-
می دانی! باید مرد و دیگر این زندگی را زندگی نکرد!
شنبه 28 فروردین 1395 14:10
آلما توکل در وبلاگش خبر تجاوز به دختری شش ساله را منتشر کرده بود... قبلم فشرده شد... اشک نشست به چشمهام! روحم درد کشید.. یک درد کشدار قدیمی .. دردی که از خواندن خبرهای این چنینی سالهاست روحم را آرزده... تو بگو روح کدام زن را نمی آزاد! عکس دخترک را هم منتشر کرده بود! مانده ام چه چیزی در یک دختر شش ساله نحیف می شود...
-
نه ماه نگرانی و بیتابی
شنبه 28 فروردین 1395 14:02
می دانی چقدرسخت است که نه ماه تمام روز و شب، ثانیه به ثانیه نگرانی ات این باشد که مبادا فرزند سلامت به دنیا نیاید! نه هیچ کس نمی داند! درک نمی کند که یک مادر باردار هیچ کجای این ماجرا نیست! در حکم تونلی است برای به دنیای این ور منتقل کردن فرزندش... اینکه باردار بشوی یا نه، اینکه فرزندت دختر باشد یا پسر، اینکه سیاه...
-
انتخاب نام
شنبه 28 فروردین 1395 12:42
از مخاطبان عزیزم خواهش می کنم من رو در انتخاب نام فرزندم یاری کنند... برام مهم نیست با چه حرفی شروع بشه برام مهم نیست هم وزن نام خودم یا همسرم باشه برام مهم اینه که نامی مناسب و در خور باشه... معنای خوبی داشته باشه و البته اینکه خاص باشه :) حالا غیر خاص هم باشه اما مشخصات بالا رو داشته باشه قابل قبوله :) سپاسگزارم از...
-
من خسته
شنبه 28 فروردین 1395 08:20
از خواب بیدار شدم، کمی نشستم لبه تخت ... با خودم فکر کردم؛ دوباره شروع یک هفته کاری دیگر.... و هفته ها و ماه ها و سال های بعد... تا چند سال بعد؟! البته که این قراردادهای یک ساله چیزی را مشخص نمی کند! اما احساس کردم آنقدر خسته ام، آنقدر خسته که توان فکر کردن به رفتن و نرفتن را ندارم.. فقط ترسیدم از فکر سی سال و حتی...
-
مادر
دوشنبه 23 فروردین 1395 12:48
دست مامی را طور دیگری می بوسم... صورتش را محبت آمیزتر نگاه می کنم... طرز حرف زدم بسیار مهرمندانه تراز قبل است با او ... با او که به تازگی می فهمم چقدر برای من و خانواده زحمت کشیده ... با او که که حالا می فهممچه سختی ها، چه زحمت ها و چه مشکلاتی را یک تنه به دوش کشیده حالا مامان که می گویم بعید است اشک به چشم هام...
-
دلم دریا می خواهد
یکشنبه 22 فروردین 1395 12:58
پر از اشکم.... همین جا پشت میزم میزنم زیر گریه. این اولین باری نیست که چشم های مانیتورم شاهد اشک های من است! خواهرها هر سه رفته اند شمال... تنهام! تنهای تنها.... دلم شمال می خواهد، تنهایی یا حداقل بی او! ... دلم دریا می خواهد که موجهاش باز جنونم را چند برابر کنند... بروم دل بزنم به دریا و تا به خودم آمده باشم آخرین...
-
هستم فقط خاموش تر از قبل
یکشنبه 22 فروردین 1395 10:06
آن نوع رفتارت، حرفهات.. خشم توی صدات.. نمی دانی چقدر از درون مرا به هم ریخت! عکس العملی نشان ندادم که بگویم برایم اصلا مهم نبوده و تاثیری روی من نگذاشته. اما این فقط ظاهر ماجرا بود... از دیشب در خودم فرو رفتم، حتی با خودم حرف نزدم... امروز هم حال و حوصله هیچ کسی را ندارم... حوصله حرف زدن با همکاران. دوست داشتم کارهام...
-
پیوسته درد است زن بودن!
