-
من بیگانه میان انبوه دو رنگی ها... من و این همه درد
شنبه 7 آذر 1394 12:08
مثل آدمی که روزهای آخر زندگی اش را سپری می کند و سعی دارد به هر بدبختی که هست ریسمان امیدش به بودن را حفظ کند، تلاش می کنم که مثل یک آدم کاملا معمولی فعالیت کنم! تلاش جانفرسایی است.... وقتی که به زور خودم را به سمت تردکیل می کشانم که پانزده دقیقه پیاده روی تند انجام بدهم شاید شاید شاید حال و هوایم دگرگون شود که اگر هم...
-
غار تنهایی مردها
دوشنبه 2 آذر 1394 14:04
من باید خیلی احمق باشم که ندانم که نفهم تو عادی نیستی. خیلی باید بی حواس باشم که نفهمم فقط تلاش می کنی خوب و عادی به نظر برسی. کاش حرف میزدی از دردت.. از ناراحتی هایت. اوووف خدای من این چه خصلتی است که در مردها گذاشته ای؟! وقتی جای حرف زدن هست، وقتی کسی هست که بشنود و بفهمد و درک کنند، وقتی با حرف زدن می شود که حال...
-
تو و حال و روزی که خوش نیست
یکشنبه 1 آذر 1394 13:22
قرار بود برویم دیدن خواهر1 برنامه عوض شد و یک آن همسرجان گفت غذا برداریم و برویم جاده دلتنگی یه جایی زیرانداز پهن کنیم و غذا بخوریم. رفتیم .... هوا کمی خنک و باد هم بود... درختان و برگ های هزار رنگ هم ..... خوب بود ولی انگار یک چیزی کم بود! درست مثل اغلب اوقات این من بودم که حرف می زدم. این پیشنهاد همین طور الکی...
-
تصمیم بزرگ
دوشنبه 25 آبان 1394 11:09
در رژیم ترک چای سیاه به سر می برم. خمارم، سر درد دارم.... فکر نمی کردم اعتیاد آور باشد! تصمیم بزرگی گرفته ام!... تصمیم گرفته ام کلا بگویم گور بابای دنیا.................................................. تصمیم گرفته ام شاد باشم، یا حداقل اینکه اگر شاد نیستم غمگین هم نباشم. قبلا هم گفته بودم شاد بودن از من دور شذه، از...
-
هدیه ای به نام سلامتی
یکشنبه 24 آبان 1394 09:25
دیروز وقتن برگشت به خانه، توی سرویس، از همکارم حالش را پرسیدم. گفت که خوب است اما بی حال بود. گفتم خوش باش، محکم بگو خوبم با قدرت! ادامه دادم اگر سلامتی پس دلیل کافی برای شاد بودن و خوش بودن داری.... سلامتی بزرگترین هدیه خداست، اگر صاحب این هدیه هستی مراقبش باش و برای داشتنش قدردان و سپاسگزار.... این روزها که کمی...
-
پستی تماما مخصوص برای من
یکشنبه 24 آبان 1394 09:08
در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیزش رنگ و بویی تصنعی به خود گرفته. در دنیای احساسات نمادین و فاصله ها نفس می کشیم. حالا فکرش را بکن این وسط، وسط همین دنیای فصله ها که همه سرها در گریبان فروست و حتی پاسخ سلامت را هم نمی دهند؛ هستند کسانی اگرچه معدود اما حال بد تو برایشان مهم است.... حتی تصورش یک جایی از خیال آدم را...
-
دو روز آخر هفته
شنبه 23 آبان 1394 10:46
همه امیدم برای استراحت به دو روز آخر هفته است. پنج شنبه صبح ساعت 8 صبح از خانه بیرون زدم که با خواهر 1 برویم ام آر آی برای پایش. وقتی برگشتم ساعت یازده و نیم بود و همسرجان همچنان خواب. آنقدر خوابش شیرین بود که منم کنارش خوابیدم و ساعت سه ظهر بیدار شدیم .... بعد هم دوش و کمی این ور و آن ور کردن مطالب این پایان نامه...
