خانه عناوین مطالب تماس با من

لحظه ها و همیشه

لحظه ها و همیشه

دسته‌ها

  • گوناگون 49
  • دلخوشی های کوچک 21
  • احساسات، عواطف و افکار 28
  • دلخوری ها، انتقادات 30
  • زنانه نوشت 19
  • بزرگ شدن 9
  • برای من و تو 132
  • برای فرزندم 42
  • خانواده نوشت 84
  • شاغلانه نوشت 20
  • روزهای مادرانه 5
  • روزهای پس از آمدن دخترک 15
  • دخترک 14
  • روزهای سیاه نبودن تو 11

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • ما هیچ، ما نگاه
  • جدایی
  • مکر روزگار
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • نه در ماندنم سودی ست نه در رفتنم
  • درد بی درمان
  • مدار صفر درجه
  • روزهای نفس گیر
  • گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

بایگانی

  • شهریور 1398 1
  • مرداد 1398 1
  • تیر 1398 4
  • اردیبهشت 1398 6
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • بهمن 1397 5
  • دی 1397 4
  • آذر 1397 2
  • آبان 1397 2
  • مهر 1397 4
  • شهریور 1397 4
  • مرداد 1397 1
  • تیر 1397 4
  • خرداد 1397 7
  • اسفند 1396 2
  • بهمن 1396 1
  • آبان 1396 2
  • مهر 1396 17
  • شهریور 1396 12
  • مرداد 1396 16
  • تیر 1396 3
  • خرداد 1396 2
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 6
  • اسفند 1395 3
  • بهمن 1395 9
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 12
  • آبان 1395 18
  • مهر 1395 16
  • شهریور 1395 21
  • مرداد 1395 20
  • تیر 1395 16
  • خرداد 1395 20
  • اردیبهشت 1395 19
  • فروردین 1395 23
  • اسفند 1394 19
  • بهمن 1394 22
  • دی 1394 18
  • آذر 1394 15
  • آبان 1394 18
  • مهر 1394 17