یکشنبه 22 فروردین 1395 09:31
میان وبلاگ خوانی هام چشمم خرد به پوستری که طرح یک زن بود و این طرح با انواع و اقسام ماشین آلات و ابزاری که برای کارکردن نیاز است طراحی شده بود! ابزاری چون کیبورد، تلفکس، موبایل، تلفن و .... زیرش هم نوشته بهشت زیر پای مادران است نه کارمندان!!!!!!!!!!!!! حالا یکی بیاید جلوی مرا بگیرد که دهنم باز نشود... حالا یکی بیاید...
-
»ن یاد و تو فراموش
شنبه 21 فروردین 1395 09:26
باز هم من سالروز پیوندمان ر ا به یاد داشتم و باز هم تو نه! خوب می شد بعد از اینکه تبریک مرا شنیدی دعوتم می کردی به کافی شاپ، نه؟! فکر نکن هدیه دادن همیشه هدیه های گران و خاص است. نه عزیز من یه بستنی قیفی دو نفره اگر از روی عشق و شادی از به یادآوردن اولین روز با هم بودنمان باشد خودش یک جشن تشریفاتی بزرگ است ... فکر کنم...
-
حرف هایی برای گفتن به کودکم
شنبه 21 فروردین 1395 08:15
بعد از ظهر بود، رفتم برای پیاده روی. باد می وزید. بی گمان فرصت مناسبی بود برای حرف زدن با کوچولویی که در درونم رشد می کند. برایش گفتم: می دونی! خیلی دوست دارم که دختر باشی اما اگر دختر باشی نگران حالت می شم هر لحظه و هر روز.... نگران همه محرومیت هایی که جنسیتت برای تو در این کشور و این دنیا به ارمغان می یاره.... نگران...
-
او حالا تماما قلب است
شنبه 21 فروردین 1395 07:49
پنجشنبه 19 فردوردین، درست روزی که پنج سال پیش جشن نامزدیم رو برپا کردیم، با همسر جان رفتم برای سونوگرافی. این سونوگرافی مربط به بررسی تشکیل قلب جنین بود. صدای قلبش رو پزشک برام گذاشت که بشنوم... چشمهام رو بستم. نمی خواستم کسی ببینه اون لحظه اشک نشسته تو چشامم.... نگرانی و سوال های پی در پی همسرجان از پزشک برام جالب...
-
درد مادام زن بودن!
چهارشنبه 18 فروردین 1395 09:27
حال و روز غم انگیزی دارم.. گاهی دلگیر می شوم ازاین همه سختی و بدبختی زنانه! خسته می شوم از زن بودنم.... با خداوند وارد مکالمه می شوم و می نالم... خدایا راه دیگری نبود برای تولید نسل؟! برای ادامه بقا؟! آخه روش های به این سختی؟! آخه نه ماه بارداری؟! .... انگار با زن ها یا نه با همه ماده ها یک نوع خصومتی در میان بوده در...
-
خلاصه این روزهایم
چهارشنبه 18 فروردین 1395 07:16
بی حوصله ام برای نوشتن.. حتی برای زندگی کردن... یک روز مادام گیج خوابم دو روز بی خواب بی خواب ... تمام بیست و چهار ساعت گرسنه ام.. گرسنه ای که رو به ضعف کردن است، بی آنکه بتوانم چیزی بخورم؛ حالا خوب است که چند ساعتیش را خوابم! گاهی چند لقمه نان خالی ... میوه و شیر و خرما .... زندگی این روزهام در این چند خط توصیف می...
-
عنوانی ندارم!!
یکشنبه 15 فروردین 1395 08:30
ظاهرا برایشان آدم مورد اعتمادی نیستم... نمی دانم چه چیزی از من دیده اند که تا این حد بی اعتمادانه رفتار می کنند. اتفاقات مهم را اگر خبردار شوند محال ممکن است به من بگویند ولی انگار با افراد دیگر خیلی راحت ارتباط برقرار می کنند و اعتماد می کنند و ... منظورم همکاران دبیرخانه ست. با یکی شان خیلی صمیمی هستم هر بار هم به...
-
طعم تو
یکشنبه 15 فروردین 1395 07:51
طعم حرف ها و زمزمه های عاشقانه ات یک طرف... طعم بوسه های عمیق ات یک طرف.... طعم آغوشت یک طرف .... طعم تو ... طعم تو ... طعم تو می دانی هر کدام این ها یک طعم خاص دارد برای من.. گاهی طعم یکی شان لذیذتر می شود.. بعد یاد و خاطره اش در ذهنم پر رنگ تر ماندن طعمش در یادم می شود توان ادامه دادن زندگی... می شود انرژی مقابله با...
