-
عاشقانه؛ یعنی همین
سهشنبه 11 اسفند 1394 07:34
دوست دارم یک روزی خودم آپارتمان بسازم اسمش رو بذارم ساختمان نیوشا وسط استرس ها و فشار های کاری.... خوندن این پیامک لبخندی از سر ذوق میاره رو لب هام و شادم می کنه... هیجانم رو در متن پاسخم به این پیامک خاص نشون می دم. کمی بعدتر، نیم ساعت مونده به پایان ساعت کاری دوباره پیامک میاد اینبارم از همسرجان. البته با متنی کاملا...
-
من و تو در هم آمیخته ایم
دوشنبه 10 اسفند 1394 07:49
باید مدت ها قبل به این نتیجه می رسیدم که در هر شرایطی کنار همسرم باشم. نه اینکه تا حالا اینطور نبوده باشه، اما مواقعی بودن که جبهه گرفتم در مقابلش. نخواستم حمایتش کنم وقتی پای کمک مالی به خانوادش اومده وسط یا وقتی حین مشاجره ها و یکی به دو ها فقط دنبال کوبوندن خانوادش بودم و حمایت بیش از حد از خانواده خودم. دیروز حس...
-
ابزارهای مورد نیاز این رابطه مقدس
یکشنبه 9 اسفند 1394 12:31
آدم وقتی افسرده باشد یا حال دلش خوب نباشد، سرما می خورد! مریض می شود!! این را دیشب فهمیدم. دیشب وسط راه رفتنم بین آدم های سرخوشی که در تکاپوی نو شدن برای رسیدن بهار بودند! آدم هایی که با سرعت از کنار هم عبور می کنند با ساک های خرید.. آدم های که به هر ضربی پی نو کردن خانه و وسایل و سر و وضعشان هستند اما یکدیگر را دوست...
-
کار اضافه
سهشنبه 4 اسفند 1394 11:07
می دونی! ,وقتی خودت می فهمی که اندازه و ارزش کاری که انجام می دی فراتر از پنج ساعت اضافه کاریه، احساس سرخوردگی بهت دست می ده احساس می کنی خر فرضت کردن که با اینکه خودشون می دونن چه حجمی از کار رو دوشته باز پنح ساعت اضافه کاری .. دو ساعت اضافه کاری .... بابام جان اصلا اضافه کاری پرداخت نکنید و خلاص ! حداقل آدم احساس...
-
کجای این جهان گم شوم اگر آغوش تو نباشد؟!
سهشنبه 4 اسفند 1394 08:33
همیشه ترسیده ام که از دستش بدهم.. به هر طریقی! همیشه نگران این بوده ام که نکند یک روز در زندگی ام بدون اطمینان به بودن همیشگی اش بگذرد... نکند روزی بیایید که به فرداهای بی او برسم! دیشب دوست داشتنم را مرور می کردم، همه حس های خوب و بد این چهار سال اندی را .... از همان اولش که با دیدنش آرام گرفتم و مطمئن شدم که آدم...
-
تو
یکشنبه 2 اسفند 1394 11:06
در تمام طول این سی سال تنها زمانی که حس خوشبختی داشتم، تنها زمانی که حس کردم شادم و از صمیم قلب خوشحالم زمانی بود که .... آره به حتم همون سال 90 بود.. نوروز 90.... هفتمین روز از نوروز 90 .... که دیدمت... همین که دیدمت، همین که به دلم نشستی، خاطرم رو از بقیه عمرم آسوده کردی... از اینکه قراره کنار تو زندگی کنم و روزهام...
-
من پریشان و خسته
یکشنبه 2 اسفند 1394 10:57
هوا شکل و بوی بهاری گرفته... از این فرصت ها و حال و هوای خاص استفاده می کنم برای قدم زدم و پیاده روی... تا محل کارم پیاده میام و از این هوای خوب لذت می برم.... دیگه از دیشب یادم نمی یاد. انگار گلایه های مامی رو وزش باد با خودشون از ذهنم دور کردن... گلایه های مامی از بابا.. از داداشا .. از خانوم دکتر... و البته همه به...
