-
از آدم ها خسته ام
یکشنبه 2 آبان 1395 07:58
کاش همسرجان اون خونه لعنتی که شهرش داره رو می فروخت حالا این همه ذهن من برای خرید چهار تیکه لباس و .. درگیر نمی شد! ذهن خودش برای ساخت این خونه جدید درگیر نمی شد! نباید قولش رو به داداش می داد.... خدایا باید از دست همه بکشم! دیگه خستم.... من از ادم ها خیلی خسته ام! از اونایی که باهاشون رابطه خونی دارم .. از اونایی که...
-
دلتنگی این روزهای من
شنبه 1 آبان 1395 09:45
مدتی ست دچار یک حس دلتنگی عظیم، غریب و ناشناخته ام .... حسی ست که درست در قفسه سینه ام درکش می کنم! شاید یک درد جسمی باشد اما هر چه هست برایم دلتنگی به ارمغان می آورد! دلتنگی .. غم .. اندوه ... دلتنگی ... دلتنگی ... دلتنگی و باز هم دلتنگی .. دلتنگی ای بی دلیل و بی بهانه!
-
زندگی با درد ادامه دارد
شنبه 1 آبان 1395 09:23
تا صبح پلکهام حتی کمی گرم خواب نشد... بابا درد داشت و ناله می کرد... ساعت به ساعت شیاف و مسکن های متنوع به خوردش دادم.... هر بار که بهش سر زدم نشسته بود لبه تخت و از درد در خودش مچاله شده بود و خودش را تکان تکان می داد... وضعیت اسفباری ست با دردزندگی کردن! از پا فقط پاشنه اش باقی مانده.. هر شب پانسمان ر ا یکی از...
-
این ماه آخر
شنبه 1 آبان 1395 09:13
کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. تمیزکاری منزل و جابه جا کردن تخت ها و .. پر کردن یخچال و فریزر...پیگیری کارهای فارغ التحصیلی .... بستن ساک خودم و دخترک که برای همین یک قلم خریدهایی هست که باید انجام شود، اما نه پولی هست نه حس و حالی ... هنوز لباس سایز صفر نخریده ام ... و خیلی ملزومات دیگر مانده.... واقعا خسته ام،...
-
نه آنی ام که باید ...
دوشنبه 26 مهر 1395 13:16
خوب که فکر می کنم می بینم لیاقت مادر شدن را ندارم... دخترک، می تونی من رو نبخشی .... فقط امیدوارم که در سلامت روحی و جسمی به این دنیا بیایی
-
کاش می شد روی آب بخوابم!
دوشنبه 26 مهر 1395 08:02
دیروز رفتم دیدن مامی از سر کار رفتم و تا ساعت نه و نیم شب پیشش بودم... مامی انقد خسته و افسرده شده که حالا که بابا هم نیست و نیازی نیست خونه بمونه بازم پاشو از در خونه بیرون نمی ذاره! خانوم دکتر اصرارش کرد شب بره خونه اونا اما مامی چسبیده به خونه و تکون نمی خوره ... خودمم که یه وضعیتی دارم بهنره ازش حرف نزم! خواهر1...
-
تو بخواهی خوب می شود
یکشنبه 25 مهر 1395 07:35
0نتیجه مشورت با دکتر قلب عروق این شد که ریسک عمل در حال حاضر خیلی بالاست. دارویی تجویز کردند که باید تا 15 روز استفاده بشه بعد یک سری آزمایشات انجام بشه تا ببینن ریسک عمل پایین اومده یا نه! اما دکتری که پا رو جراحی کرده بود سفارش کرد دارو استفاده بشه اما فکر عمل رو از سرمون بیرون کنیم! گفته عمل یعنی اینکه باید با...
-
تمامی ندارند این دردها
شنبه 24 مهر 1395 10:27
بابا از بیمارستان مرخص شد... زخم همچنان رو باز است. یعنی رد زخم جوش نخورده ... کمی سیاه شده و این ها همه یعنی اینکه عروق بسته است و خون در جریان نیست و در نتیجه خوب شدن زخم هم حاصل نمی شود! همه اینها را قبل از عمل جراح می دانسته! به نظر معقول می رسد که کمی بنشیند تفکر کند با یک تیم متخخصص و ماهری در این امر که مریض 74...
