بیماری و گرفتاری های درمان

می دانی! سلامتی همان تاج نامرئی است بر سر انسان ها سالم که فقط بیماران آن را می بنند....

باید کلونسکوپی و آندسکوپی انجام بدهم. دکتر گفت دیدن خون حتی اگر یکبار بوده باشد چیزی نیست که بشود راحت از کنارش گذشت. برای انجام این دو کمی نگرانم! نگرانم بابت بیهوشی... بابت استریل بودن یا نبودن این دستگاه ها..... اینکه بعد از انجام این دو مثلا چه آسیب هایی به اندام های درونی وارد می شود (در اغلب موارد پزشک ناشیانه رفتار می کند و جوارحی به جای می گذارد).

نمی دانم کجا بود خواندم که ما ی خواهیم در این مملکت اگر فردی مریض می شود فقط همان درد مریضی باشد و نه درد دیگری!

اما اینجا دردهای زیاد دیگری هست... درد هزینه های گزاف! درد پزشکان متخصص ناشی! درد پزشکان متخصص غیر متعهد! ... درد عدم اعتماد به رعایت اصول بهداشتی در بیمارستان ها .... درد تحمل رفتارهای دور از اخلاق منشی های پزشکان....

فکرش را بکن منشی گفت ساعت 5 اینجا باشید. رفتیم رأس پنج آنجا بودیم. بعد درب مطب بسته بود.. بعد آن همه بیمار در هوای سرد سرپا تا ساعت شش ایستادند منشی آمد! بعد منشی وارد مطب شد و درب را قفل کرد! بعد مردم فهیم و مودب و دارای فرهنگ ایستادند پانزده دقیقه که گذشت یکی در زد که کجایی، باز کن لطفا!

بعد خود دکتر ساعت هفت و پانزده دقیقه آمد.... مطب جای نشستن نبود..... منشی افاضات نمودند و گفتند دکتر برای هر مریض پنج دقیقه وقت می گذارد پس نگران نباشید امشب همه را ویزیت می کند!! یکی باید چشم های از حدقه بیرون زده مرا می دید! تازه منشی در جواب من گفت دکتر دیر میاد باید منتظرش بمونید اما اگه بیمار دیر بیاد حتی یک ثانیه هم نمی مونه و میره! من هم گفتم: بله می دونم، اینجا ایرانه! جز این نمی شه که باشه!! همسرجان هم می گفت پرزیدنت اوباما را راحتتر می شود ملاقات کرد! :)


مابقی این دردها بماند برای وقتی که می روم آندسکوپی و ....


+ در جواب دوستی که گفته بودند شما هنوز جوانید و این حرفها (سرطان و مرگ و ..) را نزنید: دوست عزیز دیشب یک زن سی و پنج ساله را دیدم که سرطان داشت و حالش آنقدر وخیم که قدم از قدم نمی توانست بردارد!فکر کنم چیزی تا مرگ نمانده بود... شیمی درمانی چیزی برایش باقی نگذاشته بود

نکته جالبی هم بود که دقت مرا جلب کرد. همسر این خانوم جوان خیلی عادی شوخی  و مزاح می کرد در صحبت هایش با خانم منشی و جالبتر اینکه هواسش به همه هم بود! مردها ... مردها .. حرفی برای گفتن ندارم!


+ و این سوالی که به شوخی پرسیده شده بود که بعد از مرگم با همسرجان چه کار دارم؟! می دانم شوخی بود.... اما می دانید دوست عزیز! یک حسی هست که هست و کاری اش هم نمی شود کرد. به اینکه بعد من او باشد و مال من نباشد اذیتم می کند، به شدت ..... می دانید من تمام او  را برای خودم می خواهم تا ابد!

این حال بد و من و این فکر مرگ

این روزها، من و این حال بد و فکر مرگ!

این روزها بیشتر از روزهای قبل و هر روز دیگری به مرگ فکر می کنم! بله من دقیقا هر روز به مرگ فکر می کنم و باید خیلی پوست کلفت شده باشم که با وجود این فکر هر روزه به مرگ باز از من خطایی، ناسپاسی به درگاه خداوند و ... سر می زند!

تنها تفاوتی که این روزها حس می کنم همین به طرز جدی فکر کردن به مرگ است... خیلی جدی تر و واقعی تر به مرگ فکر می کنم. تمام ابعادش را جلو چشمم بررسی می کنم.