-
تو چه آسان و من چه سخت
یکشنبه 15 فروردین 1395 07:43
من: هیچ فکر کردی که چقدر راحت و آسون پدر می شی؟! و من چقدر سخت.. چقدر سخت.. همراه با چقدر درد مادر می شوم! تو: الهی فدات بشم عزیزم...
-
درد بی درمان
شنبه 14 فروردین 1395 13:50
این روزها از هر نوع آشامیدنی و یا خوراکی بیزارم... حالت تهوع بی مانندی را تجربه می کنم همراه با گرسنگی شدید .. گاهی از فرط گرنسنگی سر گیجه می گیرم اما حتی تصور هر غذایی حالم را به هم می زند.. اگر دست خودم باشد همه دنیا را بالا می آورم بس که از هر چه خوردنی ست بیزارم! - پنجم فروردین بود، همین که همسرجان از بیرون آمد و...
-
برزخ
شنبه 14 فروردین 1395 07:33
امروز صبح با خودم حرف زدم.. از همان مدل حرف هایی که توی ذهنم بی صدا مرور می شود... گفتم دنیایی که در آن مادر نباشی دنیای بهتری است! هنوز دوماه هم نگذشته از این حادثه تازه اتفاق افتاده، من دوباره پشیمانم! انگار از عاقبت کار می ترسم! از این که مادر باشم، یا مادر فرزندی که سلامت کامل ندارد یا مادری باشم که بعد از زایمان...
-
اولین روز کاری سال 95
شنبه 14 فروردین 1395 07:33
شروع دوباره برای من همیشه پر از دلهره های ناشناخته ست! دلهره ای شبیه به اضطراب کودکی که مشق های مدرسه اش روی هم چل شده و فردا باید برود مدرسه و معلمش دفترش را خط بزند؛ چنین حالی ام من در بدو هر آغازی ..... تعطیلات خیلی زود گذشت. این سیزده روز چون به خوشی و استراحت بود زود گذشت... مثل همیشه که روزهای خوب زود می گذرند!...
-
آخرین روز کاری سال 94
چهارشنبه 26 اسفند 1394 07:34
انقدر درگیر این حادثه تازه اتفاق افتاده شده بودم که گذر ایام از خاطرم رفت.... امروز آخرین روز دلگیرانه کاری ست و من همین الان در حال بغضم از تموم شدن سال! اگرچه بارها خواسته بودم که این سال لعنتی هرچه زودتر تموم بشه! به پایان رسیدن حس .. به پایان چیزی رسیدن که دیگه به عقب برنمی گرده دلگیرانه است... قبلا گفته بودم آغاز...
-
حالا که پشیمانم مرا می بخشی؟!
سهشنبه 25 اسفند 1394 09:09
همون شبی که کتاب خدا در دست ناله می کردم... همون شبی که گلایه می کردم با خدا که بیا و از زندگی من بگذر بذار این نفس بند بیاد... من خسته شدم از بودن کنار آدم هایی که تو خلقشون کردی که اینجور راحت می شکننت! همون شبی که حلاص شدن از این حادثه تو ذهن و دلم بود با باز کردن قرآن خوندن چند آیه از سوره نور متوجه هشدارهایی شدم...
-
تغییر شرایط
دوشنبه 24 اسفند 1394 08:29
چند روزی بود هوا چنان بهاری بود که انگار به راستی بهار از راه رسیده ست . گاهی حتی گرما چنان شدت داشت که انگار بهار رو به پایان بود و این تابستان بود که خود نمایی می کرد.. تا یکی دو روز پیش به ناگهان هوا سرد شد.. دوباره زمستان برگشت! از این جا که منم کوه ها واضح دیده می شود، کوه ها که حالا پر از برفند! درست وقتی که هیچ...
-
بعد از در غم فرو رفتنم، حالا شاید خیلی دیر باشد
دوشنبه 24 اسفند 1394 07:59
مشاورم بعد از شنیدن حرف هام گفت: می فهمم سخته برات تحمل این واکنش اما خوب نمی تونم درکت کنم چون زن نیستم و باردار نشدم و ... حست رو به درستی نمی تونم درک کنم! مشاورم نمی تونست بفهمه که چرا این نوع برخورد همسر جان برای من تبدیل شه به یه بحران! شاید به مرد باید بعد از شنیدن خبر بارداری همسرش اون رو بزنه و زیر باد کتک و...
