-
از داشتنش خشنودم
شنبه 8 خرداد 1395 07:47
آخر هفته خوبی بود. بارها، بارها خداوند را به خاطر داشتن دو روز بی دغدغه و بی دردسر و غرق در آرامش شکر کردم! درست نمی دانم دلیلش چه بود ولی بیش از هر روز گذشته همسر جان را دوست داشتم... مادام نگاهش می کردم... در نگاهم آن همه دوست داشتن نمایان بود. صورتش شده بود شبیه پسر بچه ای ده دوازده ساله... برایم آنقدر جذاب و دوست...
-
وقتی سه نفر شدیم...
شنبه 8 خرداد 1395 07:35
بارداری هفته به هفته را از یکی از صفحات وب دنبال می کردم ... بر خوردم به جمله ای که تصوری از آن داشتم اما فکر نمی کردم تا این حد جدی باشد! "سعی کنید آخر هفته های خوبی برای خود و همسرتان رقم بزنید، بعد از آمدن فرزندتان فرصت داشتن چنین آخر هفته ای را ندارید" ...... آدم یکهو با ترسی جدید روبرو می شود.. اینکه...
-
فرزند داری، سرافکندگی است
چهارشنبه 5 خرداد 1395 09:08
حرف های دیشب خواهر1 پای تلفن برایم آنقدر مسخره و مضحک و حال به هم زن بود که خوردن کرم خاکی، یا هشت پا ..... او در جریان صحبت های دکتر بابا بود و تماس گرفتم تا بپرسم اوضاع از چه قرار است. برایم توضیح داد و حین حرف هاش گفت: بردار1 قراره زمین بابا رو بفرشه و پولشم بده بذارن تو بانک. به مامان گفتم خرجش نکنه بذاره برا روز...
-
بابا و دیابت
چهارشنبه 5 خرداد 1395 07:29
دکتر گفته بود پاهای بابا خونرسانی نمی شود.. باید رگ های پایش را باز کنند وگرنه پاها سیاه می شود و باید قطع شان کرد! سرانجام غمباری که هشتاد درصد دیابتی ها به آن گرفتار می شوند! دکتر گفته عملش چیزی شبیه آنژیو قلب است.. ساده ست گویا... کسی اطلاعاتی دارد در این خصوص که بتواند راهنمایی کند؟ دوستا اگر مبتلا به دیابت هستید...
-
رکود اقتصادی یعنی ...
سهشنبه 4 خرداد 1395 07:48
رکود اقتصادی هچنان پابرجاست... رکود اقتصادی یعنی اینکه یک مرد بی هیچ میل و رغبتی برود سر کار.. از پشت سر، رفتنش را که نظاره کنی، انگار هزار نفر می زنندش تا پایش را از خانه به قصد کار بیرون بگذارد! رکود اقتصادی یعنی اینکه بروی کافی شاپ و مردت هی در خودش فرو رفته باشد و به تعدیل های پیش روی شرکت، به جا به جایی هایی که...
-
جنگ نابرابر
سهشنبه 4 خرداد 1395 07:40
شصت دقیقه مخاطب حرفهاش بودم... شصت دقیقه فقط من بودم و او .... گاهی میان حرف هاش اشک می نشست توی چشم هام اما مادام تلاش می کردم بوی نبرد از لرزیدن دلم.... خیلی چیزها را برایم مرور کرد.... از سه بار خودکشی اش گفت.. دوبار در خانه پدری که یک بارش با داروی نظافت بوده!! یک بار در خانه شوهر با مرگ موش!! او قوی تر از این حرف...
-
سخت است این همه باشی ...
دوشنبه 3 خرداد 1395 07:28
دیروز دقیقا همین دیروز با خودم فکر می کردم که یک زن نمی تواند هم دختر یک خانواده باشد و خدمات مخصوص جایگاه خودش را ارائه دهد، هم یک همسر و خدمت رسانی های خاص داشته باشد.. هم خانه ر ا مرتب کند و ظرف ها را بشوید و کمی بعدتر بچه داری هم بکند، هم سرکار برود و قسمتی از بار مالی خانواده کوچکش راب ه دوش بکشد.. باید چند زن...