به تمام کافه هایی فکر می کنم که نرفته ام.. رستوران ها و طعم های جدیدی که کشف نکرده ام....

به کتاب هایی که نخوانده نگه داشتمشان برای روز مبادایم... به همه سفرهای نرفته.... بستنی هایی که بی من تنها می مانند! شکلات ها.... دسر قهوه ها و کیک های شکلاتی....

به رقص هایی که هرگز بلد نبوده ام .. به موسیقی هایی که لذت شنیدنشان را از دست می دهم ..... به قدم زدن های پاییزی دو نفره و حتی تک نفره که ره سال موکولشان کردم به پاییز بعد ...

به رژ ها و لاک هایی که دوست داشتم امتحانشان کنم.....

به کارهای نیکی که می توانستم انجام دهم....

به کارهای نادرستی که باید به خاطراشان با خدا حرف بزنم و از او بخواهم ببخشدم....

به نمازهای دلچسب همراه با اشک....

به همه این ها فکر می کنم و با خودم می گویم.. می بینی نیوشا! به همین راحتی تمام شد! تمام شدی....


+ یک چیزی هست که فکر بعد از مرگ را برایم سخت می کند و هر بار که به این جای ماجرا می رسم حرص می خورم! منی که به خودم قول داده ام دیگر سر هیچ  چیزی  حرص نخورم.... می دانی چیست! اینکه همسرجان بعد از من جسم و روح و قلبش بشود مال دیگری.... این حرصم می دهد حتی اشکم را در می آورد ....

حالا می فهمم که چقدر دوستش دارم....


- مردها اصولا یا کنترل شدیدی رو احساسات و عواطف خود دارند یا به طور کلی اساسا بی احساس اند! اگر حال همسرجان به جای احوال این روزهای من بود، من تا الان غالب تهی کرده بودم... اما همسرجان خیلی عادی، خیلی طبیعی..... فقط گاهی دلداری ام  می دهد، سعی می کند دلهره را از من دور کند!

اگرچه گاهی نحوه پیام دادنش یا حرف زدنش جوری است دلسوزانه که انگار باورش شده یک مرضی دارم که شاید تا کمی بعد نباشم!

نشانه های بد

نشانه ها از بدی حالم می گویند. از اینکه یک جایی درونم احیانا خونریزی داشته و من بی خبر بودم. نشانه ها خبرم دادند. خونریزی روده شاید.. شاید هم معده... هر چیزی که هست هیچ درد و علامت دیگری ندارد، جز همین خون ها که دیدم.
راستش ترسیدم... نه از اسم بزرگ سرطان.. نه از نام آشنای مرگ ... که از روی دست کسی ماندن، وبال گردن کسی شدن...
شاید خلق و خوی نیکی نباشد اما همیشه در هر حالتی روی پای خودم ایستادم، نگذاشته ام اندکی از درد ناکامی ها، اتفاقات ناگوار و بد، سختی های جانفرسای زندگی ام روی دوش کسی بیافتد.. همیشه خودم باید یک تنه حل می کردم همه مشکلاتم را .... این وسط حرص خوردن ها زیاد بود.. خودخوری ها.. غصه خوردن ها ....
همیشه سعی داشته ام تا کسی گرفتار می شده، بیمار می شده ... من اولین باشم که به او رسیدگی می کنم یا حداقل یک گوشه ای از کار رابگیرم به حد توان خود.
حالا چنین منی نمی تواند تحمل کند بیافتد و یک عده را گرفتار حال خود کند.

می دانی! بالاخره این همه فشار و استرس و ناراحتی و غم وغصه باید از یک جایی از آدم بیرون بیاید دیگر! نباید؟! ولو در غالب جانی که از کالبدت بیرون می آید، بالاخره باید بزند بیرون و تمام شود و تمامت کند! حالا این همه حرص و جوش بی خودی و باخودی بالاخره از پا درت می آورد...
می دانی! حالا که به اینجای کار می رسی تازه می فهمی باید از همان ابتدا می گفتی گور بابای دنیا.....
می دانی! حالا که به اینجای کار می رسی می فهمی همه درد ها از فهمیدن است و ای کاش نفهم بودی یا بلد بودی خودت را به نفهمی بزنی...
می دانی! به این جای کار که می رسی می بینی هیچ چیز در این دنیا انقدر ارزش ندارد که حتی بخواهی سرسوزنی خاطرت را به خاطرش آزرده سازی ...

