-
دلم خالیست
جمعه 1 مرداد 1395 12:11
خواهر کوچیکه به تهران سفر کرده. قبل از سفرش از او خواسته بودم چند تکه ای را که بعید می دانستم اینجا پیدا شود برای دخترک بخرد. اول قبول نکرد اما بعد اعلام موافقت کرد... دیروز صبح را چند ساعتی تا ظهر تنها و بدون وسیله نقلیه شخصی به خرید برای من گذراند.... من فقط 2 سفارش خرید داشتم ولی او که در مرکز خرید این نوع اجناس...
-
او خاص، بی نظیر و بی همتاست
پنجشنبه 31 تیر 1395 11:00
مامی از خواب دیشبش می گفت... از سه زن قد بلند با چادر مشکی و سه قبر که روی یکیش اسم محدثه نوشته شده بوده! .... از دیدن خاله دومی که در همان قبرستان مشغول خواندن قرآن بوده .... از اینکه خاله می گفته من چند بار به خانوم دکتر گفتم بیاد به ما سر بزنه! از اینکه بعد خودش را در حرم امام رضا (ع) دیده که راه می رفته و اشک می...
-
بیهوده ست این آمدن و رفتن
چهارشنبه 30 تیر 1395 22:30
به خانوم دکتر گفتم حتی ذره ای هم ناراحتی در خودت راه مده که فرزند سومت دختر نیست! یک تکه نان خودت بخور صد تکه بده به دیگران و هزاران بار خدا را شکر کن که باز هم پسر داری... می دانی دختر اگر بود چه سرنوشتی در انتظارش بود؟! اینکه برود سرکار برگردد و نهار بپزد، میزبانی میهمان ها را هم با روی خوش و کمری خم از جهت احترام...
-
راه کدام است؟!
چهارشنبه 30 تیر 1395 22:18
برگشتم به نوشتن نه به این خاطر که حال و روزم رو به راه شده که اصلا نمی دانم راه کدام است! به این نتیجه رسیدم که آن من منفی باف افسرده غمگین در من نهادینه شده است و اگر قرار به ننوشتنم باشد باید تا لحظه دیدار ملک الموت ننویسم و درست د رهمان لحظه از شادی راهی ...... از همان بچگی افسرده و در خود فرو رفته بودم... از همان...
-
درست که شدم برمی گردم
دوشنبه 21 تیر 1395 08:33
تا حالم خوب نشود، نمی نویسم! این اواخر نوشته هام مدام شبیه ناله های بد اهنگ بوده ...
-
هر روز با این درد کابوسی دوباره ست
دوشنبه 21 تیر 1395 08:32
بیدار شدن از خواب و دیدن یک صبح دیگر درست شبیه یه کابوس وحشتناک است... - به بابا گفتم: بابا، اگه قرار باشه انگشت پات رو جدا کنیم می ترسی؟ گفت آره بابا می ترسم.. با یه لحنی گفت که انگار یکی افتاد به جونم تا می تونست جگرم رو می خراشوند... تا ساعت ها برای ترس بابا و اون لحنش گریه کردم... چه گریه هایی... - مامی گفت: تو...
-
مرده متحرک
یکشنبه 20 تیر 1395 07:40
می رسم به خونه... بوی خوشمزه ای به مشامم می رسه! بله، همسرجان گوجه بادمجان پخته.. سفره را آماده کرده... تا لباس از تن می کنم به دور و بر خونه که نگاه می کنم می بینم ظرف ها را شسته... میوه خریده و شسته .. غذا هم پخته... کلی برای من کدبانوگری کرده بی هیچ منتی! حتی نمی ذاره سفره رو جمع کنم و می گه تو برو بخواب... دو...
-
چراغی روشن نیست
یکشنبه 20 تیر 1395 07:26
مامی کنار آمده بود... مثل همه سال های گذشته .. مثل همه روزهای گذشته... میان حرف هاش می گفت: فاطمه خانم (دوستش) گفته حواست به شوهرت باشه تا سایش بالا سرته پیش بچه هات قدر و منزلت داری .. همین که نباشه کسی محل بهت نمی ذاره!! شاید این یکی از دلایل کنار آمدنش بود! اما... می بینی دنیای زن ها.. دنیای مادرها چه دنیای تنگ و...
