-
سختی ها تمامی ندارد
سهشنبه 16 شهریور 1395 07:37
بابا رو بردیم مشهدکلینیک زخم تا به زخمش رسیدگی بشه. برادر2 که گفت دل ندارم ببینم دست و پاهام داره میلرزه و رفت نشست تو سالن... من موندم تو اتاق. بابا اولش اه و ناله های عادی داشت کمی بعد دیگه داد می زد! اونا هم هی دعوتش می کردن به آروم بودن و هیچی نیست و رفتم کنارش گفتم دستای منو بگیر فشار بده درد داشتی.... داد می زد...
-
خواب ابدی چاره درد من است
یکشنبه 14 شهریور 1395 13:45
وسط این همه گرفتاری اوضاع کاری هم خرابتر از قبل شده! یه جورایی رو هوام! به مدیرم درخواست داده بودم من رو جا به جا کنه .. یعنی با جا به جایی من به واحد دیگه موافقت کنه... یک سال صبر کرد یه نیروی مشنگ گیر آورد که البته کار من رو نمی تونه انجام بده اما گوشه دیگه ای از امور رو می تونه بگیره.. بعد یه سال حالا که خیالش...
-
روان آشفته
یکشنبه 14 شهریور 1395 08:21
هر روزم بدتر از روز قبل می گذره. دارم در منجلابی فرو می رم که خودم با خصوصیات اخلاقی خاصم برای خودم ساختم! هر چی بیشتر دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم! دیروز مامی رفته بود خرید و شش هفت کیلو جنس خریده بود.. طبیعتا بدون ساک خرید رفته بود! کمر درد و پا درد و دست درد هم داره، اما نمی دونم چرا با خودش یا ما لج می کنه! می...
-
تو فقط باش تمام و کمال برای من
شنبه 13 شهریور 1395 12:03
دیشب همسرجان ساعت ده شب رفت برای نی نی کتاب قصه بخره... قبلا بهش گفته بودم دوست دارم برای نی نی قصه بخونم .... چهارتا کتاب قصه خرید .... من به جای نی نی ذوق داشتم این کتابا رو هی ورق می زدم عکساشن رو نگاه می کردم، روی جلد رو با دقت می خوندم... خودم تو بچگی کتاب قصه نداشتم! یه دونه داشتم اسمش آهوی سرگردان بود.....
-
کاش همه چیز خاموش می شد
شنبه 13 شهریور 1395 09:17
حرف برای گفتن زیاد دارم... از ماجرای قطع انگشت بابا می تونم حرف بزنم! اینکه همون کلینیک دو هفته پیش گفت نمی خواد قطعش کنید و خودش می افته! اما بعد دو هفته بردیم که چکش کنن و نظر بدن یه وقت مشکلی نباشه، همون آدما باز گفتن چرا قطعش نکردید!!!!!!!!!! می دونی! از بی مسئولیتی و بعضا نادانی جامعه پزشکی و پرستاری و ... هر چی...
-
از لابه لای این همه موج منفی می شود کمی مثبت اندیشید
شنبه 6 شهریور 1395 12:05
امروز صبح همکارم بهم خبر داد یکی از ارباب رجوع ها که سنش حدود بیست دو سال بوده بر اثر بیماری دیابت فوت شده! مثل اینکه به خاطر افت یا افزایش قند خون به کما می ره و دیگه احیا نمی شه! ما با برخی از ارباب رجوع ها به دلیل نوع کارمون خیلی در ارتباطیم.. مثلا یه گروهی از اونا رو چهار سال کمتر یا بیشتر می بینیم ... باهاشون در...
-
منی که اعصاب ندارد
شنبه 6 شهریور 1395 08:05
امروز همین اولی کاری با یکی از همکارا سر یه مسئله کاری بحثم شد.. صدا خیلی بابلا رفت! بیچار کوچولو چه مامان داغونی داره!!!!!!!! کار رو تلفنی، تو تعطیلات راه می ندازی... کاری رو بهت می گن انجام بده که از زمانش یه جورایی گذشته اما کسی رو می شناسی که حتی در این مواقع سفارشت رو به موقع آماده می کنه... بعد طرف دنبال پولشه و...