جستجو


آمار : 103912 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • تلخی، غم، اضطراب... یکشنبه 3 بهمن 1395 23:28
    اینکه بعضی از خواهر برادرا به خانه سالمندان فکر کرده بودند،وحشت دنیایم را فراگرفت .... ترسیده بودم، وحشت کرده بودم... وحشت از یک ثانیه ی بعدم... از فردای نا معلوم... از این زندگی و دنیای کثافتی ... که عاقبت هیچ کس را به خیر نمی کند گویا! حتی اگر دلیل این شرایط بابا ثواب بیشتر بردن باشد، حتی اگر پاک شدن گناهانش باشد...
  • روزهای سیاه سردرگمی شنبه 2 بهمن 1395 12:26
    ده روزی را در جوار مادر شوهر گذراندم...حتی فکرش را هم نمی کردم روزی از شدت ناتوانی و مستاصل بودن به مادر شوهر پناه ببرن آن هم برای ده روز .... اگر چه میان حرف هاش گه گاه کنایه ای نثارم می کرد اما خیلی خوب به من رسیدگی کرد. شبی که برگشتم، مستقیم رفتم دیدن بابا که حالش خیلی خراب بود ..... طوری که امیدی به ماندنش نبود....
  • هستم و نیستم چهارشنبه 8 دی 1395 22:22
    بازگشت به زندگی روزمره زمان زیادی می برد... حس هایی در من هست که نمیدانم از کجا سرچشمه می گیرند... مثلا وقتی با همسرجان تنها هستم سعی می کنم از او دوری کنم... حرف نمی زنم... از حرف زدن می ترسم... درست چهل روز است که آغوشش را ندارم... و انگار برگشتن به آغوشش سخت ترین کار دنیاست! حس می کنم از زندگی عادی، از آنچخ دیگران...
  • چهل روز گذشت دوشنبه 6 دی 1395 18:32
    درد شقاق سینه کم بود... لخته شدن خون زیر بخیه ها هم اضافه شد... و درد محل بخیه ها .. البته خدا را شکر دکتر گفت لخته کوچک است و جذب می شود ... اما مانده ام انگشت به دهان از این همه مشکلات و دردهای جورواجور... البته باز هم خدا را شکر که از این بدتر سرم نیامد! - دیشب دکتر شقاق سینه ام را معاینه کرد گفت اینکه شقاق نیست،...
  • کاش مثل باد بود گذر روزها چهارشنبه 24 آذر 1395 21:32
    شقاق سینه و درد وحشتناکش همچنان هست ... چند دقیقه ای رفتم دیدن بابا، چیزی از سرهنگ باقی نمانده. مرا می بیند و می زنذود زیر گریه. من اما اشگهام را قورت می دهم... چند روزی ست منزل خواهر1 اتراق کرده ام... از فردا شب منزل پدری- مادری به مدت ده روزی اتراق می کنم. همین جمعه دخترک سی روزه می شود... می گویند چهل روزه که بشود...
  • دو نفره هایی که تمام شدند پنج‌شنبه 18 آذر 1395 14:34
    به عکس های دو نفرمان که در اتاق خواب و هال قاب گرفته ام نگاه می کنم و هق هق اشک می ریزم ... دو نفره هامان تمام شد .... - به همسرجان گفتم حاضرم برگردم به قبل حتی به روزهایی که دعوامان می شد، همان دعواهای وحشتناک رعب آور... حتی اگر همه روزهام سرشار از آن مدل دعواها باشد، اما این روزهای سخت پیش رویم نباشد...
  • این روزها تمام نمیشوند! پنج‌شنبه 18 آذر 1395 14:30
    بابا برای بار چهارم عمل شد. پایش از یک وجب پایین تر از زانو قطع شد .... و دوباره همان پروسه دردهای طولانی پس از عمل... ناله های شبانگاهی ... پیدا کردن راه چاره برای چگونه حمام کردنش و دفع مزاج کردنش ... به ما گفتند اگر روی زخم دود تریاک مرغوب می دادید عفونت از بین می رفت و اصلا از همان انگشت هم لازم نبود قطع شود ......
  • از بابا چیزی نمانده چهارشنبه 17 آذر 1395 00:10
