دوباره مریضی ...

دوباره حال و روزم خوش نیست.. دوباره سرگیجه مداوم و سر دردهای طاقت فرسا.. دوباره بدنی که انگار رمق و انرژی ندارد...

هر روز صبح سعی می کنم تمام اموراتم را به سرانجام برسانم اما بعد از هشت ساعت کاری وقتی به خانه می رسم هیچ انرژی در بدنم ندارم.. هیچ توانی برای مقابله با آن حجم سردرد، حالت تهوع و سرگیجه....

از دکتر رفتن هم بیزارم، وقتی طرف فوق تخصص است و با هزار و یک آزمایش و اسکن و .. نمی فهمد مرضت چیست، همین یک درد بزرگ به درهایت اضافه می کند!

این روزها که حالم خوب نیست همسرجان هیچ چیزی از مهربانی اش برایم دریغ نکرده و کم نگذاشته است.. از جگر به سیخ کشیدن و شستن ظرف ها و میوه پوست گرفتن و تا حال و احوالپرسی های مداوم پیامکی و تلفنی....

دیشب قبل از رفتنش به شرکت گفت: می خوای مرخصی بگیرم؟! مخالفت کردم. وقتی رفت پیام داد که: خیلی دوست دارم نیوشا جونم زودتر خوب شو.

بعداز ظهر با اینکه حالم ناخوش بود اما مقاومت زیادی در برابر اصرار همسرجان برای دیدن خانه نکردم... نمی خواستم وخامت اوضاع حالم را بداند! مدتی است با اینکه پس انداز قابل توجهی نداریم اما در صدد خرید خانه هستیم اگرچه برنامه خرید دوماه بعد از نوروز قطعی خواهد شد اما از الان در پی دیدن خانه های مختلف با قیمت های متفاوت و متراژهای پایین و بالا هستیم....

توی راه به خودم امید می دادم که دیدن خانه های نو خودش یک تفریح لذت بخش است این حال بد را به خاطر این تفریح لذت بخش دونفره، به خاطر این تلاش دو نفره که بالاخره تا چند ماه دیگر به ثمر می نشیند، این هدف دونفره که برای رسیدن به آن تلاش کردیم پا به پای هم، تحمل کن!

فقط خدا می داند که چطور ساعت ها را گذراندم تا به تخت رسیدم و با خوردن یک مسکن تلاش کردم سردرد تهوع زایم را آرام کنم! فقط خدا می داند چطور به خواب افتادم ... باز امروز با سرگیجه و عدم تعادل لباس تن کردم و حالا پشت میز کارم دارم این ها را تایپ می کنم!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.