زندگی با درد ادامه دارد

تا صبح پلکهام حتی کمی گرم خواب نشد... بابا درد داشت و ناله می کرد... ساعت به ساعت شیاف و مسکن های متنوع به خوردش دادم.... هر بار که بهش سر زدم نشسته بود لبه تخت و از درد در خودش مچاله شده بود و خودش را تکان تکان می داد...
وضعیت اسفباری ست با دردزندگی کردن!
از پا فقط پاشنه اش باقی مانده.. هر شب پانسمان ر ا یکی از آشنایان که پرستار است عوض می کند و دیشب می گفت اوضاعش رو به راه است بخیه در حال جوش کردن هستند به جز یکی! از همان یکی هم مادام خونابه بیرون می زند به حدی زیاد که همه ملحفه تخت را پر می کند!
می گفت یا بخیه بر اثر فشار باز شده که اگر اینگونه باشد خوب می شود یا عامل دیگری هست که مانع جوش نکردن همان یک بخیه شده!
فردا قرار است دکتر معاینه اش کند ... امیدوارم اوضاع خوب باشد و حرف ای خوب به ما بزند...
دیروز جمعه بود و خدمتکار مامی جمعه ها نمی آید! اما باز هم مثل همیشه هیچ کس به این فکر نکرده بود که آیا نباید یکی باشد کمک دست مامی و بابا...
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم! ساعت نه صبح خودم را رساندم به مامی .. خانوم دکتر هم بود .. پیرو پیامک دیشب من که به فکر فردا هستید اصلا؟! باز من بروم حرف نزنید که تو چرا می ری؟! چون هیچ کس حتی فکر هم نمی کند که باید بروم...
دیروز با اینکه هم من بودم هم خانوم دکتر آنقدر کار زیاد بود که از کمر درد دیگر توان نشستن، ایستادن یا دراز کشیدن را نداشتم.. دلم می خواست کمرم قطع شود!

- خانوم دکتر می گفت بابا انقدر درد دارد که دیگر برایش مهم نیست ما بدنش را ببینیم. گفتم از هم درد دارد هم درمانده است....!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.