-
من که سنگرم سکوته...
شنبه 19 تیر 1395 13:24
باید بنویسم در وصف مامی که می توانست زندگی بهنتری داشته باشد، که لیاقتش را داشت اما محبوس شد در چهارچوب زندگی ای که بنا به تصمیم پدر و مادرش با بابا بنا شد... حالا هم تمام وقت .. تمام قبا.. تمام انرژی اش را وقف رسیدگی و پرستاری از بابا می کند.... دلم برای مامی می سوزد.. اصلا کباب است.. دلم شرحه شرحه ست از این هم درد و...
-
صدای جیرجیرک ها
شنبه 19 تیر 1395 07:28
صدای جیرجیرک ها را از دور دوست دارم... صدای جیرجیرک ها از دوردست که می آید حس خوبی به آدم دست می دهد، مثل التیام است! آرامش بخش ....
-
تحمل نفس کشیدن ندارم
سهشنبه 15 تیر 1395 13:21
خیلی خسته ام .... نابودم!
-
روزهایم کجای تقویم اند؟!
یکشنبه 13 تیر 1395 12:18
دلم دو نفره بیرون رفتن را می خواهد.. یک کافی شاپ و بستنی دو نفره کش دار.... یک شام رستورانی دونفره .... یک بزم خصوصی دو نفره .... فرصت این ها نیست و یا اگر هست تو حواست نیست.. من؟! من هم حوصله گفتن ندارم! چرا؟! چون می ترسم متهم شوم به اینکه شرایط درگیری ذهنی تو را درک نمی کنم! متهم شوم به اینکه هر چیزی که می خواهم...
-
حالا باید نا امید شوم از مستجاب شدن دعایم؟!
یکشنبه 13 تیر 1395 08:46
این روزها فقط می گذرند در کنار گذارشان غم و اندوه است و حرص و جوش... عفونت انگشت پای بابا بهبود که نیافته هیچ، بدتر هم شده! پس از این همه تلاش و تقلا برای بهبودش! دیروز دکتر می گفت این قسمت انگشت پا یک عضو مرده ست و تا کمی بعد خودش خود به خود می افتد!! و یا اینکه مجبور می شویم انگشت را قطع کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...
-
بیچاره دلم که محتاج نگاه توست
سهشنبه 8 تیر 1395 09:36
از حس و حال این روزهایم بگویم.... همچنان حالت تهوع سرجایش هست به خصوص صبح ها البته از شدتش کاسته شده... بی میلی به غذا هست و بیزاری از انواع گوشت ها .... می دانی! می شود با این ها و حتی با بدترش کنار امد... مگر نه اینکه زن هستیم و آمده ایم تا طعم سختی ها را بچشیم؟! قسمت سخت ماجرا رابطه دو نفره مان است... مثلا همین...
-
این همه تلاش بیهوده
سهشنبه 8 تیر 1395 08:05
کارهای مربوط به سند خانه را هم انجام دادیم.. آخرین امضاها را زدم اگرچه بعدتر باز هر یک از واحدها سند جدا می خواهند و باید دوباره همین روند و این امضاها ادامه پیدا کند ... همسرجان به برادر1 و مامی گفت که خانه را به نام من زده.. حین حرف هاشان سر رسیدم داشت می گفت قول داده بودم یک خانه و ماشین به نامش کنم که به قولم عمل...
-
زنان علیه زنان
شنبه 5 تیر 1395 12:14
"عنوان برگرفته از وبلاگ آلما توکل" عزیز است. بعد از سه ماه و اصرارهای مکرر هر هفته مادر شوهر رفتم به دیدنش.... سه ساعت مرا به حرف گرفت و از عروس دیگرش گلایه کرد.... کاش فقط گلایه می کرد.. نفرین و ناسزا و بی احترامی هم همراهش بود! دهان روزه!!!!!!! نمی دانم دین و آیینمان چیست؟! یادمان داده اند روزه گرفتن به...