-
نباید نا امید شد
یکشنبه 18 مهر 1395 08:56
بردار1 گریه کرده بود.... حالا گریه او پشت همه مان را می لرزاند! او که گریه کند همه اطمینان خاطر و امنیت روانی ما از بین می رود.... طاقت نیاوردم رفتم دیدن بابا.... بدنش ورم کرده بود! دکترش می گفت ریه اش آب آورده اما با دارو رفع می شود!! خوب نفس نمی کشید! بخیه زخم را کشیدند ولی محل زخم جوش نکرده! .... پا دوباره دارد...
-
می شود که بشود؟
شنبه 17 مهر 1395 08:38
به شمارش معکوس این دوره نه ماهه رسیدم و هر روز اگر فرصتی برای فکر کردن به خودم و شرایط شخصیم باشه، ترس بیشتری احساس می کنم! اوضاع عمومی بابا بعد از عمل به هم ریخته... هر چیزی می خوره بالا میاره .. هذیون می گه ... پرستاتش برگشته و کنترلی رو ادرار نداره .. دچار نفس تنگی شده ... دعایی نمونده که نخونده باشیم.. نماز نمونده...
-
باید تسلیم حضرت حق شد
سهشنبه 13 مهر 1395 08:36
بابا عمل شد.. هر پنج انگشت پای راست رو قطع کردن. البته یکیش قبلا قطع شده بود! نمی دونم تا چه محدوده ای قطع شده... شاید سینه پا هعم قطع شده باشه.. اما تا این حد اگر دوباره عفونت نکنه وردش جوش کنه فکر کنم بتونه به کمک عصا راه بره.... قبل از عمل متخصص بیهوشی به برادر2 می گه ریسک این عمل بالاست هم کلیه ها هم قلب مشکل دارن...
-
دوباره باز متولد شدم
سهشنبه 13 مهر 1395 08:30
تولدم بود و به ساعت های آخر شب نزدیک می شدم و هیچ پیام یا تماس تبریکی از سمت کسی نداشتم و از این بابت خوشحال بودم! خودم هم برام اصلا این روز مهم نبود! اگر نیوشای سال ها قبل بودم دوست داشتم برا خودم یه جشن تک نفره راه بندازم .. یا بعد از ازدواج منتظر سورپرایز همسرجان باشم و ... اما حالا هیچ چیزی برام رنگی نداشت! تا...
-
چهارشنبه عصر
یکشنبه 11 مهر 1395 07:53
نعره های عصر چهارشنبه .... از اراده و کنترل خارج شدم .. روبروی صورتش نعره زدم، چندین بار... نعره هایی که می دانم تا چند خانه آن طرف تر رفته بود به زور کشیدمش و بلندش کردم .. به زور .... خواهر کوچیکه دستم را گرفت صورتم را در دست هاش گرفت .. گفت با خودت نه با این بچه داری چیکار می کنی .... نشستم..... رفتند .... بعد...
-
بابا درد دارد
یکشنبه 11 مهر 1395 07:38
بابا درد دارد... تا به حال دیده اید کسی از شدت درد هذیان بگوید؟! از شدت بی خوابی.. بی خوابی چند هفته ای گوشت تنش بریزد؟! هذیان بگوید؟! بابا درد دارد و به شخاطر درد هذیان می گوید! من این ور خط از نگرانی و استرس به هم می ریزم به برادر1 که همراهش است می گویم قندش را چک کن به حتم افت کرده .. کمی بعد تماس می گیرد که نه 170...
-
دوباره توبیخ
یکشنبه 11 مهر 1395 07:32
دوباره قرار است توبیخ شوم.. بله به دستور رئیس اما اینبار معاونش، خانم دکتر قرار است توبیخم کند .. بله اینبار هم درج در پرونده می شود! تفاوتی که وجود دارد این است که تو بیخ اینبار مربوط به آن یکی حوزه کار من است! اما در پی یک اتفاق عجیب قرار است توبیخ شوم! هر چه فکر می کنم ذهنم به جایی نمی رسد! یکی از فرم های تکمیل شده...