-
روزهای اسفناک
چهارشنبه 20 آبان 1394 14:16
امروز خودم را، جسم فیزیکی ام را مثل یک عدد لش تمام عیار تحمل کردم و از این طرف به آن طرف کشاندم و کارهای اداری را انجام دادم ....... چشم کشیدم که زمان بگذرد و بروم خانه و روی تخت دراز بکشم.. چشم هایم را ببندم به امید اینکه دیگر باز نشوند! این روزها خفه خون گرفته ام و به شکل چندش آور و آزار دهنده ای در خودم فرو رفته...
-
جان تازه
چهارشنبه 20 آبان 1394 07:30
گاهی لحظه هایی هست در زندگی ات که جانت رو به تمام شدن است، مثل بازی قارچ، به جان تازه نیاز داری به یک روزنه امید.... شاید آنقدر وضعیت بغرنج باشد که یک جمله توجه به تو جان تازه ببخشد و بشود با امید طی کرد یکی دو روزت را. در چنین وضعیتی بودم که همسرجان برایم پیام فرستاد که غمگین نباش، تلاش کن ...... و انگار با همین یک...
-
داستان هر روزه من
دوشنبه 18 آبان 1394 12:03
حالم امروز خوب نیست. شبیه مرده های از قبر بیرون آمده هستم! البته نه... شبیه مرده ای که در قبر نشسته است و حتی حوصله بلند شدن هم ندارد..... شاید موضوع حالم به به هم ریختگی هرمون های زنانه ام ربط داشته باشد... شاید هم موضوع فراتر از این ها باشد. می دانی! آنقدر حالم بد است که وقتی صدای موذن لابه لای صدای کیبوردم به گوش...
-
زیادی سالخورده ام!
یکشنبه 17 آبان 1394 08:06
دیروز در یک جلسه کاری یکی از معلم های دوره دبیرستانم رو دیدم... کسی که در تمام طول تحصیلم از اول ابتدائی تا اخر دبیرستان تنها معلم خوب و ارزشمند و قابل ستایشم بود. بعد از جلسه رفتم سراغش و به رسم احترام احوالش رو پرسیدم و اونم گفت که خوشحاله من رو اینجا می بینه.... اول دبیرستان که بودم معلمم بود الان سالهاست که رئیس...
-
محبت های یتیم یا شاید هم عقیم
چهارشنبه 13 آبان 1394 13:43
دیروز دو ساعت مرخصی گرفتم و همراه همسرجان رفتیم برای جراحی دندانش.... اول در اتاق جراحی کنارش بودم که به اصرار خودش برای اینکه نترسم اتاق را ترک کردم... و بعد تهیه دارو ها و انجام تزریقات و بعد هم که اثر بی حسی رفت و درد خودش را نشان داد... و ما در داروخانه منتظر خانوم دکتر و همسرش بودیم که بیایند دنبال ما و برگردیم...
-
بی آیندگی و مرگ
چهارشنبه 13 آبان 1394 12:52
امروز با حس های بد آغاز شد.... و البته این چیز جدیدی در روزهای این سه دهه زندگی من نبوده است! امروز با حس پیری زودرس مواجه شدم، با دیدن چهره ام در آینه و پوستی که طراوت و شادابی نداشت..... دلم گرفت از این روند فرساینده ای که خودم برای خودم رقم زده ام از این دور باطل احساسات و افکارم! بعد هم حضورم در یک جلسه کاری همان...
-
دلخوشی های کوچک
دوشنبه 11 آبان 1394 13:42
برای دومین بار در پاییز سرما خورده ام شاید هم سرما مرا خورده است! باید بعد از ساعت کاری بروم منزل خواهر1 روضه. همسرجان تماس می گیرد که برایت سوپ پخته ام بعد اداره بیا خونه سوپ بخور بعدش خودم می رسونمت.... در ذهنم این مکالکه تلفنی را مرور می کنم و می گویم حتما که نباید گل بخرد برای نشان دادن دوست داشتنش... وقتی به حال...
