-
یک کاسه آسمان
چهارشنبه 30 دی 1394 08:23
دیشب یک چشمم به تی وی بود آن یکی به پاهای بابا... پاهای بابا که همیشه ورم دارد و حالتی کبود....کبودی اش مرا می ترساند که نکند از دستشان بدهد. موقع خواب پاهای بابا را با روغن سیاه دانه چرب کردم و نایلون گرفتم دورش. رفتم دست هام را بشورم که می شنیدم، می گفت: الهی خدا هرچی می خوای تو دنیا و آخرت بهت بده بابا... گفتم...
-
من و بی رحمی های کاری
سهشنبه 29 دی 1394 13:13
امروز حالم تا حدودی خوش بود بعد یکی از همکاران محترم خرابش کرد! اصلا گند زد به این حال خوش ما که در این دنیای وانفسا خود موهبتی است گران.... اصولا هم کلام شدن با این همکارم محترم که از قضا هم جنس هم هستند حال مرا بد می کند تقریبا اصول رفتاری و اخلاقی اش مثل همان همکار معلوم الحالمان است و بس! دست بر قضا این دو خیلی هم...
-
ما زن ها ...
شنبه 26 دی 1394 12:12
نوشته های تهمینه را می خوانم. دردهای مشترکی را که با عنوان "زنان علیه زنان" می نویسد. انگار خود من می نویسمشان نه ایکه قلمم اندازه او رسا باشد، نه! اما ... نوشته هاش، حرفاش انگار از درون من بیرون می ریزد.... به هرکجای این جامعه نگاه می کنم یه رفتاری، تفکری، رسمی، آیینی ، چیزی هست که مثل پتک می خورد توی سر...
-
شک و یقین-جبر
چهارشنبه 23 دی 1394 10:36
تصمیمی که قرار بود عملی کردنش را بگذارم برایم بعد از پایان نامه، نمی دانم چرا حالا؟! اما تصمیم گرفتم و در حال حاضر مقدمات عملی شدنش را پیگیری می کنم.... نگرانم... دلهره دارم... می ترسم پشیمان بشوم.... + می دانی تصمیمم چیست؟! می خواهم گام بردارم به سمت مسیری نو... مادر شدن! اگر خدا بخواهد.... - خانوم دکتر دوباره...
-
مادام در حالا تعظیم و عذرخواهی
دوشنبه 21 دی 1394 08:56
خوب که در امورات روزمره ام تآمل می کنم، متوجه می شوم ذهنم بیشتر از نیمی از روز را درگیر نگرانی از رنجاندن و نرجاندن دیگران است! وجدانم درگیر است و مادام با خودم می گویم این حرف را زدم فلانی ناراحت شد؟! کاش آن حرف را نمی زدم! اصولا حرف هایی که می زنم به این دلیل که به نوعی با واقعیت در ارتباط است و به نوعی حقیقت را...
-
کجایی رفیقم!
دوشنبه 21 دی 1394 07:39
فیلم شهرزاد رو نگاه می کردم با خواهر زاده و همسرجان، داستان رسید به جایی که شهرزاد و فرهاد از هم جدا شدند و موسیقی متن با صدای محسن چاوشی با گریه های شهرزاد و فرهاد دل من و خواهر زاده رو زیر و رو کرد و آی اشکی بود که سرازیر می شد. همسرجان هم خیلی عادی نگاه می کرد، البته شاید به ظاهر عادی... با اینکه در گذشته و زمان...
-
من و ابر و باران
یکشنبه 20 دی 1394 14:19
به این جای روز که می رسم دیگر کوه ها کاملا در ابر فرو رفته اند و ابرها آسمان همه شهرم را پوشانده اند. امروزم به شنیدن مداوم صدای باران گذشت... به حس خوبی که این صدا و آسمان بی خورشید در ابر فرو رفته به من می دهد. باران هیجانی ام می کند، مخصوصا زمانی که با شدت می بارد کودک درونم را به سختی باید افسار بزنم که او افسار...
-
حس خوب امروزم
یکشنبه 20 دی 1394 09:18
دیشب تمام شب باران بارید و امروز صبح هم... می دانی! امروز صبح وقتی قدم بر می داشتم خیلی محکم و مطمئن گفتم خدایا شکرت به خاطر همه چیز...... بعد یاد اولین تجربه کاری ام افتادم که بی استثناء هر روز خودم را به خدا می سپردم و کارم را شروع می کردم... یادم امد چطوره به اطمینان حضورش در تک تک لحظه هایم قدم بر می داشتم و به...