-
زندگی خسته کننده ترسناک
چهارشنبه 7 مهر 1395 08:41
مامی دیشب می گفت: الهی قربون دخترت بشم من که چه دختر صبوریه.... چشام اشکی شد .. برای دخترک که تمام این هفت ماه را پا به پای من حرص خورد، روحش درد کشید .... اشکهام رو قورت دادم و گفتم حالا واس چی می گی صبور؟! از کجا می دونی صبوره؟! .. نگاهش که کردم دیدم چشمهاش قرمز است و اشکی ... بعد گفت: نیوشا! تو چشات زاییده... از...
-
آدمی و درد
چهارشنبه 7 مهر 1395 08:33
در هر خانواده ای یک نفر عضو دیابتی وجود داشته باشد، برای به سلابه (صلابه) کشاندن روح تمام اعضاء خانواده.. برای مردن روحشان .. مردن خودشان ... مردن یک زندگی تقریبا آرام و کمی شاد کافی ست ..
-
شاید این آخرین بار باشد
سهشنبه 6 مهر 1395 09:34
این دوره هم تمام شد. چهارشنبه هفته گذشته از آن پایان نامه کذایی دفاع کردم و نمره کامل گرفتم... قرار بود فقط خواهر کوچیکه بیاید برای پذیرایی دفاع ... میهمان دیگری هم نداشتم... اما هر سه خواهرم آمدند.. همسرجان هم مرخصی گرفت و کنارم ماند تا ان همه استرس را تنهایی قورت ندهم.. بعد هم یک دسته گل خیلی قشنگ و شاد به من هدیه...
-
شاید این آخرین بار باشد
سهشنبه 6 مهر 1395 09:30
این دوره هم تمام شد. چهارشنبه هفته گذشته از آن پایان نامه کذایی دفاع کردم و نمره کامل گرفتم... قرار بود فقط خواهر کوچیکه بیاید برای پذیرایی دفاع ... میهمان دیگری هم نداشتم... اما هر سه خواهرم آمدند.. همسرجان هم مرخصی گرفت و کنارم ماند تا ان همه استرس را تنهایی قورت ندهم.. بعد هم یک دسته گل خیلی قشنگ و شاد به من هدیه...
-
حس خوب داشتن یک دوست
سهشنبه 6 مهر 1395 09:20
هرگز انتظار تشویق شدن نداشتم.. وظایفم را درست و به موقع انجام داده ام.. در امور دیگران دخالت نکرده ام .. از دستورات مافوقم سرپیچی نکرده ام.. به موقع آمده ام و بعضا ساعت ها بعد از رفتن همه رفته ام ... سختی ها و استرس های دو حوزه کاری مجزا را چشیده ام ... با تمام این ها توبیخ می شوم! با امضاء مستقیم خود رئیس! که ذکر...
-
گویی که جانم می رود
شنبه 27 شهریور 1395 19:43
حس می کنم همه چیز با هم درحال از دست رفتن است.. همه چیز های مهم زندگی ام یک جا، با هم دارند از دستم می روند! و من جز این که نگاه کنم و اشک بریزم و از شدت اشک ریختن دچار سر دردی وصف ناپذیر شوم، از پس کار دیگری برنمی آیم! حتما عده ای هستند که بگویند با این همه انرژی و فاز منفی که درون افکارت هست نتیجه بهتر از این نمی...
-
این قصه سر دراز دارد
چهارشنبه 24 شهریور 1395 07:33
چقدر ساده بودم که فکر می کردم با قطع همان یک انگشت اوضاع بابا خوب می شود.. علم پزشکی در این جا تمام امید ها را قطع می کند! از ریشه می سوزاند.. می دانی باید به قطع پا مچ فکر کرد... به خودم نگاه می کنم به این همه در خود فرو رفتگی ... این همه استیصال و درماندگی .. این همه راه رفته و به بن بست زسیده .. به این همه خستگی!...
-
روزگار گذشته نمی آید باز
چهارشنبه 24 شهریور 1395 07:22
حرف تازه ای نیست... دیگر رمقی هم نیست .. قبل تر ها از نسیم پاییزی می نوشتم... همین که به نزدیکای پاییز می رسیدم از دیوانگی هام در این فصل می نوشتم.. از دلتنگی هام.. از غربت خاص این فصل .. قبل تر ها چقدر خوشبخت بودم!