-
پاییز و باران
شنبه 9 آبان 1394 09:07
سرمای پاییز و بارانش حالا دارد خودنمایی می کند.... باران پاییز با تمام خاص بودن فصلش قابل مقایسه با باران اردیبهشت نیست. برای من باران اردیبهشت تعریفی دیگر دارد و جایگاه خاصی. باران اردیبهشت شور دارد.. هیجان دارد... وصف هیجانی که به درون من وارد می کند نگفتنی است! من اینجا نشسته ام، پشت میز کارم و صدای دانه های باران...
-
خیلی چیزها هست در این جامعه که تحمل کردنشان درد دارد
شنبه 9 آبان 1394 08:53
این روزها با هر کسی که حرف می زنم از دوست و همکلاسی و فامیل و آشنا... همه بی هیچ شکی سوال اولشان این است که بچه دار نشدی؟! من فکر می کنم این موضوع جزو خصوصی ترین برنامه های یک زندگی است که به دیگران ارتباطی ندارد. مثل موضوع حقوق! اما فرهنگ عامیانه ما طوری است که به خودمان اجازه می دهیم به تصمیمات تا این حد خصوصی یک...
-
دوری
چهارشنبه 6 آبان 1394 22:31
بالا و پایین های احساسی آدم را از یک چیزهایی دور می کند... آدم را در درون خودش مچاله می کند بعد این من مچاله شده را پس می زند در روابط بیرونی بعد نوبت می رسد به نقش بازی کردن برای دیگران که نفهمند یک مرگیت هست! برای دیگرانی که دلسوز تو هستند و نمی خواهی با فهمید ناراحتی ات برنجند، برای دیگرانی که فضول اند و مادام...
-
مادر شدن + سیاست رفتاری
چهارشنبه 6 آبان 1394 14:28
دیروز کسی رو دیدم که رسما دو ماهه که وارد دنیای مادرانه شده... و فهمیدم که گذر کردن از مراحل این راه کار آسونی نیست! کار هر آدمی نیست! گذر کردن از این راه فقط کار انسانیه که قطع مسلم جنسش زن باشه! دیروز که سایه رو دیدم فهمیدم که مادر شدن بزرگترت می کنه و چی غیر از درد می تونه یه آدم رو بزرگ کنه؟! مادر شدن درسته شیرینه...
-
سوخته ام ...
دوشنبه 4 آبان 1394 12:56
عجبت نیاید از من سخنانِ سوزناکم عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟ "سعدی"
-
هیچ حرفی برای گفتن نیست
دوشنبه 4 آبان 1394 09:28
هیچ حرفی برای گفتن نیست..... دوباره در خودم فرو می روم تا تمام شوم! - حقوقم رو پنج شنبه ریختن اما همسرجان وقتی می خواسته قسط بده دیده که حسابم خالیه... من فکر کردم کلا نریختن. امروز از همکارا پرسیدم گفتن ریختن ... با همسرجان تماس گرفتم که بگم گردش حساب بگیره. رد تماس داد اما من متوجه نشدم فکر کردم خطش اشغاله تا بعد...
-
عاشورا و تاسوعای نود چهار
یکشنبه 3 آبان 1394 08:07
امسال عاشورا و تاسوعا برایم رنگ و بویی دیگری نداشت. به عزاداری و تأمل و تفکر در خویشتن نپرداختم! حتی نذری هر ساله خواهر1 هم برایم حال و هوای پر شور سال های قبل را نداشت! حتی طعمش هم مثل همیشه نبود! به نظرم یک چیزی در من کم بود یا کم شده بود..... به نظرم سیاهی و بدی در من غلیظ شده بود، پر رنگ و لعاب شده بود! مطمئن...
-
انقلاب درونی
چهارشنبه 29 مهر 1394 09:56
زمان خیلی زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که گفتم وای شنبه و شروع کار، حالا در چشم به هم زدنی به چهارشنبه رسیدم! صبح تا شبم را نمی دانم چطور می گذرانم اما ساعت به یازده شب که می رسد می روم سراغ خواب با اینکه باید از این شب های طولانی برای مطالعه کردن و نوشتن پایان نامه ام استفاده کنم...! انگار حرف ها و کلمه ها فرار...