-
مردهایی که پدر می شوند
چهارشنبه 16 دی 1394 14:04
همکارم به تازگی پدر شده. از او می پرسم در نگهداری نوزاد به همسرش کمک می کند؟ پاسخ می دهد که بله همین دیشب بچه که بیدار می شد من می خوابوندمش.... می خندم و می گویم آفرین. کمتر مردی است که آن هم از روزهای اول اینگونه کنار همسرش بماند. الان هم همسرش تماس گرفته تا ایشون صدای گرفیه بچه رو از آن ور خط بشنود و با فرزندش حرف...
-
روزهای بی مصرف
چهارشنبه 16 دی 1394 09:07
فایل پایان نامه رو باز می کنم، یه کم تو منابع می چرخم، چند جمله ای می نویسم .. بعد گیر می کنم! هرچی فکر می کنم.. هر چی می خونم بیشتر فرو می رم تو گیر کردن! آخه اینم شد موضوع!!!؟! لپ تاپ رو می ذارم کنار.. آب میوه می گیرم با همسرجان می خوریم.... دوباره می رم سراغم کارم اما چشام تو تی وی ! همسرجان می ره شرکت و من می رم...
-
بی حوصلگی
سهشنبه 15 دی 1394 07:45
به شکل مرموزی در غم فرو رفته ام. خودم هم حالم از این نوشته ها به هم می خورد. این روزها و ماه ها چیزی جز این ننوشته ام. اما مگر قرار است چیزی جز واقعیت را بنویسم! شاد غمگین نباشم اما شاد هم نیستم... اوه خدای من! همه حف ها تکراری ست... حال و حوصله هیچ چیزی را ندارم.... گمان می کنم اگر نفس کشیدن و نکشیدن به اختیار خودم...
-
لحظه بعدی که شاید نباشی!
یکشنبه 13 دی 1394 09:15
دیشب وسط خوشی من و خانوم دکتر و خواهر کوچیکه برای تولدی خانوم دکتر؛ خبر به کما رفتن یکی از آشنایان رو شنیدیم. یه پسر بیست و هفت ساله که به دلیل حرکت لخته خون از سمت پا به ریه ها دچار آمبولی ریه شده بود و به کما رفته بود. تو باشگاه ورزشی به پاش ضربه وارد می شه و لخته خون ایجاد شده در جریان خون قرار می گیره و ..... اولش...
-
سالم و شاد که باشی می خواهند تو را ....
شنبه 12 دی 1394 11:54
سرگیجه مادام همراه من است. یک ساعت هایی هست در روز که اگردراز بکشم بدنم آنقدر کرخت و سست می شود که واقعا نمی توانم از تخت جدا شوم و جدا هم نمی شوم و ساعت ها با بی حالی مداوم دراز می کشم و فقط گاهی چشم های از حال رفته ام را باز می کنم. این حالت ها کمی مرا می ترساند. با همسرجان راجع به دلایل این حالاتم حرف می زنم. می...
-
طعم سپاسگزاری
شنبه 12 دی 1394 11:48
تمام دیشب را آسمان بارید و من تماماً بیدار بودم.... صبح که بیرون زدم هوا پاک و دلچسب و شیرین بود. می دانی دلم چه می خواست؟! یک قدم زدن بی انتها با هدفونی که در گوش و آلبومی از دوست داشتنی ها که مادام بخواند. می دانی! موسیقی روی همه چیز تأثیر دارد.. فضای زیبا را زیباتر می کند.. اندوه را مضاعف می کند... شادی را چند...
-
سالی که بد است
دوشنبه 7 دی 1394 10:02
نتیجه آزمایشات این بود که من ورم معده دارم و معده به شدت متلهب و عصبی و دیگه هیچی... خداوند بزرگ رو شکر می کنم به خاطر اینکه سالمم. و انفولانزا که این شهر رو درگیر کرده و ستاد بحران تشکیل شده ... شرایط با این اوضاع کمبود امکانات پزشکی در این شهر بحرانی تر هم هست! نی دونم چرا ماسک کمیاب شده!!!!! البته می دونم چرا، چون...