اولین برف پاییزی

این سرماخوردگی انگار قرار نیست دست از سر ما بردارد... سرگیجه دارم و بیحالم در کنارش گرمای درونی و استخوان درد، شاید چیز دیگری جز سرماخوردگی باشد که بر من عارض شده است. همکاران محترم هم با عزرائیل همکاری مسالمت آمیز دوسویه ای دارند؛ هرکدام مرا دیدند پرسیدند: چرا انقدر صورتت پف داره، حامله ای؟! !!! چرا انقدر بی رنگ و رویی؟! ...... دستشان درد نکند با این نوع احوالپرسی شان.

این حس و حال مرا فقط دیدن این همه برف یکجا خوش می کند.....همین که تصویرش را از پنجره اتاقم دارم کافی است... با نرم نرم باریدنش یک حس آرامشی به من می دهد. می زنم بیرون از اتاق کارم، دوربین به  دست. چند عکس برفی ثبت می کنم و شاد می شوم.

اول صبحی که چشمم به برف ها افتاد آنقدر داغ خشکسالی بر دلم بود، آنقدر نگران بدی آب و هوا بودم، آنقدر واهمه کم آبی داشتم  که با هر گامی که روی برفها فرود می آمد خدا را شکر می کردم.. اما یادم رفت که چند سالی می شود چنین برفی ندیده ام و باید از دیدنش شاد شوم. یادم رفت شاد شوم، به همین سادگی! به همین مسخرگی!


- این روزها یک چیزی هست که فکرم را درگیر کرده. آن هم این دوری در رابطه دونفره مان است. این دوری که دلیلش بیماری، درس، دغدغه های شغلی یا هر چیز دیگری که من نمی دانم! امیدوارم به زودی تمام شود... شاید هم من زیادی حساسم!


- فکر می کردم این معاون جدید از حجم کارهایم بکاهد.. امامتاسفانه به آن ها افزوده است. به نظرم برنامه جابه جایی سازمانی هم در سر دارد. معلوم  نیست این دفعه کجا می اندازند مرا؟! می دانی! از این همه نگرانی و دلهره های کاری خسته ام! فشار کار و استرس کارهای کارشناسی یک طرف، استرس جابه جایی، تعدیل و .. از طرف دیگر!


- اینجایی که من در آن کار می کنم محیطی دارد که مسوم است، از این جهت که حرف نباید بزنی. هیچ حرفی ... تمام دیوار ها موش دارد!




هدیه ای به نام سلامتی

دیروز وقتن برگشت به خانه، توی سرویس، از همکارم حالش را پرسیدم. گفت که خوب است اما بی حال بود. گفتم خوش باش، محکم بگو خوبم با قدرت! ادامه دادم اگر سلامتی پس دلیل کافی برای شاد بودن و خوش بودن داری.... سلامتی بزرگترین هدیه خداست، اگر صاحب این هدیه هستی مراقبش باش و برای داشتنش قدردان و سپاسگزار....
این روزها که کمی ناخوش احوالم از نظر جسمی و تا حدودی سلامتی از من دور شده به این فکر می کنم که چند صد روز را در سلامتی به سر بردم و غافل بودم از داشتنش؟! چطور سلامت بودم اما با افکار ناراحت کننده و عذاب آور این هدیه شیرین را از خود راندم؟! به نظرم خصلت آدم های قدرنشناس این است که تا زمانی که از نعمت ها سرشاراند خوشبختی شان را نمی فهمند همین که داشته هایشان رو به افول بگذارد تازه از خواب غفلت بیدار می شوند که البته شاید زمان بیداری شان کذشته باشد!
منطق من می گوید اگر قرار باشدبیماری زمین گیر و محتاج دیگرانی چون خودت بکند تو رابهتر است حالا که اینگونه به سراغت آمده ریشه کنت کند، دستت را بگیرد ببرد بگذارد در دست ملک الموت و تمام... :)

