اینکه بعضی از خواهر برادرا به خانه سالمندان فکر کرده بودند،وحشت دنیایم را فراگرفت ....
ترسیده بودم، وحشت کرده بودم... وحشت از یک ثانیه ی بعدم... از فردای نا معلوم... از این زندگی و دنیای کثافتی ... که عاقبت هیچ کس را به خیر نمی کند گویا!
حتی اگر دلیل این شرایط بابا ثواب بیشتر بردن باشد، حتی اگر پاک شدن گناهانش باشد باز من نمی توانم درکش کنم، همین حکمت خدا را می گویم برایم قابل درک نیست!
مگر آدمی چیست، چقدر توان برای درد و سختی کشیدن دارد!
بابا...
بابا....
از ته وحشتناک، از اخر ماجرای زندگی ام، زندگی اطرافیانم می ترسم...
دنیا به کل برایم رنگ باخته، هیچ چیزی ... هیچ امید و آرزوی ندارم!
کاش تمام شود .... با یک جرقه نور تمام شود، تمام.
زندگی نمی کنم فقط می گذرانم روزها را ... میشمارم که به تهش نزدیک شوم. تا به حال تا به این اندازه حال و روز اسفناک نبوده ست ...
انگار جایی هستم که که زمان در آن معنا دارد نه مکان... نه هیچ حس دیگری جز دلهره و اضطراب و نا امیدی و نگرانی ....
از هیچ چیز لذت نمی برم!
حتی از دیدن صورت دوست داشتنی همسرجان.. از دیدن خنده ها و صورت فرشته مانند دخترک .. این اضطراب و دلهره این نا امیدی نمی گذارد از هیچ چیز لذت ببرم!
- قرار به گرفتن دو پرستار بیست و چهار ساعته شد. شاید هم یا به صورت تایم مشخص....
- روزگار تلخ تر از تلخ... اما خدا رو شکر.. خدا را با تمام ذرات بدنم شکر می کنم!
- حالا نه به خوب شدن بابا که به نحوه نگهداری او فکر می کنم
به مامی که امیدوارم تا آخر عمرش سرپا باشد!
سلام
پدرتونو قرار خانه سالمندان بزارید ؟؟؟
آینده - پیری - رفتار فرزندان - خانه سالمندان 

درست متوجه نشدم
منم همیشه نگران همچین موضوعی هستم
فقط در حد پیشنهاد باقی موند!
تمام میشه این روزها
اندکی صبر سحر نزدیک است
امید دارم
برای بهتر شدن حالت و حالتان دعا میکنم... دخترک را ببوس...
ممنونم عزیزم...
محتاجم به دعای دوستان
ایمان بدار .... به پایان فصل سرد ....
فصل سرد می تونه بی پایان باشه ماندگار باشه
می ترسم