-
آبستن دردم
شنبه 22 اسفند 1394 11:39
باید بنویسم از شکی که یک آن آمد به سراغم.... بعد تبدیل شد به اطمینان... و کمی بعد تر وقتی به صد در صد یقین رسیدم ترسی بی مانند تمام وجودم را فرا گرفت! انگار زیر پاهام خالی شد.. انگار با آینده ای ناشناخته به آنی مواجه شده باشم! نه اینکه انتظارش را نداشته بودم، نه اینکه منتظرش نبودم، نه اینکه برنامه ای، تصمیمی تصمیم...
-
همیشه نیمه خالی لیوان، همیشه خطاها را می بینیم!
شنبه 22 اسفند 1394 07:30
می دانی! ملتی هستیم که در یک رابطه همیشه نیمه خالی لیوان را می بینیم، همیشه کاستی ها و خطاها و منفی ها و ناراحتی را به خاطر می سپاریم! همه خوبی ها، نیکی ها... همراهی ها، حس های خوب و دوست داشتن طرف را فراموش می کنیم و چهار قلم خطای طرف را بزرگ می کنیم و حجم می دهیم و .... کاش یاد بگیریم جامع نگر باشیم.... کاش یاد...
-
تولد کوچیکترین عضو خانواده
دوشنبه 17 اسفند 1394 10:40
دیروز تولد خواهر کوچیکه بود... کلی کادو گرفت :) یه انگشتری طلا از همسرش.. یه کیف قشنگ از خواهر1... بقیه هم نقدی هدیه دادن :) خواهر کوچیکه با همون کیف و انگشتر انقده ذوق کرد... می گفت از فردا این کیف و برمی دارم و ... شوهرشم از این حس های کودکانه شیرین خواهر کوچیکه تو دلش قند آب می شد :) داداش کوچیکه هدیه نقدی بالایی...
-
به خودمان فرصت بدهیم
یکشنبه 16 اسفند 1394 08:22
هنوز چیزی هست که مثل سابق نیست و ته دل مرا می لرزاند از نگرانی... موضوع سر همان خصوصی ترین رابطه ماست! باید به خودم و همسرجان و این رابطه فرصت بدهم... امیدوارم یه روز نزدیک همه چیز برگردد سرجای اولش! شاید همین حالا هم همه چیز سر جایش است و من زیادی حساسم و نگران... البته احتمال کج فهمی مرا هم در نظر بگیرید!
-
یک ماه تعطیلی
یکشنبه 16 اسفند 1394 08:19
روزها و ماه ها و سال های قبل از تحریم یه جور نفس ما را گرفتند و گند زدند به زندگی مان.. این روزهای پس از برداشتن تحریم ها هم یک جور خاص دیگری! اثرات آن همه سال تحریم به این زودی رخت بر نمی بندد از زندگی ما! شرکت همسرجان به مدت یک ماه تعطیل شد! بدون حقوق!..... لابد بعدش هم یک عده ای را تعدیل کنند و راه ندهند! به نظرت...
-
اتفاقات خوب در راه است
چهارشنبه 12 اسفند 1394 11:21
یه تغییراتی در راه است.... وقتی که توجه بیشتری به من نشان از نظر کلامی ... وقتی که حین حرف زدن موضوعی پیش می آید که ناراحت یا عصبانی ات می کند اما سریع خودت را کنترل می کنی و بحث را عوض می کنی با تغییری خوشایند در کلام و صدایت... وقتی رفتاری از من سر می زند و باعث ناراحتی تو می شود، اما این بار متفاوت تر از همیشه...
-
اتفاقات شیرین
چهارشنبه 12 اسفند 1394 11:05
امروز دوتا اتفاق شیرین افتاد: + همسرجان برام چاشت آورده بود سازمان.. ولی من سرویس بهداشتی تشریف داشتم! پشت میزم که رسیدم دیدم 5 تا تماس ناموفق از همسرجان داشتم ..... چون دیشب نون نداشتیمف امروز از شرکت که می رسه خونه می ره نون تازه می خره و لقمه می پیچه و برام میاره.. منم که در گیر بودم! حالا گشنمه و فکر نون سنگک داغ...