حس ناخوشایند آن پیام ها

بفهم اینکه پیام بدهی و بعد از اینباکست حذفش کنی ، فقط از اینباکس حذف می شود نه از خاطره خط، نه از خاطره خودت، نه از خاطر هیچ کس دیگری....

پس آدم شو و همین جا تمام کن این رفتار را، خط بکش روی آن...

حالا که فهمیده ای دلیلش چیست، دلیل این پیام فرستادن ها....

فقط کافی است به رفتار و برخورد خودت کنترل کافی داشته باشی و در موقعیت به درستی مدیریتش کنی تا مجبور نباشی از خودت و احساساتت پیامکی  زیاده از مایه بگذاری...


بفهم لطفا!

چون به این همه عذاب و ناراحتی بعدش نمی ارزد.. به حس ناخوشایندی که بوی مطبوعی هم به مشامت نمی دهد!

خاطرات بد از روزهای خاص

دیشب عکس های روز عقد و مراسم نامزدی خواهر کوچیکه رو مرور می کردم. دلم گرفت. یاد خودم افتادم که چقدر کم حضور داشتم تو اون لحظه های خاص زندگیش. در واقع حضورم کم نبود اما خواهر کوچیکه گوشش به حرف های ما بدهکار نبود.. این ما طبق معمول همیشه من و خانوم دکتر بودیم که خودمون رو برای خوشبختی خواهر کوچیکه به زمین و آسمون می زدیم اما اون تصمیم خودش رو داشت....
عکساشو که دیدم به این فکرکردم کاش می شد زمان به عقب برگرده تا بتونم رفتارم رو اصلاح کنم. درسته من مخالف بودم، از خیلی موارد دلخور بودم اما باید رفتارم رو مدیریت می کردمف باید بیشتر کنارش می بودم... کنارش بودم اما با ناراحتی ...
آره نیوشای لعنتی باید اون ناراحتی رو در این روز خاص پنهان می کردم.
کنارش بودم، از حمایت مالی کردم... سعی کردم در ردیف کردن کارهاش کمکش کنم اما اون ناراحتی ها رو بروز دادم و همه محبت هام رو نابود کردم.
عکسا رو که دیدم با این که خودم تو عکس ها نبودم اما حالم از خودم به هم می خورد.. خوب یادم بود که چقدر احمقانه رفتار می کردم!
یادم اومد شب نامزدی مثل یه مهمون زود خداحافظی کردم دلیل اصلیش سردرد شدیدم بود و حالت تهوع اما باید یه قرص می خوردم و می موندم تا همه برن ....
یادم اومد چه حادثه دورکننده، ناراحت کننده و وحشتناکی بین من و همسرجان رخ داده بود....

می بینی! چقدر بد که آدم از خودش خاطره بد بذاره. انقدر بد که حتی خودشم حالش از خودش به هم بخوره....

یک شورشی دلگیر

چرا راه اعتراض را می بندی؟!

می دانی! برای زنی چون من گوسفند بودن و بله قربان گو بودن هیچ معنایی ندارد....

من یک شورشی پیر و از پا افتاده ام اما با این حال منطق شورشی من با سکوت در مقابل رفتارهای حقارت آمیز، در مقابل زیر پا گذاشتن حقوق انسانی ام مخالف است...

می دانی من همیشه نسبت به حقوق انسانی ام و جایگاه شخصیتی و جنسیتی ام هوشیارم!



بعدا نوشت: از طریق وبلاگ یکی از دوستان به وبلاگ فرد دیگری رسیدم که از قضا آخرین پستش این بود که خانوما غر نزنید. غر زدن فایده ای ندارد و چیزی را تغییر نمی دهد. اما در طول متن طوری نوشته بود که انگار زن می باید خفه خون بگیرد گوسفندوارانه به زندگی خوب و خوش پر از علفش ادامه دهد. نوشته بود مردها عاشق زن هایی هستند که مثلا به جای اینکه بگوید ببین مادرت این حرف را زد و مرا ناراحت کرد یک لیوان چای بدهند دست همسرشان و با هم خوب و خوش بنشینند به چای خوردن!

چه کسی به این فکر کرده یا حرفش را زده که زن ها چه طور مردهایی را دوست دارند؟ اساسا غر زدن با اعتراض کردن،  با به چالش کشید رفتارها و گفتارهای نادرست فرق دارد... همان مردهای گوسفند پسند اگر رفتاری و گفتاری خلاف میلشان باشد به نظر شما یک لیوان چای یا هر کوفت دیگری می دهند دست شما و خوش و خرم کنارتان می نشیند به چای خوردن؟!

اوه بس کنید لطفا، انقدر خود را خرد نکنید....

من به تساوی حقوق انسانی به شدت معتقدم.. به برابری جایگاه افراد در زندگی مشترک در هر شرایطی...