بیماری پدر تمام انرژی و توانم را گرفت.... حالا که خودم درگیر بیماری هستم به تمام شب هایی فکر می کنم که پدر حالش بد بود. به معنای واقعی حالش بد بود. با مرگ (دور از جانشان) دست و پنجه نرم می کرد. و به این فکر می کنم که پدر چه با انگیزه، چه پر توان مقابله کرد.... و به این فکر می کنم پدر چقدر زیاد نیاز داشت کسی کنارش باشد، هوایش را داشته باشد.... و اگر مامی نبود، اگر خانوم خدمتکار نبود.....!
و به این فکر کردم که چه خوب پدر این همه فرزند دارد... به خواهر کوچیکه گفتم اگر فرزندی نداشتیم، اگر زمین گیر شدیم چه کسی به ما رسیدگی کنذ؟! برای خریدن یک نان وا می مانیم! گفت می رویم خانه سالمندان....... دلم گرفت!
می دانی زندگی به نظرم خیلی وحشتناک است. این یک روی قضیه بود اگر فرزندی نداشتیم. حالا اگر فرزندی داشته باشیم و ما را ول کند چه؟! یا اگر فرزندی داشته باشیم که به ما رسیدگی کند، انگار که صاحب فرزند شده ایم چون به فکر پیری خود بوده ایم! یعنی خودخواهانه به موضوع فکر کرده ایم. بیچاره فرزند که باید پیری و سالخوردگی ما را تیمار کند....

دو روز آخر هفته

همه امیدم برای استراحت به دو روز آخر هفته است. پنج شنبه صبح ساعت 8 صبح از خانه بیرون زدم که با خواهر 1 برویم ام آر آی برای پایش. وقتی برگشتم ساعت یازده و نیم بود و همسرجان همچنان خواب. آنقدر خوابش شیرین بود که منم کنارش خوابیدم و ساعت سه ظهر بیدار شدیم .... بعد هم دوش و کمی این ور و آن ور کردن مطالب این پایان نامه کوفتی.. ساعت شش هم زدیم بیرون از خانه به قصد سینما رفتن و شام و ... مامی را هم بردیم سینما. فیلم بازگشت لوک خوش شانس را انتخاب کردیم. اگرچه خوب می دانستم باید فیلم مزخرفی باشد اما آن سالن دیگر فیلمی را نمایش می داد که می دانم همسر جان از مضمونش لذت نمی برد و سالن دیگر هم محمد رسول الله بود که مامی و همسرجان دوست داشتند آن را تماشا کنند اما من نه! که ای کاش به انتخاب آنها عمل می کردم. بله فیلم انقدر مسخره بود که حتی حوصله نمی کردم به آقای تهیه کننده و فیلم نامه نویسش فحش بدهم! باید رویش عق می زدی یا شاید هم به عملی را که اکبر عبدی جلو دوربین ملی گفته بود را انجام می دادی!! مثلا هم وزن فیلم ..... البته فیلم وزنی نداشت و اگر قرار بود عمل اجابت مزاج را هم وزنش انجام دهی چیزی به فیلم نمی ماسید!! از همین جا به آقای کارگردان، تهیه کننده و فیلم نامه نویس این فیلم بگویم چقدر شعورتان کم است! چقدر بی شعورید که فکر می کنید این چرندیات از سر شکم پرتان را مردم باید بینند و خداتومن پول بلیط بدهند!

هر بار که سینما می روم بعد نمایش فیلم به خودم می گویم اگر بمیرم دفعه بعدی نمی آیم سینما... اما باز می روم از سر بی تفریحی است که می روم.. یعنی اگر یک جایی باشد که بشود از آنجا برای تفریح استفاده کرد قطعا فقط برای اجابت مزاج می روم سینما! ببخشید که انقدر بی ادبانه حرف می زنم اما باید فیلم را می دید تا بفهمید چطور بیننده را گوسفند فرض کرده اند! البته سالن تا حدی تکمیل بود! و مردم به بعضی قسمت های فیلم که مثلا طنز بود می خندیدند! و فقط من و همسر و مامی بودیم که به این فکر می کردیم کارگردان با چه فکری این خزعبلات را ساخته! شاید ما جزو طبقه خاصی از جامعه هستیم!! شاید! لابد!

بعد هم با خواهر کوچیکه و همسرش رفتیم شام فست فود خوردیم و کلی خندیدیم و ساعت دوازده رسیدیم به خانه.