-
حالم خوش نیست
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 08:17
دلم بدجور گرفته... دیشب در تنهایی زار می زدم.. آنقدر اشک ریختم و هق هق گریستم که هنوز چشمهام پف دارد! خسته ام از زندگی کردن ... مرگ را به بودن ترجیح می دهم... نه اتفاق ناگواری برایم رخ داده نه احساساتم جریحه دار شده... این خواسته همیشگی من بوده.. از همان روزها که هنوز نوجوانی بیش نبودم! زندگی برایم پوج و مسخره و بی...
-
این نیز بگذرد ...
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 12:42
امروز دلم گرفت .... وقتی دوستم حرف می زد و ته دل من خالی می شد... وقتی می گفت و من به اندازه تمام دردها و غصه های آن روزهایی که مستأصل و درمانده بودم، غمگین می شدم! کاش همه چیز سر جای خودش باشد! همه آدم ها در زندگیشان درست همان جایی باشند که باید...
-
"زن بودن" دردی که تمامی ندارد
شنبه 25 اردیبهشت 1395 13:50
همسرجان می گفت دوست ندارد فرزندش دختر باشد؛ چون دختر ها همیشه در همه جای دنیا تو سری خور هستند... باید زورگویی جنس مخالف و در کل جامعه اطراف را تحمل کنند .... شاید دلش سوخته است برای این همه اجحافی که در حق زنان می شود.. می گفت ربطی به این خطه ندارد همه جای دنیا هین است حالا یه جا بیشتر، جایی دیگر کمتر ... دلم می...
-
این روزها کم طاقتم
شنبه 25 اردیبهشت 1395 10:17
همچنان وزن کم می کنم.. همچنان بی میل به غذا همچنان عصبی همچنان دست و پنجه نرم کردن با حالت تهوعی مادام ..... - این روزها کار کردن و سر و کله زدن با ارباب رجوع ها و همکاران سخت ترین بخش زندگی روزمره ام است!
-
سخت ها،آسان شود؛ گر تو آنی باشی که باید
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 07:30
دیروز همسرجان در نتیجه بهانه گیری های روز قبل من رفته تا لپ تاپ را بدهد سرویش کنند که دهن ما را در این مدت سرویس کرده بود! بعد هم اومد دنبال من تا برم دانشگاه محل تحصیل رمز ورود به پرتالم رو که گم کرده بودم بگیرم.... بعد هم رفت خونه.... وقتی من رو گذاشت محل کارم ساعت 12 بود و دو ساعت و نیم دیگه باید می رفت شرکت. بد...
-
روزهای بدون شادی و نشاط
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 07:32
دیروز تمام لحظه ها و ساعت ها به افسردگی گذشت.. به حال روحی بد... اینکه بعد از نهار نشد بخوابم.. اینکه به خاطر مشکلات لپ تاپ نتوانستم شهریه یامفت دانشگاه را واریز کنم ... و همان کسالت روحی که از ابتدای صبح همراهم بود، بعد از ظهرم را هم به گند کشید.... یک بعد از ظهر تا شب را کامل کنار هم می شد به بهترین شکل گذراند اما...
-
یک هفته کار بی وفقه
شنبه 18 اردیبهشت 1395 10:10
روزهای آخر هفته تنها فرصتی بود که می شد با تمام انرژی وقتم رو کنار همسرجان بگذرونم بعداز یک ماه و نیم و هفته ها فقط ده ساعت دیدنش که به لطف همکاران محترم مجبور شدم هر دو روز رو بیام سر کار تا ساعت 7 شب! یه اصطلاحی هست که می گه: مرده ها جمعه ها آزادن! فکرش رو بکن که ما از مرده ها هم در بندتریم!! جمعه هم تا ساعت هفت شب...