-
وای بر من
سهشنبه 23 شهریور 1395 07:57
دیروز خانوم دکتر و خواهر کوچیکه نیم ساعتی میهمانم بودند. همسرجان هم شرکت بود... خواهر کوچیکه داستان آشنایی اش را با یک خانم مشاور می گفت... گفت در اولین برخوردش با من سریع به شخصیت گوشه گیر و منزوی ام اشاره کرده .. به نشانه هایی از افسردگی پنهان! می گفت خندیده ام و گفته ام اگر خواهرام رو ببینی چی می گی!؟ بعد گفت نگران...
-
معجزه کن
سهشنبه 23 شهریور 1395 07:40
ورم پای مامی خوب شدنی نیست! پزشک ارتوپد گفت احتمالا مربوط به رگ سیاتیک است یک سری دارو داد اما خوب فایده نداشت... می ماند موضوع کلیه و قلب که مطابق جواب آزمایش ها بعید است به کلیه ربط داشته باشد. می ماند قلب! باید وقت بگیرم برویم مشهد و ... امیدوارم چیز مهمی نباشد! هر هفته به طور متوسط مشهد هستیم اما یک بار هم فرصت...
-
دلم یک خواب عمیق می خواهد
یکشنبه 21 شهریور 1395 08:18
تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بودم و پا به پای همسرجان در نوشتن مقاله کمکش کردم ... تازه فرصت پیدا کردم کباب دیگی برای شامم مثلا بپزم! ناهار هم مانده غذای روز قبل بود... این روزها نه حس و نه حال و نه توان غذا پختن ندارم! کاش فرشته ای از غیب روزی یک وعده غذای تازه و گرم برایم می فرستاد! همان یک وعده کفایتم می...
-
این روزهای بد
شنبه 20 شهریور 1395 18:04
رئیسم از گزارش هام ایرا د می گیره... امروز گفته بود اینم شد گزارش! اصلا به درد نمی خوره .... مدیرم که چند روز پیش گفته بود به رئیس انتقال داده در این واحد نیازی به من نداره! کاری که در بخش دیگه انجام می دم، این اواخر توش سوتی زیاد دادم! هماهنگی جلسه ها رو درست خاطرم نبوده انجام بود.. یه سری فراموشکاری های ناجور .......
-
روزگاری چنین سرد و مغموم
شنبه 20 شهریور 1395 12:47
کلینک زخم در جلسه چهارم مراجعه به ما گفت: خیلی هم خوب! حالا دیگه عفونتی وجود نداره و شما باید خیلی با ملاحظه با این زخم رفتار کنید! برید پیش یه متخصص عروق که تشخیص بده اگر رگ ها بازن جراحی پلاستیک انجام بشه و رد زخم بسته بشه اگر رگ ها بسته هستن خودش نظر بده چیکار کنین! به قول برادر1 افتادیم تو یه دور باطل! می گن رگ ها...
-
ما سه نفر
چهارشنبه 17 شهریور 1395 11:22
تو: نیوشا جون از وقتی برا نی نی کتاب می خونی، آرومتر شده؟ من: آره بچه با فرهنگی شده کمتر لگد می رنه .. خخخ. بهش گفتم اینا رو بابایی خریده برات خوب گوش کن. + مکالکه پیامکی دیشب من و همسرجان.. ظاهر مکالمه شاده اما من تو خودم ناراحتم اگرچه سعی می کنم همسرجان بویی نبره. بیچاره این کوچولو که در گیر همه حس های دوست نداشتنی...
-
طاقت ندارم اشک ریختن رو
سهشنبه 16 شهریور 1395 07:40
توی راه همسرجان با یه آهنگ خاص اشک ریخت! عینک آفتابی زد که من نبینم! اما من از تغییر مدل ابروهاش.. یه لحظه لرزیدن شونه هاش.. حرکت های سرش فهمیدم داره گریه می کنه! من عقب نشسته بودم.. بابا کنارش جلو .. فهمیدم و درگیرش شد ذهنم! ازش پرسیدم از چی دلگیر شدی اشک ریختی؟! گفت یاد عموم افتادم! با دیدن اشکاش چشای منم اشکی شدن...