من، پدر و مادر و این همه اندوه

بابا حالش بد بود. وقتی فهمیدم که کوهی از کار سرم ریخته بود. نمیدانستم به حرفهای مدیرم گوش کنم یا جواب تلفن ها را بدهم که چطور که با چه کسی هماهنگ کنم بابا را ببریم مشهد. وقت ویزیت ماهانه اش بود و بدی جاده و آب و هوا هم راضی اش نمی کرد نرویم. سر آخر راضی اش کردم . بعد از اداره رفتم پیشش... گفت غذای ظهر را بالا آورده... چند شب است خواب ندارد... پاهایش می سوزد... این دیابت لعنتی دست بردار نیس .

نمی دانی! با چه حالی می نویسم با چه سیلی از اشک با چه دل دل زدنی .... 

بردمش دکتر. . نفهمید، اصولا دکترها نفهمند... فقط داروهای تمام شده اش را دوباره از روی نسخه دکتر مشهد نوشت!

با برادر کوچیکه رساندیمش خانه... بعد رفتم ظرف بخرم تا قرص های بابا را سه روز سه روز جدا کنم ... که یک وقت اگر تا سه روز نشد که سر بزنم اشتباه نخورد....

بابا گفت کاش خدا مرا ببرد که راحت بشید ...... 

بابا گفت... نمی تونم زحمت هات رو جبران کنم...

بابا گفت... از بین بچه ها فقط تویی که وقت میذاری...

بابا گفت...ومن همه اشک هام را گذاشتم بیایم اینجا در تنهایی خودم چهل دقیقه مانده به آمدن همسرجان بریزم ......

بابا گفت اگر شب نری خونه همسرت ناراحت میشه ؟!  بابا نمی داند جسمم پیشش نباشد، روح مادام آنجاست....

مامی ناراحت بود، افسرده از اینکه یک روز خوش نداریم... به خاطر من و سگ دو زدن هام ناراحت بود...

مامی از زمین و زمان دلخور بود و می نالید و فقط من بودم که می دانستم جنس ناله یش را و فقط من بودم که درکش می کردم...

فقط من!

دلم برای بابا دید کودکی هام تنگ شده، گام های استوارش، قامت بلندش در لباس فرم.....

بابا دست هاش می لرزد و گاهی کمی سرش.... 

بابا واقعا پیر شده است و من این را نمی فهمم نمی توانم درک کنم

مامی هم ... دلم برای مامی یک دریای خون است.....

همسرجان میرسد،از حال بابا می پرسد. برایش می گویم و اشک می ریزم ..... پرتقال میدهد دستم ... می گذارم دهنم و اشک می ریزم ..... تند تند.... 

چهره ام را در ال سی  دی موبایلم می بینم. نوک دماغ قرمز و چشمهایی که هر کدام اندازه یک کدوی حوایی هستند.

# زل زدم به عکس حرم و های های گریستم،بار اول نیست دلم پیاده رفته در خانه اش....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.