-
نگرانی عظیم بین من و تو
شنبه 1 اسفند 1394 10:24
یه وقتایی هست که حتما باید یه اتفاقی تو زندگیت بیافته و اونقدر مشهود باشه تا به تو و طرف مقابلت یه تلنگری وارد کنه که به خودتون بیایین! باید یه اتفاقی بیافته که همین رخ دادنش حتی بدون دونستن دلیلش باعث می شه حس سرخوردگی رو تجربه کنی.... بعد فکر کنی مقصر ماجرا تویی و یه جاهایی که نباید کم گذاشتی. بعد بعض کنی.. بعد اشک...
-
کار و خواب
چهارشنبه 28 بهمن 1394 07:59
این روزها زندگی من در کار و کار و کار و بعدش خواب و خواب خلاصه می شود! این بین کمی هم غذا خوردن داریم و کمی هم آغوشی و .... شاید کمی هم توجه به پایان نامه کوفتی! این نوع زندگی کمی دردناک نیست؟! الان باز خوابم میاد... :(
-
اعضاء خانواده حلقه های یک زنجیرند
دوشنبه 26 بهمن 1394 10:38
خواهر1 و خانوم دکتر از هم دلخورند و فاصله گرفتن... و من ناراحتم از این اوضاع! متاسفانه خواهر1 به شدت زودرنجه، خیلی مغروره و کمی از خود راضی! همیشه از دیگران می رنجه و قهر و دوری ایجاد میشه اما هیچ وقت نمی پذیره که اون هم با حرفهاش یا رفتارهاش باعث رنجش دیگران شده! و در مقابل چشم های گرد شده من می گه من هیچ وقت حرفی به...
-
شیر عسل داغ
دوشنبه 26 بهمن 1394 10:28
دیروز عصر شیر عسل داغ، من و تو دور میز، روبروی هم.... و حرف ... حرف هایی که کم به زبان آورده ایم.. یا حداقل تو این دست حرف ها را برای خودت نگاه می داری، برای دل مردانه ات از آن دست حرف هایی بود که شکل خاصی داشت. اگرچه کوتاه بود اما برایم تلنگری بود. وقتی که گفتی ترم پیش درگیر درس بودنت حالت رو خوب می کرد... وقتی که...
-
نکند دور شویم
یکشنبه 25 بهمن 1394 11:11
ممکن است در زندگی ات ناگهان اتفاقی رخ بدهد که هرگز تصورش را نمی کردی برای تو رخ بدهد.... بعد با بهت و حیرت مواجه می شوی که چرا؟! ما که سابقه نداشت از این مشکلات داشته باشیم... بعد تلاش می کنی یک بار نه دو بار .. چند بار اما بی فایده است انگار! اتفاقی افتاده است که تو دلیلش را نمی دانی .. نه تو می دانی نه همسرجان. یا...
-
مردها
دوشنبه 19 بهمن 1394 10:59
خانوم دکتر دلیل این حجم سردرد و سرگیجه رو حدس زد... به نظرش به دلیل بالا بودن هورمون پرولاکتینه که این بالا بودن ممکن دلایل متفاوتی داشته باشه. و تشخیص دلیل بالا بودنش کار متخصصه و احتمالا با ام آر آی انجام می شه... یکی از دلایلش ممکنه استرس باشه! یا ایجاد توده ای در هیپوفیز که باعث درد در سر میشه ... داشتم اینا رو...
-
مامی مهربان و رنجور من
دوشنبه 19 بهمن 1394 10:51
خیلی دوست دارم زودتر این هفته تموم بشه و آقا بزرگ برگرده خونش... نه! من آدم بدی نیستم.. آدم سنگدلی نیستم ... من دلم برای مامی می سوزه که انگار شده پرستار خانه سالمندان و باید از پدر پیرش پرستاری کنه. پدری که محبتش رو دریغ کرده از مامی و حتی رفتارهای نادرستی هم باهاش داشته! دلم برای مامی می سوزه چون باید از همسرش...
-
مخاطبان خاموش!
یکشنبه 18 بهمن 1394 11:10
امروز یازده نفر بازدید کننده داشته ام از ساعت هشت صبح تا الان و دریغ از یک نظر! دریغ از یک کلام حرف....