ادامه مطلب ...

حس دلتنگی روزهای آخر سال

می دانی چقدر می تواند اوضاع وحشتناک باشد وقتی بهمن ماه از راه برسد اما تو حس کنی روزهای اول بهار است حتی از آن هم گرمتر و خوش آب وهواتر!

می دانی کجای کار وحشت دارد؟ دیدن کوه های بی برف! حس کردن گرمای شدید ساعت دو و نیم بعد از ظهر در مسیر خانه  پالتو را انداخته ای رو دست هات....

می دانی کجای کار وحشتناک است؟ فکر تابستانی گرم و طاقت فرسا....

و از طرف دیکر حس دلتنگی تمام شدن سال.. آره، وقتی این هوا در این ماه سال تو را یاد روزهای آخر سال بیاندازد.. روزهای آخر اسفند و خانه تکانی و هیاهوی نفرت انگیز پایان سال....این وحشتناک است.

خیلی هم وحشتناک.....

کاش ببارد حالا یا برف یا باران.......

فقط ببارد

بمیرم بوی تو را می دهم...

 نشست تو ماشین،دستانش از سرما می لرزید،بخاری رو روشن کردم.گفت :ابراهیم ماشینت بوی دریا میده!

گفتم:ماهی خریده بودم.گفت:ماهی مرده که بوی دریا نمی ده!

گفتم :هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو می ده که دلتنگشه...

گفت:من بمیرم بوی تو رو می دم...



سیامک تقی زاده

روزهای نفرت انگیز

بعضی روزها مجبوری کاری را که دوست نداری انجام بدهی. حتی متنفری از انجام دادنش... اما خوب مجبوری! به سازمان متعهدی و باید تمام وظایفت را موبه مو انجام دهی. حتی خیلی چیزهایی که جزو وظایفت نیست و فقط برای اینکه کار سازمان روی زمین نماند انجام داده ای و حالا  همان ها شده جزو وظایف اجباری ات!

همین اجبار .. همین به اجبار انجام دادن کارهای نفرت انگیز تمام انرژی یک هفته کاری ات را می گیرد...... باور کن!  و روزت را نفرت انگیز می کند. تحمل آدم ها را برایت سخت و طاقت فرسا می کند....

برای سازمان فداکاری می کنی. سه پست را همزمان انجام می دهی چون  هزینه برای نیروی جدید توجیه ندارد.... از پست اصلی ات بیزاری اما در جوابت می گویند کسی اندازه تو تجربه و مهارت در این پست ندارد! پیشنهاد می دهی فلانی را اینجا به جای من به کار بگمارید، جواب می دهند فلانی خیلی پرت است اصلا ریپ می زند! با خودم فکر می کنم چه جالب سیستم می داند چه کسی کار می کند چه کسی نه! به آنها که ریپ می زنند اصلا خرده نمی گیرند و حتی باهاشان راه هم می آیند و به سازشان هم  می رقصند و آن ها که مثل خر باری کار می کنند را بیشتر بارشان می کنند!


- + همین پایان نامه تمام شود حال همه روزهایم خوب می شود، قول می دهم!

- - شهریه دانشگاه... هزینه دندان پزشکی... هزینه های عروسی پسرخاله همسرجان از قبیل هدیه، هزینه آرایشگاه و لباس من.... و خیلی چیزهای دیگر! هچقدر هم که کار می کنیم باز کم می آوریم! می دانی! این زندگی که پر از سگ دو است زندگی نیست... ماراتن جان کندن است.


+ مامی از سفر برگشت. با همسرجان رفتیم فرودگاه استقبالش... تمام طول جاده چشم دوختم به صورت مهربانش و لبخند زدم . این یک هفته نبودنش هفتاد روز گذشت ...

از آن بوسه های عمیق

سر صبحی شال و کلاه کرده لبه تخت می نشینم.... صورتش را در دست هام می گیرم و می چرخانم سمت خودم. خواب است اما لبخند شیرین و دوست داشتنی ای می زند. از ان مدل لبخند ها که بد جور توی دلم آدم قند آب می کند، که بدجور ته نشین می شود در دل.....

لب هاش را می بوسم.. گونه هاش را هم...

می بوسمش، از آن بوسه های عمیق....

همین طور صورتش را میان دست هام نگه داشته ام ... نگاهش می کنم و از زیبایی اش لذت می برم و شاد می شوم و اینگونه روزم را شروع می کنم.


بعد توی کوچه قدم می گذارم و راه می روم و با خودم می گویم همسرجان دوست داشتنی من ... همسرجان دوست داشتنی من و لب خند می زنم!

دوست داشتنم پخش می شود تو کوچه، توی هوا.. دوست داشتنم از توی رگ ها راه می افتد سمت اتمسفر فضا ...