-
پاییز و باران
یکشنبه 26 مهر 1394 08:49
پاییز باشد، هوای ابری و باران هم..... تو بگو می شود در این هوا نفس کشید و عاشق نبود؟! پاییز باشد و یک پنجره رو به کوه های در مه فرو رفته... یک لیوان چای و چشم های من! دیروز نیمه های ظهر بود که هوا دل گرفته شد... ابرها سر زدند و سرو صدا کردند... از همکارم پرسیدم پس کی می باره! گفت می باره ایشالا.... هوا رو به شب بود که...
-
اینجایی که منم همه چیز زورکی است!
سهشنبه 21 مهر 1394 13:35
اینجایی که منم همه چیز به زور است. حتی حقت را هم به زور باید بگیری... شاید یک روز نزدیک به زور مجبور شوی سهم هوایت را از دیگران بگیری! اینجایی که منم همه چیز با پول خریدنی است..... مثلا بهشت در آن یکی دنیا را می توانی با پول بخری، در واقع ظاهرا به نظر می رسد که می شود این کار را کرد. یا ظاهرا اینطور جلوه داده اند می...
-
شادی گم شده
دوشنبه 20 مهر 1394 09:25
زمانی بود که دیدن رنگ آبی آسمان حالم را دگرگون می کرد. شکل ابرها توجهم را جلب می کرد. رنگ کوه ها در اردیبهشت ماه برایم جذاب ترین موضوع روز بود، آخر این جایی که من هستم هر روز اردیبهشتش هوا متفاوت از روز دیگر است و رنگ کوه ها حتی در روز چند بار تغییر می کند.... زمانی بود که از چیزهای کوچک، از چیزهای ناچیز به وجد می...
-
انسان شدن
یکشنبه 19 مهر 1394 13:01
این روزها می گذرند.. بی هیچ تغییری یا حرف خاصی. همه چیز مثل دیروز است! مثل دیروزها، یکنواخت و خسته کننده.... باید تمرین کنم، تمرین بزرگ شدن... انسان شدن... و این بشود تغییر زندگی من ... بشود هدف من... همین انسان شدنم.. بهتر شدنم... خوب بودنم بشود بزرگترین هدفم. - من احمق چرا درگیر این حس ها شدم؟!!!!! این به نظر او...
-
ارمغان سی سالگی
سهشنبه 14 مهر 1394 09:09
سکوت برای من ارمغان سی سالگی است عمیق تر شدن در خود و دنیای درونم... برای من ارمغان آغاز دهه سی زندگی ام است تفکر بیشتر، تحمل بیشتر، درک بیشتر ...... شاید خیلی چیزهای دیگر هم به این موارد اضافه شود!
-
سی سالگی طعمش طعم بی طعمی است...
سهشنبه 14 مهر 1394 09:05
سی سالگی طعم ندارد... گس است! سی سالگلی طعمش طعم بی طعمی است انگار دور می شوی از همه هیجانات، انگیزه ها... بیم و امید ها. شاید این حس ها عمومیت نداشته باشد اما در مورد من یک نفر صدق می کند! دیشب که در آغوش همسرجان بودم و گفت خوب دیگه تولد سی سالگیت مبارک... این عبارت "سی سالگیت" برایم تازگی داشت و عجیب بود....
-
آغاز دهه سوم زندگی
دوشنبه 13 مهر 1394 08:58
درست همین امروز ساعت هفت صبح شدم یک بانوی سی ساله.... و حالا سی سال است که هی به دنیا می آیم، سالی یک بار و البته سالی چندین بار می میرم اما هنوز زنده ام! زمانی بود که تصور می کردم حد نهایت زندگی ام بیست و سه سالگی است و بعد از ان زندگی جاودانه آغاز خواهد شد... اما حالا نه در کمال ناباوری که بر حسب عادت می بینم که هر...
-
زن بودن درد دارد...
شنبه 11 مهر 1394 10:25
زن بودن درد دارد... این را قبلا هم گفته بودم. باید در این جایی که من هستم باشی و زن باشی، تا درد را بفهمی! زن بودن اندوه نا تمامی است که تا آخر عمر به دوش می کشی.... یک اندوه اندوه غمبار دردناک - تمام پنج شنبه را درد کشیدم. به شدت سرماخورده بودم و سینوس ها عفونت کرده بود. از شدت درد می توانستم تمام استخوان هایم در جای...