    برای بار چهارم بابا را عمل کردند... باز پایش قطع شد یک وجب زیر زانو ... باز دوباره همان. پروسه های درد کشیدن بعد از عمل... بی خوابی ها.. بی قراری ها... آه و ناله ها .... باز باید بیاندیشیم که چه روشی را برای نگهداری و مراقبت از بابا باید به کار گیریم! قبل از عمل تلفنی با بابا حرف زدم. گفتم ببخشید گرفتار دخترک هستم نمی...
  • می شود یک خواهر مجازی شنبه 13 آذر 1395 02:40
    چیزی به رفتن خواهر کوچیکه نمانده... تمام وسایل زندگی اش را فروخته، جز سرویس خوابش و تلویزیون و میزش... تا چهل روز دیگر ویزا قرار است آماده شود و برسد دستشان.... همه پر از بغض و اشک و دلتنگی هستیم... مامی به خانوم دکتر گفته بود، او برود جنازه مرا بیایید دفن کنید! دخترک خاله مهربان کوچکش را شاید هرگز نبیند مگر تصویر...
  • روزها و شب های سحت تمام نشدنی شنبه 13 آذر 1395 02:36
    دخترک شب ها تا صبح نا آرام است.. می زند به جیغ و گریه، نمی دانم دردش چیست.... صبح ها تا شب هم همچنان نا آرامی می کند، بی تاب است فقط جیغ و گریه اش خیلی کمتر می شود .... از قطره پدی لاکت برای رفع بالا آوردن هاش استفاده کردم، سر خود ... بی مشورت با پزشک، به توصیه چند تن از دوستان. حالا شربت گریپ میکسچر را می خواهم...
  • گرفتاری های مادرانه پنج‌شنبه 11 آذر 1395 22:22
    دخترک از هر ده بار شیری که فرضا در روز می خورد هشت بارش را بالا می آورد هم از دماغ هم از دهان! دکترش گفت سونوگرافی انجام دهید... دوست نداشتم از شانزده روزگی اش با دنیای دکترها آشنا شود! برای اینکه نفخ نکند و شب ها آرام باشد غذاهایم محدود به موارد خاصی شده که نمی پسندمشان... به خاطر درد بخیه ها خمیده راه می رفتم. حالا...
  • بین بودن و نبودن چهارشنبه 10 آذر 1395 09:32
    چند روزی ست که مادر همسر جان اینجاست که کمک حالم باشد. در این شرایط که همه درگیر حال بابا هستند حتی اگر یک غریبه هم پیشنهاد کمک می داد قبول می کردم. دیروز دخترک را گذاشتم پیش مادر همسرجان و یک ساعتی رفتم دیدن بابا.... بد موقعی رسیدم. پرستار داشت زخم را پانسمان می کرد... ناله های بابا به آسمان هفتم هم می رسید، خدا چه...
  • غم ماندگار جمعه 5 آذر 1395 00:16
    رفتن خواهر کوچیکه قطعی ست.. همین امشب بیست میلیون به حساب وکیلشان واریز کرده اند.... مادرشوهر میهمان من است به همراه جاری و برادرشوهرها... دوای سر و کمر را خانوم دکتر برایم گذاشت حالا با این ظاهر خنده دار زشت میهمان داری می کنم. اگرچه همه کار را خودشان انجام می دهند ولی در این وضعیت احساس خوبی ندارم. فردا مراسم حمام...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 2 آذر 1395 18:42
    حالت تهوع و بی میلی به غذا دو سه روزی ست که به مشکلات دیگرم اضافه شده ... این افسردگی لعنتی ..... دخترک روزها خواب است و شبها بیدار... البته اگر سیر باشد روزها می خوابد. که با این اوضاع شقاق سینه من توانی برای سیر کردنش ندارم. همسرجان همراه خوب این لحظه هاست... به شدت عاشق دخترک است و نسبت به او حساس... یک پدر مهربان...
  • روزگار سراسیمگی و آشفتگی ها سه‌شنبه 2 آذر 1395 18:33
    حالت تهوع و بی میلی به غذا دو سه روزی هست که به مشکلاتم اضافه شده ... دخترک صبح ها خوابه و شبها بیدار... البته اگر سیر باشه. دخترک مثل پدرش اشتهای وصف ناپذیری داره ..... بیچاره من با این درد شقاق سینه. خودم رو تو آینه دیدم.... چهره ام هزار و یک ساله شده. همسرجان این روزها یک سر دارد و هزار سودا .... و به شدت نسبت به...