-
دلخوشی ها کم نیستند
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 08:52
همسرجان این روزها آستانه تحملشان را خیلی بیش از حد بالا برده... انگار می داند اندازه کافی سر کار تحت فشار و استرس هستم پس او باید خودش را به خاطر شرایط خاصم با من تطبیق دهد... در این مدت دوبار مجادله داشته ایم هر دوبار پیامکی، هر دو بار کوبنده و سخت؛ طوری که فکر می کردم در اولین دیدار پس از آن مکالمه های پیامکی یا...
-
حرف هایی که پاسخش اشک است
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 07:43
بابا تو پای من سوختی... اصلا به من فکر نکن، فکر خودت باش و من فقط سکوت و سکوت ... + مکالمه بین من و بابا :(
-
دوست دارم زودتر بمیرم
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 07:35
رفتم دیدن بابا... برگه لیست قرص هایش را که قبلا تهیه کرده بودم، گم کرده بود... کلی گشتم نبود! تقریبا همه قرص هار ا حفظ بودم که روزی چند تاست یا کی باید بخورد!! جز یکی... بعد متوجه شدم بابا دوباره کنترلی بر ادرار خود ندارد .......... تازه داشت خیالم راحت می شد که تقریبا خوب است و مشکل خاصی جز خوردن آن دو مشت قرص ندارد!...
-
پر از حفره ام
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 07:20
دیروز در حضور فرزندم با من بدرفتاری شد .. من ایستاده بودم با سری که رو به پایین بود و گه گاه نگاه به طرف مقابل با صورتی رنگ پریده و اضطرابی مملموس در نگاهم بعد از آن همه تحمل تندی در فتار طرف مقابل دوباره سرم را پایی انداختم و گفتم چشم.. چشم.. اینکه در حضور فرزندم به چنین موجود ذلیل و خاری بدل شده بودم که حتی نمی...
-
واسه یه مشت دونه برنده آدما شی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 14:17
آخر وقت کاری ختم به خیر نشد. اصلا روزی که به گندترین حالت ممکن آغاز شود به گندترین حالت ممکن هم تمام می شود! اشکم در آمد.... این بار دوم است که به دلیل سختی های کار همین جا سر کار اشک ریخته ام! موضوع چه بود؟ حرفی را منشی رئیس درست و کامل به من منتقل نکرده بود.. من هم به طبع کار را تا همان اندازه که به من منتقل شده بود...
-
طعم شیرین حس های خوب
شنبه 11 اردیبهشت 1395 12:52
یادم رفت بنویسم.. باید زودتر از این ها می نوشتن... از اینکه همسرجان بعد از آن چند روزی که در بهت و حیرت بود در باب پدر شدنش خیلی زود خودش را با شرایط جدید وفق داد یا به ظاهر تلاش کرد که اینگونه نشان دهد... هر روز تاکید دارد که با نی نی حرف بزن... مهربان حرف بزن .... شب ها می پرسد: حال نی نی چطوره؟ یا اینکه: از نی نی...
-
واسه یه مشت دونه برده آدما شی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 12:19
شغل من یکی از 10 شغل پر استرس شناخته شده است. از شغلم بیزارم! این اواخر هر روز صبح با حالت تهوع صبگاهی از شدت نفرت به شغل انگشت ورود به سازمان را می زنم! خسته ام.. اعصاب و روان آسفالت جاده است! دلم می سوزد به حال این کوچولو که باید به خاطر چنرغاز! واقعا چنرغاز که زندگی ام گیرش است، سلامت جسم و روح ور اونش را به خطر...
-
مخاطبان بی حرف
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 07:34
از این همه بازدید کننده ساکت و بی حرف در شگفتم! همین که مخاطب دارد حرفهام حتی بی هیچ حرفی، خیلی هم خوب است ...
-
پدرها متولد میشوند- برگرفته از وبلاگ مرد، پدر، پسر
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 09:26
نه نمی شود ثبتش نکرد.. نمی شود از کنارش بی تفاوت و حتی آرام و بی صدا گذشت... نمی شود این حس خوب انسانی را، این توجه انسانی را، این محبت را جایی ثبت نکرد ... دوست عزیزی برای نگرانی های این مدت که بدجور حال شب و روزم را به گند کشیده بود، پستی در وبلاگ خودش منتشر کرده که خواندنش به من خیلی چیزها داد! خودش را مرور کرده...