-
او، بعد از این همه سال
سهشنبه 1 دی 1394 09:24
بعد از این همه سال با همسر آمریکایی اش از ایالات متحده برگشته تا تعطیلات کریسمس را در ایران کنار خانواده اش باشد. شنیدم چند روز پیش به شهر مادری اش هم سر زده اما دیدار با ما را به میل خود از قلم انداخته. همه ناراحت شدیم مخصوصا مامی.... مامی که در آن سالهای سخت هیچ گاه تنهاشان نگذاشت انتظار نداشت این گونه مورد بی مهری...
-
یلدای ما
سهشنبه 1 دی 1394 09:17
شب یلدا در بیمارستان و مطب دکتر و درمان و .... گذشت. این هم یک نوعی از متفاوت بودن است دیگر .... چیزی که این وسط مهم بود این بود که در تمام این مراحل من و همسرجان کنار هم بودیم. دست در دست هم... به هم تکیه داده بودیم! در بلندترین شب سال، فقط من و تو به اعتبار بودن کنار هم .... این چیزی بود که این یلدا را از از هر...
-
من و بیماری
سهشنبه 1 دی 1394 09:13
شب قبل از رفتن برای انجام عمل سایه با من تماس گرفت و خواهش کرد که نرم اما همسرجان اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. انجام این کار از نظر همسرجان ضرورت زیادی داشت. با استرس و نگرانی رفتم. عمل با بیهوشی انجام شد. به محض اینکه داروی بیهوشی تزریق شد من بیهوش شدم؛ بلافاصله. وقتی به هوش اومدم هذیون می گفتم... به پرستار...
-
مادر شدن یا نشدن؛ مسئله این است!
یکشنبه 29 آذر 1394 09:30
به این فکر می کنم که اگر نتایج این آزمایش ها نشان داد موضوع نگران کننده ای است، کم کم شروع کنم به عملی کردن تصمیمم.. اما در شک و تردیدی بی اندازه به سر می برم.. یک دوراهی که هر کدام را انتخاب کنم باز دلم رضا نیست! می دانی این دودلی بر سر چیست؟! مادر شدن یا نشدن....! البته که همه چیز به خواست خداوند است اما آن قسمتش که...
-
دوست داشتنی تماما مخصوص
چهارشنبه 25 آذر 1394 08:02
انگار باورش شده باشد که من یک چیزیم شده! می دانی، انتظار نداشت وقتی با شوخی به دکتر گفت: آقای دکتر خانومم همش می گه سرطان روده دارم... دکتر در جوابش بگه: همه چیز امکان داره!! با شنیدن این حرف وا رفت، از چهره اش خوب مشخص بود. دیروز دم غروب که از شرکت برگشت، درهم بود و گرفته! پرسیدم چی شده؟ سرکار اتفاقی افتاده؟! گفت...
-
بیماری و گرفتاری های درمان
سهشنبه 24 آذر 1394 09:15
می دانی! سلامتی همان تاج نامرئی است بر سر انسان ها سالم که فقط بیماران آن را می بنند.... باید کلونسکوپی و آندسکوپی انجام بدهم. دکتر گفت دیدن خون حتی اگر یکبار بوده باشد چیزی نیست که بشود راحت از کنارش گذشت. برای انجام این دو کمی نگرانم! نگرانم بابت بیهوشی... بابت استریل بودن یا نبودن این دستگاه ها..... اینکه بعد از...
-
این حال بد و من و این فکر مرگ
دوشنبه 23 آذر 1394 09:54
این روزها، من و این حال بد و فکر مرگ! این روزها بیشتر از روزهای قبل و هر روز دیگری به مرگ فکر می کنم! بله من دقیقا هر روز به مرگ فکر می کنم و باید خیلی پوست کلفت شده باشم که با وجود این فکر هر روزه به مرگ باز از من خطایی، ناسپاسی به درگاه خداوند و ... سر می زند! تنها تفاوتی که این روزها حس می کنم همین به طرز جدی فکر...
-
نشانه های بد
یکشنبه 22 آذر 1394 12:58
نشانه ها از بدی حالم می گویند. از اینکه یک جایی درونم احیانا خونریزی داشته و من بی خبر بودم. نشانه ها خبرم دادند. خونریزی روده شاید.. شاید هم معده... هر چیزی که هست هیچ درد و علامت دیگری ندارد، جز همین خون ها که دیدم. راستش ترسیدم... نه از اسم بزرگ سرطان.. نه از نام آشنای مرگ ... که از روی دست کسی ماندن، وبال گردن کسی...
