انگار نیستم دیگر ...

حالم خوش نیست انگار درون خودم مرده باشم ....

همه چیز باز برمی گردد به خانه پدری- مادری ... به همان دردهای نگفتنی همیشگی....

با دل خوش رفتم با یک دنیا آشفتگی و اشک درونی و غم برگشتم.... حتی حال و حوصله نماز خواندن هم نداشتم.. با همه دنیا دعوا داشتم، کلافه بودم ....!

منی که هزار بار شکسته شدم .... منی که سالهاست پیر شده ام دیگر چرا به این بازی های رنگ و رفته  و تکراری ببازم؟!

دلیل همه شکست هام.. همه بی پشت و پناهی هام ...این همه عدم اعتماد به نفس.. این همه تعلل در تصمیم گیری های سطحی چه چیزی می تواند باشد جز این درد استخوان سوز که از همان زمان که چشم گشودم با من بود!


این روزها دل نازکتر هم شده ام.... دیشب همسرجان از نیه شب گذشته بود که از شرکت رسید.همیشه که می رسید می بوسیدم اما دیشب نه! بعد هم نشست پای لپ تاپ... نمی دانم چه ساعت از شب گذشته بود که برای بار دوم رفتم دستشویی دیدم رو کاناپه دراز کشیده! پرسیدم چرا اینجا؟! من بدم میاد یکی این ور بخوابه یکی اونور! گفت اونجا گرمه.. گفتم رختخواب بنداز تو هال منم میام رو زمین کنارت می خوابم....

حالا دلخورم از اینکه نیمی از شب را کنارم نخوابیده ... ذهنم درگیر شده که چرا آن وقت شب با دوستش پیامک رد و بدل می کند!!!!!

ذهنم معطوف دو شب قبل می شود که چرا بعد از هم آغوشی مان مشغول تی وی دیدن می شود!

و حالا هم شده ام مثل باروت!



+دیشب صدای پای بارون رو با حبیب یکصدا فردا می زدم! غمگینم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مینو شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 12:30

از همون عصبی بودنت از همین جا که خودت میدونی اون حالتهات طبیعی نیست. تحت هیچ شرایطی اجازه نده این فکر وارد ذهنت بشه چون بشدت ریشه دار میشه و آزارت میده. اگه همسرت واقعا" هیچ کاری نکرده باشه و تجلیاتت باعث این فکر باشه بهش ظلم میکنی و آسیب بهش زدی.
همیشه باید حواسمون به مردامون باشه و بدونیم با کیا ارتباط دارن و ... اما بازم غیرمستقیم و نامحسوس .
اما این فکرت اگه حس میکنی چیزی ندیدی و برات اثبات نشده صرفا بخاطر افسرده بودن و تغییرات این دورانته بگذر چون شدیدا از طرف همسرت واکنش زا میشه و دعوا و ... ضمن اینکه یه سری قبح ها این وسط ریخته میشه.
بهتر نیست بری پیش مشاورت و کمی باهاش حرف بزنی؟! شاید آروم بشی!
راستی من خودمم د رمورد پدر و مادر همینطورم اما چاره ای نیست در حد توانم میرسم بهشون بقیه شو میسپارم بخدا.قبول کن اونا راضی نیستن بخاطرشون اینقد به خودت صدمه بزنی هیچ وقت اینو نمیخوان.بجاش با روحیه خوبت بهشون انرژی بده.

دو شب پیش بهش گفتم بیا پیشم بخواب دیگه شب دوم عکس العمل نشون داد و فرداشم دعوامو شد...!من مستقیم به چیزی اشاره نکردم اما انگار اون دستم رو خونده بود! یا شاید واقعا کاری کرده که دست پیش می گیره پس نیافته
دیروز عصر نمی دونم کی بهش زنگ می زد هی رد می داد تند تند اس می داد بهش!