-
یه چار دیواریه دوست داشتنی
سهشنبه 1 تیر 1395 08:34
دیروز همسرجان و سه تا از همکاراش یه زمین قولنامه کردن که من به جای همسرجان امضا و انگشت زدم پای برگه ها .... از اون سه نفر دیگه یه نفر مجرد بود و اون دوتای دیگه قصد نداشتن خونه رو به نام خانومشون کنن ! حالا زندگی ما تا مدت ها وارد فاز جدید می شه .. کار - درس- ساخت و ساز خونه! بله همسرجان و همکاراشون قراره خودشونم کنار...
-
بادبادکی که می ترکد.. پوسته ای که می شکند...
دوشنبه 31 خرداد 1395 08:17
احساس می کنم این روزها بدتر از هر زمان دیگری در خود فرو رفته ام ... بدتر از هر زمان دیگری از رفتارهای همسرجان دلخور می شودم... از اینکه تماس دوبار تماس می گیرم و او خیلی با عجله و کمی لحن تند جوابم را می دهد.. درک می کنم سرکار است و سرش شلوغ اما راه های زیادی دارد برای درست رفتار کردن. مثلا می تواند بگوید اگر کار...
-
این بالا و پایین ها... این سوز و گداز عاشقی ...
چهارشنبه 26 خرداد 1395 10:09
دیشب همسرجان من رو در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد و گفت ببخشید.. ببخشید..این روزها زیاد اذیتت کردم، اعصابم خرد بود! گفت تنها کار خوبی که برات کردم این بود که نون سنگک تازه برات می خریدم.... شب هم تا صبح هی بغلم کرد... هی نوازشم کرد .. هی بوسیدم... صبح هم گفت ظهری زود برگرد بخوابی منم بغلت، کنم نازت کنم .... - یه حرف هایی...
-
خوب می دانم فرشته ها همه دخترند
چهارشنبه 26 خرداد 1395 09:59
حالا دو روز بود که می دانستم فرزندم دختر است یا پسر... اما دلم می خواست مثل یک راز در دلم بماند، کسی نداند ... ترسیده بودم انگار... یک آن با حجم زیادی از نگرانی هایی که حالا با فهمیدن جنسیتش بر من وارد می شد، مواجه شدم! فرزندم قرار است تما سختی هایی که من به عنوان یک زنم متحمل شده ام را دوباره از از صفر شروع کند....!...
-
خیلی ساده اوضاع عادی می شود
سهشنبه 25 خرداد 1395 08:21
خوب شرایط به حالت عادی برگشته البته ظاهرا! یعنی من تظاهر می کنم که مشکلی وجود نداره و ما دوتا دوستیم مثل قبل! طبق روال مرسوم همسرجان با دوتا بوسه و کمی بغل و نوازش وضعیت رو به حالت عادی برگردوند! من این روش رو نمی پسندم، گاهی خوبه آدم دلخوری با یه روش کمی متفاوتر از دل طرف مقابلش دربیاره! الان که فکر می کنم می بینم دو...
-
ده ارزشی که باید به فرزندانمان بیاموزیم
دوشنبه 24 خرداد 1395 08:22
این رو تو یه وبلاگی خوندم و حس کردم باید برای خودم نگهش دارم و هر از گاهی مرورش کنم بچهها مثل اسفنج میمانند. نگاه میکنند و هر چه را که در محیطشان باشد، جذب میکنند، مخصوصاً از طریق دیداری و شنیداری. اکثر کلمات و رفتارهای آن ها ناشی از تقلید از والدینشان یا بزرگ ترهای دیگر در اطرافشان است. خیلی وقتها از کلماتی که...
-
حالا وقتش نیست
دوشنبه 24 خرداد 1395 08:17
نگران این بودم که چطور یهو همسرجان انقده در ابراز ناراحتی آروم شده و می تونه خودش رو کنترل کنه که همین دیروز دعوامون شد و خوب طبق معول داد و بیداد... مقصر من بودم از دید ایشون... چرا؟ چون دو شب متوالی بهش گیر دادم بیا پیشم بخواب که یه شبش با لپ تاپ کارای درسیشو می کرد و بعدشم تو هال دراز کشیده بود من حین دستشویی رفتن...