-
هیچ روزی، روز خوش من نیست
سهشنبه 2 شهریور 1395 13:07
فکر کردم امروز روز بهتریه... فکر کردم اوضاع همه روبه راهه و مامی و بابا هم که شام دعوتند منزل خانوم دکتر... و من یک امروز رو بی دغدغه اینکه مامان و بابا تنهان یا کسی به پای بابا و حال روز مامی رسیدگی کرده یا نه می گذرونم! یه خواب راحت نمیه روزه... بعد از ظهر هم خرید میوه و کمی خرده ریز دیگه ... اینا برنامه هایی بود...
-
تمام شهر را نعره زنان گریستم
سهشنبه 2 شهریور 1395 08:21
دیروز با خانوم دکتر رفتم به بابا و مامان سر بزنم.. از وقتی از شر پایان نامه موقتا خلاص شدم تقریبا هر روز خونه بابا هستم از ساعت شش عصر می رم و وقتی می رسم خونه یازده شبه! بعد با خستگی ولو می شم رو کاناپه و به ظرف های کثیف توی سینک فکر می کنم.. به این که توان پختن ناهار فردا رو ندارم و شامی هم در کار نیست! دیروز که...
-
فرق است میان من و تو
دوشنبه 1 شهریور 1395 12:37
از طریق پیامک با همسرجان حرف زدم.. یه جورایی درد دل بود اما گویا برداشت همسرجان چیزی شبیه گلایه بود! گلایه ای که احتمال زیاد از نظر همسرجان به حق نیست! براش گفتم که وقتی با فرصت های با هم بودنمون اندک هستنددر طول روز وقتی هم که با همیم نگاهی نیست.. حرفی نیست! گاهی حتی به صورتمم نگاه نمی کنی.. اینکه تعداد پیام های...
-
آسمان همه جا سیاه است
دوشنبه 1 شهریور 1395 07:49
هیچ فرقی نمی کند در چه سازمانی، زیر مجموعه چه وزارت خانه ای کار کنی... نگاه همه جا جنسیتی ست! زن که باشی حقوق انسانی ات نادیده گرفته می شود... زن که باشی به هر نوع فعالیت کاری که بخواهند می گمارندت ... زن که باشی حرف تعدیل نیرو به میان که بیاید تو در رأس لیستی... زن که باشی حرف جذب نیرو باشد در صورتی تو به حساب می آیی...
-
من یاد و تو فراموش
یکشنبه 31 مرداد 1395 11:58
می بوسمش بعد که لباس می پوشم هنوز وقت اضافه برای رسیدن به سرویس را دارم.. در این فرصت کوتاه تلگرامم را چک می کنم. خواهر کوچیکه از حال همسرجان پرسیده و بعد هم گفته بود همش صداش به گوشم میاد! حالش خوبه؟ دلم می ریزد پایین .. برمی گردم به اتاق خواب و دوباره می بوسمش و تاکید می کنم مراقب خودش باشد... غرق خواب است و خواب...
-
نیمی از خود را گریستم
یکشنبه 31 مرداد 1395 08:28
سر شب بود که نیمی از خودم را گریه کردم.... روبروی آینه ایستادم و اشک ریختم.. چنان اشک ریختم که گویی جانم را به بدترین شکل ممکن از تنم خارج می کردند! یکی از درونم گف: مگر به خدا اعتماد نداری؟! گفتم به چرا اما به آدم های خدا نه.. من از آدم هایی که خدا آفریده ست می ترسم!
-
زنی که دیگر خسته است
شنبه 30 مرداد 1395 09:37
روبروی خودم نشسته ام ، روبروی زنی خسته... بی حرف! حالا هم روبروی مانیتور، پشت میز کاری همان زن خسته نشسته ست ... - گمانم این بود که بیش از این ها باید کنارم می بودی.. بیش از این ها توجه و ذوق نشان می دادی.. بیش از این ها... با تو هستم می فهمی؟!
-
دلم خواب می خواهد، یک خواب بی پایان
چهارشنبه 27 مرداد 1395 10:18
دلم گرم نیست! دلم خوش هم نیست! امید و آرزویی هم ندارم ... شاید اگر این کوچولو نبود همه چیز فراهم موعد رفتن بود! بگذریم...... روابط دونفره مان با درگیر شدن همسرجان در ساخت و ساز خانه و کمی هم سرگرم پایان نامه شدنش و البته گرفتارهایی که من دارم، رسیدگی به خانواده ام و این پایان نامه و البته این وضعیت بارداری؛ محدود شده...