-
مامان و بابا؛ دیروز و امروز
یکشنبه 18 بهمن 1394 08:50
مامی این روزها خیلی طفلکی ست... خیلی! هم باید همسر بیمارش را تیمار کند، هم پدر بیمارش را... آقا بزرگ را یک هفته ای آورده اند منزل مادری- پدری و اینگونه است که مامی طفلکی است. تازه آقا بزرگ کینه های نابه جای قدیمی را بهانه می کرده و می گفته من خونه اونا نمی رم! بعد راضی اش کرده اند!!! بیچاره مامی و بابا! بیچاره ها برای...
-
دوباره مریضی ...
یکشنبه 18 بهمن 1394 08:48
دوباره حال و روزم خوش نیست.. دوباره سرگیجه مداوم و سر دردهای طاقت فرسا.. دوباره بدنی که انگار رمق و انرژی ندارد... هر روز صبح سعی می کنم تمام اموراتم را به سرانجام برسانم اما بعد از هشت ساعت کاری وقتی به خانه می رسم هیچ انرژی در بدنم ندارم.. هیچ توانی برای مقابله با آن حجم سردرد، حالت تهوع و سرگیجه.... از دکتر رفتن هم...
-
هیچ نترسید که من با شمایم...
چهارشنبه 14 بهمن 1394 12:17
باید این را می نوشتم... حتما باید می نوشتمش... روزهاست.. هر روز اصلا.. هر روز این تقریبا شش سال کاری ام را نگران از دست دادن شغلم بوده ام! هراس بیکار شدن .... می دانی! این موقعیت شغلی مثل یک موهبت الهی نصیبم شد. درست مثل لطف خدا.. اصلا خودم حسش می کردم که هدیه است از سوی پروردگارم. می دانی! استقلال مالی داشتن همیشه...
-
من و تو به تن هم، اندازه ایم...
چهارشنبه 14 بهمن 1394 10:16
امروز هوس کردم از خوبی هات بگم... از اینکه با هیچ کسی اندازه تو نمی تونستم یکی بشم. انگار همه چیزمون اندازه همه.. آره انگار یه اندازه ایم. فکر نکن گفتن این حرفا از سر دلخوشی و نداشتن مشکلات و نداشتن قهر و دعوا ست... که من پرم انگار از هر نوع غمی، دردی... ما روزهای سخت، کم نداشتیم... دعوا و قهر.. سناریوهای حیرت...
-
سینمای ایران
دوشنبه 12 بهمن 1394 07:26
برای بار چندم یک اشتباه را تکرار کردم! رفتم سینما!!!! قبلا گفته بودم باید به سینمای ایران......! نام فیلم "در مدت معلوم" بود! نمی دانم چرا عنوان فیلم ابتدا به صورت عربی نمایش داده شد! بعد هم فیلم یک سری خزعبلات را تحویل بیننده می داد.... موضوع سر مشکلات جوانان بود و اصلی ترین مشکلشان به موضعات زیر شکمی برمی...
-
مگر دوست داشتن جز این است؟!
شنبه 10 بهمن 1394 11:20
دوستت دارم تمام زوایای صورتت را... چشم ها... مژه ها... لب ها.. گونه ها... حتی موهای روی شقیقه ات را.... دستهات را.. با آن انگشت های کارکرده زحمت کش.... یادت هست می گفتم انگشتهات کوتاه اند و خاص!؟ مدل کوتاه کردن موهات ..... پنج شنبه بود که تا دیدمت پریدم به چهار سال و نیمی پیش نیمه دوم فروردین بود چقدر این پریدن برایم...
-
خوشی های آخر هفته
شنبه 10 بهمن 1394 10:57
آخر هفته خوبی بود. پنج شنبه تولد سه سالگی بهار و دورهمی خانواده و جالب اینکه برادر1 داداش کوچیکه و خانوادش رو هم دعوت کرده بود و خوب چی می تونه بهتر از این باشه همه خانواده رو کنار هم در خوشی و سلامتی ببینم؟! موقع صرف شام گفتم بچه ها یادتون نره خدا رو به خاطر این همه نعمت شکر کنیم به خاطر این سفره، این دور همی، این...
-
حس ناخوشایند آن پیام ها
چهارشنبه 7 بهمن 1394 12:28
بفهم اینکه پیام بدهی و بعد از اینباکست حذفش کنی ، فقط از اینباکس حذف می شود نه از خاطره خط، نه از خاطره خودت، نه از خاطر هیچ کس دیگری.... پس آدم شو و همین جا تمام کن این رفتار را، خط بکش روی آن... حالا که فهمیده ای دلیلش چیست، دلیل این پیام فرستادن ها.... فقط کافی است به رفتار و برخورد خودت کنترل کافی داشته باشی و در...