-
من، پدر و مادر و این همه اندوه
چهارشنبه 18 آذر 1394 23:58
بابا حالش بد بود. وقتی فهمیدم که کوهی از کار سرم ریخته بود. نمیدانستم به حرفهای مدیرم گوش کنم یا جواب تلفن ها را بدهم که چطور که با چه کسی هماهنگ کنم بابا را ببریم مشهد. وقت ویزیت ماهانه اش بود و بدی جاده و آب و هوا هم راضی اش نمی کرد نرویم. سر آخر راضی اش کردم . بعد از اداره رفتم پیشش... گفت غذای ظهر را بالا آورده......
-
نفرت از کار
چهارشنبه 18 آذر 1394 08:11
نمی دانم در این روزهای برفی و شب های سرد چه فکری در سر دیگران می گذرد اما من نگرانم که کسی بی خانمان نباشد، کسی بی سرپناه گرم نماند.... نگرانم برای آن هایی که در نقاط محروم زندگی می کنند و آب و غذا ندارند چه برسد به سرپناه گرمی... دیشب با بغض خوابیدم... امروز با بغض این آب جوشیده ولرم مخصوص درمان گرفتاری معده ام را...
-
اولین برف پاییزی
سهشنبه 17 آذر 1394 10:15
این سرماخوردگی انگار قرار نیست دست از سر ما بردارد... سرگیجه دارم و بیحالم در کنارش گرمای درونی و استخوان درد، شاید چیز دیگری جز سرماخوردگی باشد که بر من عارض شده است. همکاران محترم هم با عزرائیل همکاری مسالمت آمیز دوسویه ای دارند؛ هرکدام مرا دیدند پرسیدند: چرا انقدر صورتت پف داره، حامله ای؟! !!! چرا انقدر بی رنگ و...
-
زن که باشی تمام حماقت های دنیا را بلدی
یکشنبه 15 آذر 1394 08:30
همسرجان سرماخورده است همراه با تب و لرز.... من مثل همیشه در نقش فلورانس نایتینگل ظاهر می شوم. سوپ پختن و بخور دادن و جوشانده آماده کردن و ...... پاشویه و دستمال خنک به پیشانی بستن و تا پنج صبح بیدار ماندن و ..... امروز هم یک ساعتی مرخصی می گیرم. شیر می خرم، می جوشانم با عسل تقدیم حضور بیمار همسرجان می کنم جوشانده را...
-
برای خود غگینم
سهشنبه 10 آذر 1394 09:20
اگر حرمتی شکسته شد دیگر شکسته است. می دانی! حرمت و کرامت انسانی چیزی نیست که اگر تف مال شود، نادیده گرفته شود، زیر پا گذاشته شود و بشکند و از بین برود بشود آن را بازسازی و احیا کرد.... می دانی! حرمت از بین که رفت دیگر رفته است، به دست نمی آید. هر چقدر هم که تغییر رویه بدهی، هر چقدر هم که رد خودت فرو روی ولو بروی در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذر 1394 11:07
اینجا وضعیت به گونه ای است که انگار آدم ها معطلند تو حرفی بزنی بعد زیر آبت را ببزند! بالاخره یک چیزی از میان حرف هات.. کلماتت، حتی حالت صورتت بیرون می کشند به آن هزار و یک برچسب سیاسی، اخلاقی، مذهبی، اجتماعی و ... می زنند و تمامت می کنند. اینجا آدم ها یکدیگر را دوست ندارند.... - " منظورم از اینجا، تمام این محدوده...
-
دسته گل بی مناسبت
شنبه 7 آذر 1394 12:10
خوب شد جلوی پایم را نگاه کردم و گرنه پایم می افتاد روی دسته گلی که همسرجان برایم خریده بود..... هیجان زده شدم، روی دسته گل یک کارت زیبا بود. با دست خط دوست داشتنی اش نوشته بود: تقدیم به تو که بهترینی، برای همه خوبی هات . چیزی که بیشتر از این دسته گل بی مناسبت چشمم را گرفت جمله " برای هه خوبی هات" بود. انگار...