-
تعطیلات بی مزه ای که تمام شد
چهارشنبه 27 مرداد 1395 10:06
یک ماه و چند روز تعطیلات کاری روز شنبه به پایان می رسد... کارهای زیادی قرار بود در این تعطیلات انجام بدهم... مثلا دلم می خواست صبح ها تا ساعت ده صبح با خیال آسوده بخوابم .... که به دلیل گرفتاری های مستدام امکانش فراهم نشد! مثلا دوست داشتم شب ها، آخرشب با همسرجان بروم پیاده روی .. این هم نشد! مثلا دوست داشتم چند تا...
-
کاش روند زندگی این نبود...
یکشنبه 24 مرداد 1395 18:24
حال بابا انگار دست کشیده باشد از مبارزه با بیماری ها برای زنده ماندن.. انگار نا امید شده باشد... کم حرف بود اما حالا هیچ حرفی نمی زند! حتی وقتی مخاطب است جواب حرفات را هم نمی دهد! .... فقط نگاهت می کند.... در نگاهش هم امید نیست.. حالت عادی زندگی نیست!!!!!!! بابا را کنار پدر زنش که بیست سال از خودش بزرگتر است ببینی...
-
عاقبت آن شود که تو خواهی
جمعه 22 مرداد 1395 10:58
دو هفته پیش بابا رو بردن بیمارستان رضوی که بعد از آنژوگرافی عمل آنژوپلاستی انجام بشه. نتیجه آنژوگرافی نشون می داد که رگ ها تا چه حدی، تا کجا و چه رگ هایی دقیقا دچار گرفتگی هستند. بعد از بررسی نتیجه آنژوگرافی پزشکی که عمل رو به عهده گرفته بود اعلام کرد بیمارستان رضوی یه بخشی از دستگاه رو نداره و اگر اینجا عمل کنیم...
-
یقین دارم به توجه پر از لطفت
سهشنبه 19 مرداد 1395 19:43
بابا را فردا صبح می بریم برای عمل ... عملش دو مرحله دارد، یکی فردا... یکی سه هفته دیگر... دکترش گفته عمل سخت است! به گوش خودش هم رسیده ... من کمی نگرانی در چهره اش می خوانم... صورتش که رنگ پریده ست... سفید و بی روح ... تنش کمی گوشت داشت که حالا به واسطه آنتی بیوتیک ها همان هم خشک شده .... مامی هم بی حال و حوصله ست......
-
همه اش دوست داشتن توست
یکشنبه 17 مرداد 1395 23:26
دیشب خواب های درهم زیادی می دیدم! همه اش این بود که از همسرجان جدا شده ام و با کس دیگری ازدواج کرده ام! بعد به مادمازل1 می گفتم من همسرجان رو دوست دارم... دوسش دارم.. نمی تونم بدون اون زندگی کنم! نمی تونم با کس دیگه ای باشم... و ادامه دادم که همسرجان گفته بود جدا شدیم ازدواج نکنی تا دوباره کمی بعد با هم ازدواج...
-
تو که پدرش باشی ...
یکشنبه 17 مرداد 1395 23:22
پیراهنم را بالا می دهد و سرش را می گذارد روی شکمم... هی ! فکر نکنم بشه بشنوی صدای قلبش رو ... بعد هی بوسه می زند.. بوسه می زند روی شکمم و نوازش می کند.... این کوچولو هم ورجه وورجه هاش بیشتر می شود ... حس خوبی به من دست می دهد... یک حس خوب بعد از این همه وقت! به نظر می رسد باید دختر خوش شانسی باشد وقتی تو پدرش هستی!
-
ما بچه ها که ای کاش سر به تنمان نبود!
یکشنبه 17 مرداد 1395 14:21
موعد عمل پای بابا رسیده. باید رگ های هر دو پا آنژوپلاستی شود... بعد انگشت قطع شود... بعد هم پانسمان های مربوطه هر چند روز یک بار.. بابا هزینه عمل را تمام و کمال ندارد .... نیمی از آن را می تواند بپردازد... مابقی را قرار شد ما بچه ها، که ای کاش نبودیم اصلا با این مدل بودنمان، بپردازیم. هر کسی هر مقداری می تواند! در حد...
-
بردگی مطلق!