-
خاطرات بد از روزهای خاص
چهارشنبه 7 بهمن 1394 09:48
دیشب عکس های روز عقد و مراسم نامزدی خواهر کوچیکه رو مرور می کردم. دلم گرفت. یاد خودم افتادم که چقدر کم حضور داشتم تو اون لحظه های خاص زندگیش. در واقع حضورم کم نبود اما خواهر کوچیکه گوشش به حرف های ما بدهکار نبود.. این ما طبق معمول همیشه من و خانوم دکتر بودیم که خودمون رو برای خوشبختی خواهر کوچیکه به زمین و آسمون می...
-
یک شورشی دلگیر
سهشنبه 6 بهمن 1394 07:58
چرا راه اعتراض را می بندی؟! می دانی! برای زنی چون من گوسفند بودن و بله قربان گو بودن هیچ معنایی ندارد.... من یک شورشی پیر و از پا افتاده ام اما با این حال منطق شورشی من با سکوت در مقابل رفتارهای حقارت آمیز، در مقابل زیر پا گذاشتن حقوق انسانی ام مخالف است... می دانی من همیشه نسبت به حقوق انسانی ام و جایگاه شخصیتی و...
-
حس دلتنگی روزهای آخر سال
یکشنبه 4 بهمن 1394 13:32
می دانی چقدر می تواند اوضاع وحشتناک باشد وقتی بهمن ماه از راه برسد اما تو حس کنی روزهای اول بهار است حتی از آن هم گرمتر و خوش آب وهواتر! می دانی کجای کار وحشت دارد؟ دیدن کوه های بی برف! حس کردن گرمای شدید ساعت دو و نیم بعد از ظهر در مسیر خانه پالتو را انداخته ای رو دست هات.... می دانی کجای کار وحشتناک است؟ فکر...
-
بمیرم بوی تو را می دهم...
یکشنبه 4 بهمن 1394 11:45
نشست تو ماشین،دستانش از سرما می لرزید،بخاری رو روشن کردم.گفت :ابراهیم ماشینت بوی دریا میده! گفتم:ماهی خریده بودم.گفت:ماهی مرده که بوی دریا نمی ده! گفتم :هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو می ده که دلتنگشه... گفت:من بمیرم بوی تو رو می دم... سیامک تقی زاده
-
روزهای نفرت انگیز
یکشنبه 4 بهمن 1394 09:51
بعضی روزها مجبوری کاری را که دوست نداری انجام بدهی. حتی متنفری از انجام دادنش... اما خوب مجبوری! به سازمان متعهدی و باید تمام وظایفت را موبه مو انجام دهی. حتی خیلی چیزهایی که جزو وظایفت نیست و فقط برای اینکه کار سازمان روی زمین نماند انجام داده ای و حالا همان ها شده جزو وظایف اجباری ات! همین اجبار .. همین به اجبار...
-
از آن بوسه های عمیق
شنبه 3 بهمن 1394 08:38
سر صبحی شال و کلاه کرده لبه تخت می نشینم.... صورتش را در دست هام می گیرم و می چرخانم سمت خودم. خواب است اما لبخند شیرین و دوست داشتنی ای می زند. از ان مدل لبخند ها که بد جور توی دلم آدم قند آب می کند، که بدجور ته نشین می شود در دل..... لب هاش را می بوسم.. گونه هاش را هم... می بوسمش، از آن بوسه های عمیق.... همین طور...
-
گنج سکوت
شنبه 3 بهمن 1394 08:32
مثل اینکه آدم نمی شوم. انگار قرار نیست زبان به دهان بگیرم و حرف نزنم. انگار اگر حرف نزنم و نظر ندهم می گویمد لال است. نمی دانم تا کجا تاوان پس بدهم، چقدر عذاب بکشم؛ می فهمم و درست می شوم. می شوم یک آدم عادی .... یک آدم عادی که همه خودش را درونش را برای دیگران بیرون نمی ریزد! نمی دانم پس دلیل اینجا نوشتنم چه بود؟!...