غم ماندگار

رفتن خواهر کوچیکه قطعی ست.. همین امشب بیست میلیون به حساب وکیلشان واریز کرده اند....

مادرشوهر میهمان من است به همراه جاری و برادرشوهرها...

دوای سر و کمر را خانوم دکتر برایم گذاشت حالا با این ظاهر خنده دار زشت میهمان داری می کنم. اگرچه همه کار را خودشان انجام می دهند ولی در این وضعیت احساس خوبی ندارم.

فردا مراسم حمام روز دهم اجرا می شود و از عصر جمعه همه می روند پی کارشان....

خدمتکاری هم می آید تا وضعیت نابسامان شده خانه را رو به راه کند ....

احتمالا شنبه را به دیدن بابا بروم و همان جا یک شبی را بمانم، اگرچه مامی به خاطر روحیه ام مخالف رفتن و ماندنم در آنجاست اما دلم کم طاقتی می کند...

دردهای بابا شدیدتر شده،خودش بی طاقت تر .... 

هیچ کاری گویا از دست هیچ کسی بر نمی آید. الا خداوند که ظاهرا قرار نیست برایش کاری بکند...

فکرش را بکن یک نفر هست که هر ثانیه اش را با درد سپری می کند، آن یک نفر عزیز توست .... چه حالی داری؟

فکرش را بکن تا سه ماه دیگر باید وداع کنی با خواهر کوچیکه.... به احتمال زیاد برای یک مدت خیلی طولانی ...


غم دارم! 

غم دارم

غم دارم 

....

نظرات 3 + ارسال نظر
پری شنبه 6 آذر 1395 ساعت 08:51 http://shahpari-a.blogsky.com/

برای تو و دختری صبر و عشق ...
برای خواهرت سفری بی خطر ...
و برای بابای مهربونت شفای عاجل می طلبم ...

خیلی می فهممت ... توکل کن .

ممنونم گلم

سوفی جمعه 5 آذر 1395 ساعت 16:44

شما بانوی قوی هستید که به گفته ی خودتان تا حالا با همه ی مشکلات خانه ی پدری دوام آوردید و تونستید زندگی شخصی موفقی داشته باشید، همسری که دوستت تون داره و بهتون توجه و محبت می کنه. میدونم سخته که خواهر کوچیک تون بره اونطرف کلی دور از شما، اما فعلا هست. خودتون می گید سه ماه دیگه! میتونم بپرسم چرا این سه ماه رو از دست میدید؟ چرا با فکر کردن به اینکه میره الان رو از دست میدید؟ به جاش خوبه برنامه بچینید که بیشتر ببینیدش. چرا با این که شرایط خودتون بحرانی هست میخواید به دیدن بابا برید؟ اینکه ببینید و بیشتر زجر ببرید؟ این آیا خودآزاری نیست؟ شما هیچ سخنی از فرشته ی سالم و قشنگ تون که هدیه ی خداوندی هست نمی گید و فقط و فقط به دنبال گوشه های لنگ زندگی هستید!
میدونم که ممکنه تند رفته باشم ولی نیوشاجان باور کنید زندگی به آخر نمیرسه با رفتن خواهرتون یا خدای نکرده با از دست دادن بابا. میدونم خیلی سخته قبول کردن شون ولی زندگی همینه، چاره ایی نیست جزء پذیرش و جنگیدن و از نو شروع کردن و شکر کردن.
خداوند بهتون صبر زیادی بده و توانایی اینکه از جا بلند شید و بگید اوکی تا حالا جنگیدم از این به بعد هم میجنگم، نمیذارم هیچی و هیچی اذیتم کنه. آمین

چطور می تونم به دیدنش نرم وقتی شاید یه ساعت دیگه بینمون نباشه ....
حتی اگه نرم هم فکرش مادام با منه....
متاسفانه انقدر شرایط خونه پدری در هم پیچیده شده که فرصت با هم بودن نداریم هفته ها می گذرن اما هم رو نمی بینیم، هر کسی سر شیفتش می ره خونه بابا اگر اتفاقی اونجا جمع بشیم همه ذهنشون درگیر باباست برا همین این سه ماه که به رفتن خواهر کوچیکه مونده چیز زیادی نیست و صد البته که نمیشه ازش برا با هم بودن تو این شرایط لذت برد.
تو درست می گی از دخترک حرفی نمی زنم... فقط بهش شیر می دم و بعدش ازش فرار می کنم. می گن به این افسردگی ربط داره .... انقد درد دارم که فقط می خوام خودم باشم و خودم.

سوفی جمعه 5 آذر 1395 ساعت 12:21

سلام بانو. اول از همه تبریک فراوان بابت قدم نورسیده. انشالله که زود خوب و روبراه شوید تا بتوانید از بودن دخترک نازنین لذت ببرید.
میدونم ممکنه حرف هام سخت به نظر بیاد، اما باید بگم. کاش یه کم فقط یه کم به اون چیزهایی که دارید نگاه کنید و خدارو بابت داشتن شون شکر کنید. به دنیا آوردن یک کودک سالم کم چیزی نیست، اینو باور کنید. داشتن یک همسر همراه کم چیزی نیست، محبت هاشو ببینید و قدردان باشید. بودن خواهرها خود نعمت بزرگی هست، حتی بودن مادرشوهر و اطرافیانی که فکر می کنیم گاهی بیشتر بار هستند تا یار. اینو منی میگم که یکه و تنها فقط با همسر بعد زایمان اومدم خونه و خودم اسپند دود کردم و خودم خونه رو سروسامون دادم. بودن پدر و مادر حتی توی همین شرایط جای شکر داره، این که دخترک رو دیده اند و حتما از آمدنش خوشحال شده اند.
بقیه اش رو توی یک کامنت دیگه می نویسم.

حق با شماست. فقط این روزا درد می کشم.درد بخیه ها، درد شقاق سینه که با هر بار شیر دهی بیشتر میشه ...حس ناتوانی دارم اینا باعث میشن از بودن دخترک لذت نبرم. البته اغلب می گن این حس ها تا یک ماه بعد زایمان طبیعی هستش و مختص من نیست.....
نه همه حرفاتون به جاست و می پذیرمشون. ازتون ممنونم که انقدر دقیق تذکر دادید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.