یکشنبه 17 مرداد 1395 14:02
خوب اگر قرار باشه سال آینده تو تابستون محل کارم یه بازه تعطیلی اعلام کنه من کسی هستم که صد در صد مخالفم و اگر اجازه بدن کل بازه رو می رم سر کار و ازشونم می خوام بهم اضافه کار بدن! آخه این چه وضع تعطیل کردنه! از روزی که تعطیل شدیم من هفته ای دو روز رفتم سر کار! گاهی تا ساعت دو بودم گاهی دو ساعته کارم تموم شده برگشتم! و...
-
من و بارداری
یکشنبه 17 مرداد 1395 13:54
هنوز فرصت نکردم به دکتر مراجعه کنم جهت بررسی نتیجه آزمایش دیابتم اما یک سری از پرهیزهای غذایی رو با توجه به تجربه ای که از روش های درمانی بابا به دست آوردم، انجام می دم . مثلا می دونم انگور قند بالایی داره و حالا تو میوه فروشی وقتی می بینم مشتری داره انگور عسکری می خره چهل چشمی نگاهش می کنم و آب دهنم رو قورت می دم! من...
-
مرا اینگونه آزمایش نکن
جمعه 15 مرداد 1395 23:02
یک فکری مثل خوره مرا، روحم را، ذهنم را می خورد.. اینکه نکند فرزندم معیوب باشد... !!!!!! عذاب می کشم هر لحظه از این فکر .... هرچه دوری می کنم باز می آید سراغم....
-
هر چیزی ممکن است ...
جمعه 15 مرداد 1395 23:00
آزمایش نشان به دیابت بارداری دچار شده ام! خوب اگر سابقه این بیماری در خانواده نبود اصلا برایم مهم نبود ... اما حالا این سابقه ارثی مرا بدجور ترسانده! + - خواهر کوچیکه می گفت: وقتی به برادر1 گفتم نیوشا دیابت گرفته صورت انقد ناراحت شده که گفتم الان می زنه زیر گریه.... خواهر کوچیکه پیام داده که کاش من جای تو دیابت می...
-
چرایش در جنسیت تو و نگاه جامعه به تو پیداست!
سهشنبه 12 مرداد 1395 17:05
اینکه همسرجان هر بار با مادرش مکالمه تلفنی داره و بعد از اتمام حرف هاش می گه: گوشی ، نیوشا حالتون رو بپرسه؛ واقعا رفتاریه که من رو آزار می ده... گاهی اصلا تو حال و هوای حرف زدن با ایشون نیستم!! گاهی دلم ازشون پره و این تو کلام سردم پیداست! رفتار همسرجان در این مواقع درست برعکس برادرهاست! مثلا برادر1 با مامی حرف می زنه...
-
نه دنیا و نه آن چه در آن است؛ فقط تو را می خواهم
یکشنبه 10 مرداد 1395 22:51
دلم خیلی گرفته ... به گذشته که نگاه می کنم می بینیم اوضاعمون خیلی بهتر از این بود .... دلم برای کیک پختن های همسرجان تنگ شده .... برا پیامک هایی که به شام بیرون یا کیک دست پخت خودش دعوتم می کرد تا یه بزم دو نفره عاشقانه داشته باشیم... دلم برای آغوش های پر شور هیجانش تنگ شده .... حالا اما .... بعد مرگ عموش رفته تو خودش...
-
مرگ هست، باورش کنیم!
سهشنبه 5 مرداد 1395 21:13
بابا دوشنبه صبح بیمارستان بستری شد... دوشنبه صبح عموی همسرجان فوت شد .... همسرجان گریه کرد... خیلی گریه کرد! دست گذاشتم روی شانه اش به نشان همدردی و همراهی.... بغلم کرد و کمی در آغوش هم گریه کردم... با اینکه دل نگران بابا بودم و حال و روزم به خاطر دردی که در قسمتی از بدنم دارم چندان مساعد نیست همراهش شدم ... یک روز...
-
حقوق نامساوی
یکشنبه 3 مرداد 1395 00:59
یه خونه ای که بهش می گن مسکن مهر رو تو شهر همسرجان با مکافات های زیاد از نظر مالی ساختیم.. جزئیات داخلش تکمیل نیست، هیچی نداره و فکر کنم نزدیک پونزده میلیونی باید براش هزینه بشه. پدرشوهر تصمیم داره این خونه رو با پول خودش تجهیز کنه و همسر جان هم تصمیم داره به پدرش این اجازه رو بده و این خونه در نهایت برسه به دست برادر...