سالم و شاد که باشی می خواهند تو را ....

سرگیجه مادام همراه من است. یک ساعت هایی هست در روز که اگردراز بکشم بدنم آنقدر کرخت و سست می شود که واقعا نمی توانم از تخت جدا شوم و جدا هم نمی شوم و ساعت ها با بی حالی مداوم دراز می کشم و فقط گاهی چشم های از حال رفته ام را باز می کنم. این حالت ها کمی مرا می ترساند. با همسرجان راجع به دلایل این حالاتم حرف می زنم. می گوید در این سه سال روزی هم بوده که سالم باشی؟!

می گم: سه سال بیشتره که با همیم. می گه: منظورم این سه سال اخیره...

می گم: اندازه تو مریض نبودم! یاد سرماخورده ای که یه هفته خودت رو می ندازی .. یا جراحی دندون داشتی که هر بار دو هفته به خودت استراحت دادی و اوره و مابقی هم بماند! من اگه با هر بار مریضی اندازه تو استراحت می کردم قطعا الان اینجور نبودم. با هر حال بد و خرابی هم که باشم باز از کار خونه و اداره و رسیدگی به تو نمی زنم...

می گه: عزیزم من قصد بدی نداشتم فقط خواستم بگم به این چیزا نباید فکر کرد و پر وبال داد.... راست می گی تو خیلی فعالیت داری...


کمی دلخور شدم اما اصلا مهم نبود. فقط یک واقعیتی که حقیقت هم دارد این است که مرد جماعت تا زمانی که خوب و خشو باشی هست کنارت همین که روزهای ناخوشی ات از راه برسد اوست که نمی ماند و .....بله!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.