دیشب تمام شب باران بارید و امروز صبح هم... می دانی! امروز صبح وقتی قدم بر می داشتم خیلی محکم و مطمئن گفتم خدایا شکرت به خاطر همه چیز......
بعد یاد اولین تجربه کاری ام افتادم که بی استثناء هر روز خودم را به خدا می سپردم و کارم را شروع می کردم... یادم امد چطوره به اطمینان حضورش در تک تک لحظه هایم قدم بر می داشتم و به آینده ام امید داشتم!
حالا نه اینکه این نوع توکل را از دست داده باشم اما انگار همه آن حس های مملو از اطمینان و امید در من کمرگ شده ......
از پنجره اتاق کارم به کوه ها نگاه می کنم که چطور تا نیمه در ابر و مه گم شده اند و چطور نیمه دیگر آن ها ب رنگ لاجوردی روشن درآمده.... پیش تر ها فکر می کردم کوه ها فقط در اردیبهشت است که لحظه به لحظه رنگ عوض می کنند حالا که خوب دقت می کنم اردیبهشت و دی ندارد، بهار و زمستان ندارد انگار هر بار در هر فصلی و ماهی که نگاهشان کنی رنگی متفاوت ازلحظه قبل دارند!
این باران و همین کوه و ان سپاسگزاری خاص از خالقم امروز به من حس و حال خوبی داد ...
الان هم صدای چهچه پرنده می آید، انگار که بهار است!
- دو شب قبل خواب دیدم مامی رفته کربلا و فوت شده، دور از جانشان باشد هر بلایی، تا صبح بیدار بودم و نگران آخر هفته کربلا رفتنش.... صبح هم فشار کار و استرس و در نتیجه سر دردی غیرقابل تحمل سراغم امد همراه با حالت تهوع و سرگیجه و ... غیرقابل تحمل! و فقط منم که می دانم غیر قابل تحمل چیست! انگار هنوز هم ادامه دارد. امروز هم کمی سر درد و همراه با سر گیجه و کسلی چاشنی پر رنگ لحظه های من است!
- این روزها مادام سرگیجه دارم و حالت کرختی و سستی در بدن که مرا نگران می کند. اما سعی می کنم به روی خودم و همسرجان و هیچ کس دیگر نیاورم! بس که امسال یک پایم دکتر بود و آن پای دیگر داروخانه!
+ به همسرجان پیامک می زنم و این هوای خوب و منظره زیبا رو به اون تقدیم می کنم... اون هم می گه: تو لذت ببر از این هوا و منظره کوه، هلوی من :)
همکارم به تازگی پدر شده. از او می پرسم در نگهداری نوزاد به همسرش کمک می کند؟ پاسخ می دهد که بله همین دیشب بچه که بیدار می شد من می خوابوندمش....
می خندم و می گویم آفرین. کمتر مردی است که آن هم از روزهای اول اینگونه کنار همسرش بماند.
الان هم همسرش تماس گرفته تا ایشون صدای گرفیه بچه رو از آن ور خط بشنود و با فرزندش حرف بزند! ایشون هم خیل آروم و خاص در جواب گریه های نوزاد مادام می گفت: جاااان، چی شده بابا، چی شده دخترم.....
من هم فکم را داشتم را از روی زمین جمع می کردم!
میان وبلاگ هایی که می خوانم دو نفر هستند که ابراز ارادت و عشق شان را چنان به فرزندشان نشان می دهند که آدمی دلش همین طرف مانیور غش و ضعف می رود!!
من به جرأت می گویم که مثالش را ندیده ام تا کنون و امیدوارم همسرم چنین پدری باشد با همین روش های بروز احساسات :)
سرگیجه مادام همراه من است. یک ساعت هایی هست در روز که اگردراز بکشم بدنم آنقدر کرخت و سست می شود که واقعا نمی توانم از تخت جدا شوم و جدا هم نمی شوم و ساعت ها با بی حالی مداوم دراز می کشم و فقط گاهی چشم های از حال رفته ام را باز می کنم. این حالت ها کمی مرا می ترساند. با همسرجان راجع به دلایل این حالاتم حرف می زنم. می گوید در این سه سال روزی هم بوده که سالم باشی؟!
می گم: سه سال بیشتره که با همیم. می گه: منظورم این سه سال اخیره...
می گم: اندازه تو مریض نبودم! یاد سرماخورده ای که یه هفته خودت رو می ندازی .. یا جراحی دندون داشتی که هر بار دو هفته به خودت استراحت دادی و اوره و مابقی هم بماند! من اگه با هر بار مریضی اندازه تو استراحت می کردم قطعا الان اینجور نبودم. با هر حال بد و خرابی هم که باشم باز از کار خونه و اداره و رسیدگی به تو نمی زنم...
می گه: عزیزم من قصد بدی نداشتم فقط خواستم بگم به این چیزا نباید فکر کرد و پر وبال داد.... راست می گی تو خیلی فعالیت داری...
کمی دلخور شدم اما اصلا مهم نبود. فقط یک واقعیتی که حقیقت هم دارد این است که مرد جماعت تا زمانی که خوب و خشو باشی هست کنارت همین که روزهای ناخوشی ات از راه برسد اوست که نمی ماند و .....بله!
شب یلدا در بیمارستان و مطب دکتر و درمان و .... گذشت.
این هم یک نوعی از متفاوت بودن است دیگر ....
چیزی که این وسط مهم بود این بود که در تمام این مراحل من و همسرجان کنار هم بودیم. دست در دست هم... به هم تکیه داده بودیم!
در بلندترین شب سال، فقط من و تو به اعتبار بودن کنار هم ....
این چیزی بود که این یلدا را از از هر یلدای دیگری متمایز کرد...
امیدوارم این بودن، این گونه بودن در کنار هم ،تا همیشه پابر جا بماند...