-
فرهنگ نادرست!
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 12:46
هر روز صبح قبل از خوردن چاشت باید به یک جمعیتی تعارف کنی که آقا بفرمایید صبحانه، خانم بفرمایید صبحانه!! تعارفات الکی مسخره و حوصله سر بر ... تعارفات از سر عادت و عرف عامیانه.. دلم نمی خواهد اسمش را بگذارم فرهنگ! که این عین بی فرهنگی است از نظر من! مدتی است این عادت بد و نادرست را کنار گذاشته ام... تعارف نمی زنم.......
-
حجم زیاد اندوه من
شنبه 4 اردیبهشت 1395 11:14
بی تفاتی نسبت به روزهای خاص در یک رابطه دونفره از فردی به فرد دیگری منتقل می شود! برای روز مرد اکتفا کردم به یک روبوسی و تبریک.. تبریکی که یکبار تلفنی و یکبار دیگر هم حضور به همسرجان تقدیم شد.... قصد داشتم دسته گلی تقدیمش کنم اما شرایطش ایجاد نشد، فرصت نبود .... می دانی! حس خیلی بدی به جای می ماند از این بی تفاوتی...
-
روزهای من کجای تقویمند؟!
شنبه 4 اردیبهشت 1395 11:00
نمی دانم روزهایم کجای تقویمند! همینطور از پی هم می آید و می روند.. به بی هدفترین موجود روی زمین تبدیل شده ام... تبدیل شده ام به موجودی که یا در جستجوی خواب است یا در پی خوردن و آشامیدن! دلم می خواهد ساعت های کاری هر چه زودتر تمام شوند و برسم به تختت خوابم و البته قبل از آن به یخچال! امروز ظاهرا حالم خوش نیست... می...
-
همکاران نچسب
سهشنبه 31 فروردین 1395 14:25
به من گفته اند سه ماهه لول بارداری را دور از امواج موبایل و اینترنت وایرلس باشم .. بعد درست همین امروز یکهویی اتاق کارم شد شش نفره! و در فاصله یک قدمی من همکار نچسبی نشسته هم خودم هم کوچولو باید امواج موبایل این نچسب ها را تحمل کنیم! و خودشان را ... هوووووف!
-
هر دم از این باغ بری می رسد
سهشنبه 31 فروردین 1395 11:24
این بحث جا به جایی سازمانی نمی دانم کی می خواهد به پایان برسد و نهایی شود! یک بار خبر می رسد که رئیس سخت گیر از عملکرد تو راضی ست و گفته هیچ کس مثل تو نمی تواند برایش گزارش بنویسد و .....حتی فلان جا هم که بالا دست اینجاست کسی مثل تو را ندارد.. بعد از کلی ذوق مرگ شدن از رضایت رئیس و بعد از در خود فرو رفتن به این دلیل...
-
این ماراتن سخت جانفرسا
سهشنبه 31 فروردین 1395 08:02
گرسنگی وحشتناک همیشگی.. یک گرسنگی سیری ناپذیر... حالت تهوع مادام و بی میلی شدید به غذا .... فکر می کنم درد زایمان قابل تحمل تر باشد در مقابل این همه رنج مادام.... +- فکرش را هم نمی توانی بکنی؛ اینکه 31 فروردین با پالتوی که زمستان می پوشیدی از خانه بزنی بیرون!
-
تندخویی
دوشنبه 30 فروردین 1395 10:40
یه اخلاق نادرستی که دارم اینه که با برخی موضوعات نمی تونم کنار بیام. به عنوان مثال وقتی یه موضوع در حیطه کاری مربوط به خودم رو همکاران از واحدهای دیگه اغلب اقات انجام دادنش رو برام یادآوری می کنن، جبهه می گیرم در مقابلشون! هیچ وقت فکر نکردم شاید تعلل در انجام این کار از سمت من باعث می شه همکارانم از روی دلسوزی انجام...