فکر کردم امروز روز بهتریه...
فکر کردم اوضاع همه روبه راهه و مامی و بابا هم که شام دعوتند منزل خانوم دکتر...
و من یک امروز رو بی دغدغه اینکه مامان و بابا تنهان یا کسی به پای بابا و حال روز مامی رسیدگی کرده یا نه می گذرونم!
یه خواب راحت نمیه روزه... بعد از ظهر هم خرید میوه و کمی خرده ریز دیگه ... اینا برنامه هایی بود برای یه روز بی دغذغه در سر داشتم!
روحیه ام کمی بهتر بود! تا تماس گرفتم و بابا با صدایی نالون گوشی رو برداشت! سراغ مامی رو گرفتم و گفت صبحی با اوقات تلخ از خونه رفته بیرون! موبایلشم نبرده! ...
گفتم صبحانه خوردی بابا؟ گفت آره. گفتم نگران نباش رفته یه دوری بزنه دلش پره دیگه آروم می شه برمی گرده...
مامی از رسیدگی های من، توجه من به بابا نالونه! شاکیه اصلا و این اصلا ربطی به بارداریم نداره قبل بارداری هم همین اوضاع بود! مامی مدام در حال مذمت من بود .... مامی فکر می کنه من یا ما بچه ها در کل فقط بابا رو دوست داریم و به اون می رسیم و اگه مامی مریض شه یه وقت این رسیدگی ها در کار نیست!تفکرات جالبی هم در این خصوص داره، که خوب نمی شه همش رو گفت! مثلا یکیش اینه که از باباتون ارث و میراث میاد سراغتون واسه همین دورش می گردین! (البته این رو وقتی می گه که دوز عصبانیتش انقدر بالاس که نمی تونه راحت خودش رو کنترل کنه)
اما اشتباه می کنه .. ما مامی رو فرستادیم گربلا یه سفر کوتاه زیارتی آرامش بخش که کمی از خستگی روحی این دوران مریض داریش کم بشه ...
خدمتکارش روز درمیون می یومد کمک حالش باشه که من و خانوم دکتر هزینه مابقی روزها رو تقبل کردیم و گفتیم که هر روز بیاد تا مامی به کارهای خودش بیشتر برسه و اذیت نشه.
خریدهای کلی مامی رو از گوشت و حبوبات گرفته تا میوه من و همسر خانم دکتر هر ماه یه بار می ریم انجام می دیم که باری از رو دوشش برداریم...
با هدیه های خرده ریزه مثل لباس و موبایل و کیف و روسری و .. سعی می کنیم بهش نشون بدیم که توجهمون سمت اونم هست! اما مامی انگار توجه ما رو نمی خواد! توجه بابا رو می خواسته نه الان اون وقتی که باید می بوده و هرگز هرگز نبوده! و البته توجه پسرهاشو که اونا کلا فقط در بند بابا هستن اون یه نیمچه در بند بودنی!!!!!
این وسط بیشتر از همه من و در مرحله بعدی دخترا اصلا کارایی که می کنن به چشم دیده نمی شه!
من به مامی حق می دم که حتی یه روزم اضافه تر از این تو اون خونه نمونه به هزازان دلیل کاملا منطقی و واضح ولی من نمی تونم پدرم رو رها کنم... مامی باید من رو درک کنه! نه اینکه با موضوع دیشب حمام بردن بابا همه ناراحتی ها و خستگی های یه مدتش رو بالا بیاره و بزنه به سیم آخر!
از طرفی صد در صد به مامی حق می دم که هیچ وظیفه ای در قبال بابا نداره، هیچ وظیه ای!.. از یه طرف دیگه بابا انقدر مریضه که حالا وقت تسویه حساب باهاش نیست و اینکه نمی شه ما تنهاش بذاریم و اونجور که مامی حساس شده بهش نرسیم!
مامی خودش یه روز داغ می کنه و هزار روز مثل یه پرستار وظیفه شناس هی صبح تا شب رسیدگی می کنه....
وضعیتی داریم که قابل توصیف نیست!
دلم برای خودم و بیشتر برای کودکی که به این دنیای لعنتی لعنتی می آورم می سوزد!
نه اصلا یک روز خوش به من نیومده!