جمعه هم به کمی خواب و بعد هم باز مطالعات و نوشتن این پایان نامه کوفتی گذشت......

دیشب هم کاشف به عمل آمدیم و دلیل درد پریشب را فهمیدیم! بله احتمال زیاد بواسیر یا شقاق.. یا یک کوفتی از این قبیل! البته این با علم شخصی خودم کشف شد و باید دراولین فرصت بروم معاینه..... درد بدی است. امیدوارم جراحی لازم نباشم!


+ چهارشنبه شب را برای هم وقت گذاشتیم.... همسرجان از علاقه اش به دکتری خواندن گفت و اینکه نگران من است که درس خواندن توجهش را به من کم می کند.. میان حرفهاش گفت: خیلی اذیتت می کنم.. اما دوست دارم.....

داستان هر روزه من

حالم امروز خوب نیست. شبیه مرده های از قبر بیرون آمده هستم! البته نه... شبیه مرده ای که در قبر نشسته است و حتی حوصله بلند شدن هم ندارد.....

شاید موضوع حالم به به هم ریختگی هرمون های زنانه ام ربط داشته باشد... شاید هم موضوع فراتر از این ها باشد. می دانی! آنقدر حالم بد است که وقتی صدای موذن لابه لای صدای کیبوردم به گوش می رسد و می گوید اشهد ان محمدا رسول الله می خواهم بزنم زیر گریه.....

هر روز صبح ساعت یک ربع به شش ساعت موبایل زنگ می خورد. صدایش را خاموش می کنم. کمی بین خواب و بیداری روی تخت همچنان دراز می کشم. ده دقیقه بعد بلند می شوم می روم توالت و بعد هم مسواک و بعد از آن پوشیدن لباس های فرم ..... کمی به صورتم می رسم ... بعد در یخچال را باز می کنم نان و پنیر و گردو را می پیچم ..... به ساعت نگاه می کنم چند دقیقه می نشینم رو کاناپه روبروی تی وی خاموش .... دوباره به ساعت نگاه می کنم و وقت رفتن است. می رسم سر خیابان هنوز چند دقیقه ای مانده...سرویس می رسد و سلام و صبح به خیر ... حرف و گپ های همیشگی... انگشت می زنم... در  اتاقم را باز می کنم. سیستم را روشن می کنم کیف و لباس را آویزان می کنم. لقمه پیچم را می گذارم توی کشو.... میروم آبدارخانه کمی سر به سر آبدارچی می گذارم و با یک لیوان چای برمی گردم اتاقم.... بعد چای، لقمه را می خورم و کارم شروع می شود... و مثل همیشه جولان دادن های همکار معلوم الحال.. خنده هایش... صدای بلندش ... داستان هایش ... به رخ کشیدن هایش می پیچد در سالن.

غمگین به نظر می رسد این داستان هر روزه من. بله این داستان هر روز من است از ابتدای صبح تا آخر ساعت اداری. بعد آن به خوردن ناهار و خواندن نماز و ولو شدن در تخت می گذرد بی آنکه خواب به چشمم بیاید تا ساعت تقریبا پنج یا شش به همین منوال می گذرد. بعد آن خستگی و بی حوصلگی... شاید یک دوش و شاید هم نه. چای می گذارم و لپ تاپ را روشن می کنم و شروع می کنم به خواندن بحران آذربایجان و چه و چه برای نوشتن بخش های پایان نامه تخیلی ام! اگر به مامی سر زده باشم که هیچ اما اگر یکی دو روز باشد ندیده باشمش که عذاب وجدان کم کاری ام برایم تمرکز نمی گذارد. ها! یادم رفت هر روز یک مکالمه کوتاه با مامی موجب آرامشم است اگر چه گاهی هم خرابترم می کند!

بی طاقت هم شده ام این روزها. تحمل تذکر ها و پیشنهادات همکارانم را ندارم... فکرش را بکن جایی کار می کنم که محال ممکن است حتی یک روز تذکر یا پیشنهاد یا انتقاد از همکاران هم مرتبه خودم نداشته باشم! حالا چه رسد به مقامات بالا دستی! و جالبتر اینکه من هرگز به حیطه کاری کسی هیچ کاری نداشته ام، هیچ نوع مداخله ای ......