-
انگار نیستم دیگر ...
شنبه 22 خرداد 1395 10:38
حالم خوش نیست انگار درون خودم مرده باشم .... همه چیز باز برمی گردد به خانه پدری- مادری ... به همان دردهای نگفتنی همیشگی.... با دل خوش رفتم با یک دنیا آشفتگی و اشک درونی و غم برگشتم.... حتی حال و حوصله نماز خواندن هم نداشتم.. با همه دنیا دعوا داشتم، کلافه بودم ....! منی که هزار بار شکسته شدم .... منی که سالهاست پیر شده...
-
تو همانی هستی که باید اما من ...!
چهارشنبه 19 خرداد 1395 09:47
این همه تغییر در عکس العمل های همسرجان حین مشاجره و بعد از آن برایم جای تعجب دارد.... از تندی بیش از حد خبری نیست! از عصبی شدن های شدید.. عکس العمل های دیوانه وار .... این تغییرات آنی گاهی نگرانم می کند! نمی دانم نتیجه جلسات مشاوره ست یا شرایط خاص من که او را مجاب کرده تا این حد با من و حرفها و رفتارهام کنار بیایید......
-
حالا باز هم آدم بد ماجرا منم...
دوشنبه 17 خرداد 1395 10:00
امروز حالم خوش نیست... فکرم درگیره... رو به راه نیستم... سر صبحی همین که دیدم سنتور همسرجان دم دره به هم ریختم! قرار بود سنتورش رو بده به داداش کوچیکش که بره کلاس! و من خوب می دونم که پدرش هزینه برای اینجور چیزها نمی ده! گفتم شاید بابات نخواد همچین هزینه ای بکنه! گفت می دونم... گفتم لابد تو هزینه کلاس رو می دی؟! گفت...
-
بالاخره به ما ملحق شد
دوشنبه 17 خرداد 1395 09:44
پسر خانوم دکتر دیشب ساعت 11:30 به دنیا اومد و این تنها اتفاق خوبه این روزهای منه... - دیروز ظهر بعد از ساعت اداری رفتم درخونه خانوم دکتر که راهی مشهد بود برای آخرین چکاپ قبل از زایمان. دفترچه بیمه ام رو بهش دادم تا بده دکتر برام سونو بنویسه. احساس کردم باید همراهش می شدم... ساک خودش و نی نی رو برداشته بود احتیاطا که...
-
رسم های احمقانه
یکشنبه 16 خرداد 1395 09:18
فکرش را هم نمی کردم روزی فکر من درگیر موضوع پیش پا افتاده و خارج از رده ای چون تهیه سیمونی بشود! قبل تر ها که مجرد بودم.. حتی وقتی دوران دبیرستان را پشت سر می گذاشتم این موضوع، این رسم، این سنت برایم احماقانه و بی خردانه بود.... دو نفر یک تصمیمی می گیرند، در نتیجه عشق و دوست داشتن و به هم پیوستنشان موجودی پا به این...
-
عضو جدید خانواده
چهارشنبه 12 خرداد 1395 11:51
خانواده منتظر رسیدن عضو جدید است... فرزند خانوم دکتر.... که می شود نهمین نوه خانواده ... یکی از همین روزهای آینده یک نفر دیگر به ما اضافه می شود و من .. ما .. همه منتظرش هستیم + امیدوارم فرزند و خانوم دکتر هر دو صحیح و سالم به جمع ما بیایند....
-
شمعی برای دیگران
دوشنبه 10 خرداد 1395 09:29
مامی گفت: تو اصلا نباید بچه دار می شدی! هیچ به فکر خودت و اون بچه توی شکمت نیستی ... همش به فکر حل مشکلات دیگرانی و برای این و اون حرص و جوش می زنی .... اینا رو وقتی می گفت که خودش از شدت سرماخوردگی رو تخت افتاده بود و لازم بود یکی یه لیوان آب بده دستش با این حال برای من نهار خورشت ریواس پخته بود و برای تهیه ریواس چند...