  • زندگی جدید دوشنبه 1 آذر 1395 21:21
    سه شنبه شب از دیدن بابا ساعت یازده برگشتم خونه. همسرجان خواب بود. شوله زردی که خانوم دکتر برای راحت تر شدن فرایند زایمانم پخته بود رو خوردم و خوابیدم. نیمه های شب بود که دردهای پریودی تقریبا شدیدی رو حس می کردم. نماز صبح خوندم و نشستم تو هال. همسرجان یه ساعت بعد پاشد و صبحانه آماده کرد. داشتیم چای می خوردیم که حس کردم...
  • این روزهای من سه‌شنبه 25 آبان 1395 12:25
    تقریبا ده روز از مرخصی استعلاجیم می گذره. تو این ده روز به مرتب کردم خونه پرداختم و تهیه کم و کسری های مورد نیاز دخترک و خونه .... بیشتر به بابا سر زدم و .... برای بار سوم کمی از پای بابا رو قطع کردن، البته هنوز پاشنه پا سرجاش هست! دو روزی مشهد بستری بود و قبلش هم ده روزی منزل برادر1 بود. بماند که خفت و خاری رو به...
  • اگر برود... شنبه 15 آبان 1395 08:30
    حالا وسط این همه سختی و مکافات و دلتنگی و دلشکستگی؛ قصد رفتن کرده ست..... خواهر کوچکه و همسرش تصمیم دارند بروند آلمان .. مهاجرت می کنند... طوری هم مهاجرت می کنند که راه برگشتی نباشد! من آخرین نفر بودم که فهمیدم! در لحظه همه چیز برایم رنگ باخت.. حتی درد بابا.. حتی دخترک .... انگار زندگی دیگر برایم معنا نداشت.. همه چیز...
  • یک نبودن طولانی شنبه 15 آبان 1395 08:19
    احتمالا این آخرین روز کار حضوری من باشد! می گویم حضوری، چون می دانم تلفنی و اینترنتی برایم کار می سازند!! خانه شهر شام است.. هیچ چیز سرجایش نیست و همه جا به هم ریخته و کثیف است.. با خودم فکر می کنم همین روزها دخترک اگر بیاید جایی برای دراز کشیدن ندارم حتی! امیدوارم یک ده روزی را صبر کند همان جا که هست بعد بیایدتا کمی...
  • درد که داشته باشی .... چهارشنبه 12 آبان 1395 13:39
    وقتی نا امید باشی.. وقتی دل بریده باشی ... وقتی ندانی روزها و لحظه ها چگونه می گذرد.. وقتی سرگردان باشی و دردت چاره نداشته باشد! وقتی سراپا درد باشی ... قوز می کنی! جمع می شوی تو خودت .... این روزها که حالم اینگونه ست قوز می کنم ناخودآگاه حین راه رفتن .. وقتی نشسته ام پشت میز یا روی مبل.... سرم پایین است، خم کرده ام...
  • راه چاره کدام است میان این همه راه و بی راهه چهارشنبه 12 آبان 1395 09:39
    همسرجان و مامی و خانوم دکتر از سرایان برگشتن. مثل اینکه روش دکتر شمس روی کمر درد خانوم دکتر اثر داشته و درد ایشون تقریبا به طور کلی از بین رفته. اما مامی می گه دستاش فرقی نکردن. البته دو مرحله دیگه درمان پیش رو هست. دکتر به همسرجان می گه همه مشکلاتت از نوع طبعت هست و چون خونت سرده این مشکلات رو داری.. باید از طریق...
  • خوب نیستم سه‌شنبه 11 آبان 1395 09:36
    به نا امیدترین لحظه ها رسیده ام ... کاسه امیدم پر از خون است، لب پر هم می زند .... مثل مرده ای متحرک فقط منتظر گذران لحظه هام... نه امیدی ..... نه دلخوشی ای .... نه شادی ... به غمگین ترین موجود روی زمین تبدیل شده ام. از چنین حالتی بی اندازه بیزارم! دلم دور شدن می خواهد .. دور شدن از همه.. از غریبه و آشنا ... بیشتر از...
  • این همه دوری دوشنبه 10 آبان 1395 10:29