خدایا می دونی چقدر خسته ام؟! می دونی؟! نه واقعا می فهمی؟! درک می کنی؟! حاضری بیای جای من؟!
+ به خواهر کوچیکه می گم اواضاع از چه قراره و اضافه می کنم هیچ کسی هم نمی ره یه سر بزنه من الان سر کارم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشه! می گه من سرما خوردم شدید سوپم آماده شه می رم خونه مامان، غذا هم می برم. می گم مریضی بده همسرجان ببره الان بیرونه و وقت داره این کار رو انجام بده .. می گه نه میرم یه کمم بمونم پیششون.
+- خانوم دکتر می گه بابا رو یه مدت میارم پیش خودم... می گم من بیارم پیش خودم راحتتره چون من بچه ندارم و خونه آرومه .. می گه تو صبا سر کاری من که فعلا تا نه ماه خونه ام ....... خدایا اوضاع ما رو می بینی دیگه؟!
- این وسط هیچ وقت حرفی از خواهر1 به میون نمی یاد! چون ایشون یا خودشون مریض هستند یا باید برای شوهر و دختر 16 سالشون غذا بپزن یا در خدمت خانواده همسر هستند! بردارها هم که معلوم الحال...
مادر مادرت هم باش. تو به اندازه کافی قوی هستی وگرنه مثل بقیه از مشکلات فاصله می گرفتی و یه توجیهی برای خودت پیدا می کردی
منم حس می کنم بیشتر از همسرم به گردن پسرم حق دارم! و باید در آینده بیشتر هوامو داشته باشه!!باید
خدا دوست داره که سعادت دستگیری از پدر و مادرتو نصیبت کرده
مامان من اصلا نمیذاره ما بفهمیم چه دردی داره که براش کاری کنیم
باید چیه دختر جان... پسرت باید بره دنبال زندگی خودش شاید اصلا حالتم نپرسه نباید توقع داشته باشی!
چه حرف جالبی زدی سایه اینکه مادر مادرت هم باش :) خوشم اومد از این
اگه اینکارایی که می کنم نتیجش شادی دل مامان و بابا باشه و سلامتیشون از خدا سپاسگزارم
ایشالا مامانت همیشه سالم باشه و هیچ دردی نداشته باشه
نخواه که چیزی باشه که به شماها بگه .. بخواه که انقدر قدرتمند باشه که هرچی هم شد خودش از پسش بربیاد
:(
عزیزم کاش پیشت بودم بغلت میکردم باهم حرف میزدیم.غصه نخور دوست خوبم. روز خوشم هست .اینطوری داری به خودت و نی نی آسیب میزنی وقتی نمیتونی با خواهر و برادرای دیگه کاری بکنی دیگه بیشتر از این حرص خوردن فایده نداره جز ضرر رسیدن بخودت.آروم باش و فقط از خدا کمک بخواه پناه ببر به خودش ازت خواهش میکنم اصلا هیچ فکری جز حرف زدن با خدا رو نکن بخاطر من!بذار یکم آروم بشی.
باید با مامی حرف بزنین خیلی آروم و سعی کنین دلشو آروم کنین مریضداری سخته مامان روحیه اش ضعیف شده و الان هیچ حرف منطقی رو نمی پذیره. بهش حق بدین و بحث نکنین بذازید فکرکنه همه حقه ها باهاشه بعد که آروم شد توی یه فرصت مناسب بازم باهاش صحبت میکنین.این بحران توی خانواده واقعا سخت و زجر آوره اما یادتون باشه هم امتحان خودمونه هم همیشگی نیست.
عزیزم خیلی نگرانتم خواهش میکنم به خودت کمک کن.
نگرانم نباش ... تقصیر خودمه مدیریت روحی و رفتاری ندارم در بحران!
مینو یه درهایی هست یه رنج هایی که نمی شه گفتشون!
مثلا همین حرف زدن با مامی ...
یه چیزایی رو تو نمی دونی ..
هیچ کس نمی دونه جز خود خانواده .. هیچ کس درک نمی کنه جز ما چهارتا دختر!
از دیروز تصمیم گرفتم کمی منطقی تر و محکم تر .. بدون حرص خوردن ادامه بدم به مراقبت از مامان و بابا
ممنونم که هستی من از همین راه دور آغوشت رو حس می کنم