زیادی سالخورده ام!

دیروز در یک جلسه کاری یکی از معلم های دوره دبیرستانم رو دیدم... کسی که در تمام طول تحصیلم از اول ابتدائی تا اخر دبیرستان تنها معلم خوب و ارزشمند و قابل ستایشم بود. بعد از جلسه رفتم سراغش و به رسم احترام احوالش رو پرسیدم و اونم گفت که خوشحاله من رو اینجا می بینه.... اول دبیرستان که بودم معلمم بود الان سالهاست که رئیس یه واحد دانشگاهیه... تا سال ها بعد از اون سالی که معلمم بود وقتی می دیدمش مسرور می شدم و یا وقتی ازش حرف می زدم هیجانی می شدم..... افکار و عقاید قابل احترام و ارزشمندی داشت. اما دیروز که دیدمش نه هیجانی شدم نه آن چنان مسرور، انگار که برای این احساسات زیادی بزرگ شده ام، زیادی سالخورده!
چند روزی است که زندگی پر مشغله ماشینی به صورتی وقیحانه بین من و همسرجان حکم فرماست.... این وسط دچار دلخوری های پیاپی می شود، درگیر دلنگرانی های بی مورد که همه شان از این فاصله و دوری بی دلیل و بی معنا سرچشمه می گیرد!
- کم کم می خواهم روی موضوع پایان نامه ام عق بزنم.... دوستانی هم که در شرف عق زدن هستند، قسمتی از پایان نامه من هست می توانند روی آن کارشان را انجام بدهند!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.