقدر عذاب آور و تهوع آور است که وقتی با خواهر1 تلفنی حرف می زدم می گفت حالا که چهل ساله هستم  باز هم دلم می خواهد بمیرم و راحت شوم!

دیروز ساعت شش عصر، مکالمه تلفنی من و مامی که نیم ساعت شاید هم بیشتر طول می کشد! من این طرف خط ساکتم و چهره در هم شکسته خودم را در آینه نگاه می کنم! مامی نوارش روی دور افتاده بدون اندکی نفس کشیدن یا لکنتی تند تند حرف می زند.. شکایت می کند.. ناله می کند... ما را مقصر می داند .... من اما سکوتم! حرفی برای گفتن ندارم......

درست مثل خواهر1، بای ک تفاوت ده ساله، سی سال است که می خوام بمیرم و خلاص! رها شوم از دستشان!!

باور کن خدا ما را .. همه ما هفت تا بچه را می برد به بهشت.. بعد از هر روز عذاب روحی کشیدن در این زندگی!

حتی از بابا تعجب نمی کنم که با آن حالش چطور می تواند .. این حرف ها که گفته چیست؟! حتی پوزخند هم نمی زنم!  فقط خسته ام....

بیست روز دیگر دخترک به دنیا می آید اما هیچ کس شاید حتی همسرجان هم هواسش به این موضوع نباشد! این نه ماه به بدترین حالات ممکن گذشت! بدتر از این نمی شد که باشد... با این اوضاع روحیکه نیاز به توجه و آرامش دارم همه چیز به هم ریخته هیچ چیز و هیچ کسی سرجای خودش نیست!

با خودم فکر کردم اینها ما ار دوست ندارند که اگر داشتند حداقل برای منی که از زندگی و خوشی و خودم برایشان همه جوره گذشتم کمی این روزهای آخر مراعاتم را می کردند...

باور کن مردن و ماندنمان برایشان یکی است مخصوصا ما چهارتا که همیشه خدا برایشان در جایگاه یک کلفت بی مزد و مواجب بوده ایم و هر کار کرده ایم فقط وظیفهمان بوده و بس تازه همان وظیفه هم دیده نشده هرگز!


دلم به اندازه تمام این سی سال گرفته ست.. خسته ام و دیگر حرفی ندارم

نظرات 3 + ارسال نظر
الی دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 23:47 http://elhamsculptor.blogsky.com

میدونی چیه نیوشا جان گاهی ما ادما مخصوصا ما دخترا با محبت زیادی برا خودمون شاخ درست میکنیم
قبلا هم گفتم بهت تو گذشته منی!! منم راه تو رو تا تهش رفتم. اما الان یه بازنده کاملا
همه زندگیم رو وقف خانوادم کردم الان طلبکارمم هستن!! بهم میگن وظیفت بوده همه بچه ها اینطورین! میگن احترام به پدر و مادر جز وظایفت بوده کاری نکردی!! حالا احترام کجا و فداکاریهای من کجا!! حالا منم و یک عمر زجر و یک دختر تنها و بی یار تو سن 32 سالگی که تمام زندگیم خلاصه شده در کار و ارائه خدمات به پدر و مادر و کنج اتاق و شنیدن متلکهای بقیه!! و هر روز جنک و جنک ناشی از خودخواهی پدر و مادرم و جنگ اعصاب من!!اخرشم همه فحشا نصیب من میشه که میخوام به زور همه رو دعوت به آرامش کنم چون دیگه پناهگاهی ندارم و مجبورم
تو نکن دختر تو نکن!! بچسب به همسرت و بچت باهاشون عشق کن به خدا اینکارایی که من کردم و تو داری میکنی انگار باج دادن به اوناست و این باج تمومی نداره
نکن محض رضای خدا راه خطای من رو نرو تو رو به مقدساتت نرو این ره که تو میروی به ترکستان است
چشم باز میکنی میبینی نابود شدی برا هیچکس هم مهم نیست دور از جون همون شوهرتم محلت نمیزاره و میره پی یک ادمی که بتونه همش بهش عشق و حال بده نه تو که همش درگیری.
نکن دختر خوب بیدار شو
حرفام تکرار مکرراته
من تا ته این راه رو رفتم هیچی نبوده
گاهی شبا بهت فکر میکنم و فقط میتونم دعا کنم
اما تو تلاش لازم داری

سلام الی جان ...
ممنونم از راهنمایی هات..
ممنونم که به فکرمی و برام دعا می کنی
ممنونم که این همه وقت میذاری تا کمکم کنی ... حتی اگه تکرار مکررات باشه برام لازمه!
دیشب با یه مشاور صحبت می کردم اونم حرف تو رو می زد...
بهم می گفت هفته ای دو بار هر بار فقط دو ساعت می ری رسیدگی هاتو انجام می دی..
نمی دونم می تونم یا نه .. اما سعی می کنم
می گفت این حساسیت و دلسوزیت بی معناست پوچه ...
اونم آلارم داد که زندگی زناشوییت از هم می پاشه و ...

پری دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 09:08 http://shahpari-a.blogsky.com/

واااااااااااااااااااااااای ...... چقدر احساساتت شبیه اون روزهای منه که تا خرخره فرو رفته بودم توی مشکلات خانوادم ..
من به جز پدر و مادر و خواهرم باید جور مادر بزرگم را هم می کشیدم .. اصلا نمیدونم چطور از همه اون روزها رها شدم ... البته که هنوز هم جز من کسی به دادشون نمیرسه ..

ولی نیوشا .. من دلم به کائنات خوشه .. به بهشتی که توی همین دنیاست ...

بیا من و تو شبیه مادرانمون نباشیم ..

نمیدونم چرا حس میکنم این دختری که به دنیا میاد .. خیلی از غمهای تو رو چاره میکنه ... و نجات بخشت می شه ...
بهش ایمان دارم ..

فکر نمی کنم هیچ پدر و مادری هیچ شرایط خانوادگی مثل اون چه من دارم پیدا بشه...
دردهایی هست که نمی شه ازشون حرف زد
بحث بحث رسیدگی نیست!
بحث اون موضوعه که ریشه داره...
که الان برا همه ما کارد رو به استخون رسونده!

Miss.khorshid دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 08:31

سلام نوشا جان. صبحت بخیر
خسته شدی و حق داری. چند روزه فقط پستهات رو میخونم نمیدونم چی باید بنویسم که هم مرهم باشه و هم نصیحت و پند نباشه....فقط میتونم دعا کنم و آرامش و سلامتی و صبر بخوام.برای خودت و همه ی عزیزانت.

موضوع خسته شدنم نیست!!!!!!
والا اون جوری که ما تو زندگی خانوادگیمون می کشیم گفتنی نیست! اگه مطالب قبلیم رو خونده باشی همیشه از یه درد نگفتنی حرف زدم!
اون مشکله اون درده که نگفتنیه کارد رو به استخون رسونده!!!!!
به خدا مشکل بیماری بابا و رسیدگی به اون خستم نکرده من از چیز دیگه داغونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.