لحظه بعدی که شاید نباشی!

دیشب وسط خوشی من و خانوم دکتر و خواهر کوچیکه  برای تولدی خانوم دکتر؛ خبر به کما رفتن یکی از آشنایان رو شنیدیم. یه پسر بیست و هفت ساله که به دلیل حرکت لخته خون از سمت پا به ریه ها دچار آمبولی ریه شده بود و به کما رفته بود. تو باشگاه ورزشی به پاش ضربه وارد می شه و لخته خون ایجاد شده در جریان خون قرار می گیره و ..... اولش احتمال زنده موندنش وجود نداشت... اما تا آخر شب مشکل برطرف شد. آشنای خیلی دور ما بود و من فقط یکبار دیده بودمش اما حالم دگرگون شد... قلبم درد می کرد، دچار تنگی نفس شدم.. سرگیجه هم همچنان بود،  پابرجا! فهمیدم که دیگر طاقت اندکی درد و ناراحتی ندارم...

حتی با خودم فکر کردم چطور باردار شوم و زایمان کنم! چطور دردش را تحمل کنم.. احساس می کنم زوارم در رفته و توان ندارم!


می بینی! زندگی آدمی به هیچ چیزی بند نیست... در واقع به هیچ بند است. می بینی هر لحظه انگار لحظه ای بعدی پشتش نیست!


+ به خانوم دکتر یه پیراهن سفید مشکی زیبا که مناسب دوران بارداریش هم هست هدیه دادم ...

+ با خواهر کوچیکه و همسرش زبان کار کردم و مبحث آموزش دادن برایم شیرین است... شاید یک روزی که از این جهنم دره خسته شدم و زدم زیر همه چیز، بروم سراغ تدریس خصوصی....

+ دیروز عصر تمام وقتم تلف شد اما به خوشی بودن کنار خواهر کوچیکه و خانوم دکتر می ارزید...


- دوستم گفت.. هی! نیوشا از زندگیت لذت ببر. فقط پنج سال از جوانی ات باقی مانده! (باورم نمی شود که سی ساله ام که سه دهه گذشته است...)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.