    مامی چند باری گفته بود که آخر سر این بیماری بابا بین شما بچه ها رو به هم می زنه و کاری می کنه از هم بپاشید! اما من شک ندارم این مریضی بابا نیست که باعث به هم خوردن روابط میان ما می شود، این خصلت های مذبوحانه ماست که تمام این سال ها درون خودمان پنهانش کرده ایم و حال در موقعیت های اینچنینی رو می کنیم! خودخواهی ها... حرص...
  • این روزها چقدر سخت می گذرد دوشنبه 10 آبان 1395 09:14
    دکتری که پای بابا رو قطع کرده بود، این سری گفت دیگه کاری نمی تونه برای این عفونت بکنه و از دست ایشون خارجه و باید به یه پزشک متخصص عفونی مراجعه کنیم.. بچه ها نا امید می شن و بابا رو می برن خونه.. تا اینکه یک از دوستان برادر1 که منخصص ارتوپد هستش میاد دیدن بابا و می گه که عفونت هنوز به استخوان نرسیده، باید بخیه ها باز...
  • باد بوزد و مرا ببرد یکشنبه 9 آبان 1395 07:10
    دلم می خواد باد بوزه با سرعت و من بیاستم مقابلش .. بوزه و به سرعت من رو ببره .. چشام رو ببندم و ببینم نیستم و تموم! - دیشب بابا می گفت: همش دعا دعا می کنم اصلا شب نیاد.. اصا شب نشه، بس که تا صبح درد می کشم! آخ آخ.. خدای من. دیگه بس نیست!
  • وصل نمی شوم شنبه 8 آبان 1395 13:06
    بابا مدت ها قبل گفته بود می دوم همین یه انگشت من رو می کشه!! هر بار مرور می شه تو ذهنم قیافه پیر و سالخورده و در همش که از درد توان بلند کردن سرش رو نداره .. که از درد چنان در هم پیچیده اجزای صورتش .. که از درد وسط خواب و گیجی می پره و پاشو تو هوا تکون می ده، می خوام با سرعت نور از این لحظه ها از این دنیا دور بشم! می...
  • وارث دردیم! شنبه 8 آبان 1395 08:59
    مامی دو ماه بود که می گفت دست هام گزگز می کند.. دو ماه بوده که دست هاش رو زیر بغلش می گرفت و فشار می داد... این اواخر می گفت نمی تونم یه لیوان بردارم! تا اینکه آرتروز خودش رو به شکل ناهنجاری در استخوان یکی از انگشتاش نشون داد... همین جا یه دکتر بردیمش... اما من به اون اکتفا نکردم و مشهد هم پیش یه دکتر دیگه بردم ......
  • سر درگم بی دل چهارشنبه 5 آبان 1395 11:25
    به پیشنهاد خواهر کوچیکه وقت مشاوره می کیرم.. مشاور رو هم خود خواهر کوچیکه معرفی می کنه.. یه دختره شصت و هفتیه فک کنم! که سالها پیش ازدواج کرده و ساکن تهرانه گاهی یه سر میاد اینجا ... طرف اومد خونم و تقریبا سه ساعت برام حرف زد! تمام این سه ساعت پر انرژی بود و خسته نشد! ... می گفت من روانکاوی مردمک چشم می کنم! یه سری...
  • عفونتی که همه زندگی ما را فرا گرفته ست دوشنبه 3 آبان 1395 10:45
    همان یک بخیه باز مانده عفونت کرده... از لحظه ای که بابا از اتاق عمل بیرون آمده بود پانسمان این زخم ترشحات خون و آب پس می داد.. پرستارش اینجا هم به ما گفت که این بخیه از روز اولی که من برای پانسمان آمدم باز بود و ترشحات خونی داشت... به ما هم گفت از دکترش بپرسید علت باز ماندن این بخیه چیست؟! شاید دلیلش عفونت باشد! که...
  • حرف برای گفتن ندارم دوشنبه 3 آبان 1395 08:01
    هر روزم پر از حادثه ست... آنقدر زیاد که در انتهای شب می نشینم روبروی تلویزیون خاموش تا مرا ببیند! یکی از بخیه ها جوش نمی کند و عفونت کرده ..... می دانم همین یکی برای ساختن یک ماجرای دیگر کافی ست... اوضاع خانه پدری-مادری به هم ریخته ست.. این به هم ریختگی آنقدر عذاب آور و تهوع آور است که وقتی با خواهر1 تلفنی حرف می زدم...
  • 398
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • صفحه 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 14