مینو شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 12:04

عزیزم هنوز متوجه اون قسمت درد استخوان سوز نشدم و قطعا" همون موضوع خیلی چیزارو برات تحت شعاع قرار میده.اگه اون موضوع حل شدنیه بشین تمرکز کن روش و حلش کن با زمان با تمرین و ... با هرچیزی.اما حلش کن و بیشتر از این نذار باهات بمونه.
موضوع پدر و مادر و خانواده هم باید قبول کنی و باهاش کنار بیای چاره ای نیست ما نمیتونیم کسی رو عوض کنیم نمیتونیم جلوی خیلی اتفاقها رو بگیریم زندگی همینه . این وسط این خودخوریا این آسیب زدنها فقط و فقط متوجه خودمونه . ببین هیچ کس نیست که دغدغه نداشته باشه هممون یا از طرف خانواده یا کار یا همسر یا... یا همشون دغدغه داریم و درگیریم اما خودمونم باید زندگی کنیم تا حد توانت به خانواده ت برس اما از یه جایی به بعد مشکلات و حرف و ... از عهده ت خارجه مسائلی که مال امروز و فردا نیست که بخواد به سادگی برطرف بشه تو زمان حالتو بهترین لحظاتی که الان میتونی با نی نی داشته باشی داری فدای فکرای ریز ریزت که همون ریز ریزم روحتو میخورن میکنی! بلند شو خودتو قوی کن (قوی هستی مطمئنم) قوای روحیتو بدست بیار اجازه نده به خودت زیاد توی حالتهای اینجوری بمونی چون برات عادت میشه و نتیجه ش میشه افسردگی و ... همه این چیزا ذره ذره و بدست خودمون پیش میاد. گریه هم بکن نمیگم همیشه آدم باید شاد باشه اما خودت الان متوجه حساسیت های این دوران و ... هستی پس تمرین کن این حالتها رو به بعد زایمانم منتقل نکنی.کارایی که ازشون لذت میبری رو انجام بده خلاصه سریع جو عوض کن.تو ضعیف نیستی اینو به خودت القا نکن.تازه قراره این تجربه هاتو به نی نی آینده ت هم یاد بدی.
ضمنا دختر خوب تمام حس هات تمام حالتهاتو نی نی میفهمه بخاطر اون کوچولو نذار ذهنت درگیر باشه اگه خودت الان داری اذیت میشی نخواه که بچه ت هم دو روز دیگه این حس هاتو ازت به ارث ببره. این دوران هرچقد که به فکر خودت باشی نتیجه شو به بچه هم میرسونی!! تو اینقد توانمند هستی که تا اینجا رسیدی. درس خوندی کار میکنی ازدواج کردی داری مادر میشی پس میتونی خیلی حالتها و مشکلاتم کناربزنی یا باهاش کناربیای.
همسر هم قطعا هدف خاصی نداشته گاهی مردا دوست دارن تنها باشن و برن توی غار خودشون شاید نیاز داشته توی اون تایم به بیدار بودن و سرگرم کردن خودش.سعی کن زیاد روی این چیزا زوم نکنی چون ذهن طرف مقابلت یک صدم هم به فکرت نزدیک نیست و این فقط وسواسهای ذهنی خودته.الان چرا باروتی؟مگه کار خلاف یا نابجایی انجام داده ؟ بذار ایشونم جوری که دوست داره یه ساعتی هایی رو برای خودش باشه بی توجهی به این مدل رفتارای مردا باعث برگشتشون به سمت خودمون میشه.من بخاطر یه مسابقه که همسر شبا مینشست تا دیروقت میدید و بیدار میموند تا زمانی که بیاد بخوابه حرص میحورم گاهی گریه وخودآزاری بعدم تبدیل به بحث و دعوا شد نتیجه شد لج کردنش و اثر منفی.منم بیخیال شدم و به خودم گفتم اصلا مهم نیست دیگه نباید واکنش نشون بدم من خواستمو گفتم و متوجه شد دیگه خود داند. شب بخیر میگفتم و خیلی ریلکس می رفتم به زور هندزفری و آهنگ میخوابیدم از چند شب بدش دقیقا بین 5 تا ده دقیقه بعد من تی وی رو خاموش میکنه میاد میخوابه چون حس کرد من دیگه برام نیست و احساس خطر کرد.زن وشوهر باید به همدیگه بگن از چه رفتارایی خوششون نمیاد و طرفشون آگاه باشه وقتی گفتی و دیدی طرف مقابلت داره برعکس خواستت عمل میکنه دیگه نباید تا مدتی واکنش نشون بدی بذاری قدم بعدی رو اون مشخص کنه هر قدمی برداره دستت برای گلایه یا هشدار بعدی بازه اگرم خودش متوجه شد و تغییر کرد که باز تو بردی! اما از اینکه دوست نداری جدا بخوابین خیلی خوشم اومد و رفتارت کاملا بجا بوده اینم از اون چیزایی که باید حواست باشه با اومدن نی نی هم عادت نشه. منم خودم خیلی حساسم روی این موضوع.
بازم رفتم بالای منبر شرمنده.
اینا عقیده منه و الزاما درست نیست. قلق هر زن و شوهری دست خودشون و به اندازه ی تمام زن و شوهرای دنیا راهکار وجود داره که مختص خودشونه.

اون درد استخوان سوز مربوط به خانه پدری- مادریه.. مربوط به مامی و بابا! و من نمی تونم روش تمرکز کنم و حلش کنم اونا باید حلش کنن! در واقع من این وسط هیچ کارم! کاری که ازم برمیاد اینه که مثل بقیه بچه ها شونم رو بندازم بالا و بگم به من چه! که من اصلا چنین ادمی نیستم.. خودم رو می ندازم در بطن حادثه تا کمک کنم کاری پیش ببرم..
این حالات ها هم نشأت گرفته از این موضوعه و از کودکی در من بوده و من تبدیل به یه ادم عصبی و شاید افسرده شدم نمی دونم توصیف حالم چیه اما می دونم طبیعی نیستم!

می دونم که شاید بی تفاوتی بهترین راهکار باشه اما من زیادی حساسم و وابسته به همسر..
مینو جدیدا همش فکرای بد میاد سراغم اینکه نکنه به من خیانت کنه! با اینکه آدمی هستش که به اخلاقیات و اصول انسانی خیلی پایبنده...
این فکرا از کجا؟ برای چی میان سراغم؟!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.