اولین برف پاییزی

این سرماخوردگی انگار قرار نیست دست از سر ما بردارد... سرگیجه دارم و بیحالم در کنارش گرمای درونی و استخوان درد، شاید چیز دیگری جز سرماخوردگی باشد که بر من عارض شده است. همکاران محترم هم با عزرائیل همکاری مسالمت آمیز دوسویه ای دارند؛ هرکدام مرا دیدند پرسیدند: چرا انقدر صورتت پف داره، حامله ای؟! !!! چرا انقدر بی رنگ و رویی؟! ...... دستشان درد نکند با این نوع احوالپرسی شان.

این حس و حال مرا فقط دیدن این همه برف یکجا خوش می کند.....همین که تصویرش را از پنجره اتاقم دارم کافی است... با نرم نرم باریدنش یک حس آرامشی به من می دهد. می زنم بیرون از اتاق کارم، دوربین به  دست. چند عکس برفی ثبت می کنم و شاد می شوم.

اول صبحی که چشمم به برف ها افتاد آنقدر داغ خشکسالی بر دلم بود، آنقدر نگران بدی آب و هوا بودم، آنقدر واهمه کم آبی داشتم  که با هر گامی که روی برفها فرود می آمد خدا را شکر می کردم.. اما یادم رفت که چند سالی می شود چنین برفی ندیده ام و باید از دیدنش شاد شوم. یادم رفت شاد شوم، به همین سادگی! به همین مسخرگی!


- این روزها یک چیزی هست که فکرم را درگیر کرده. آن هم این دوری در رابطه دونفره مان است. این دوری که دلیلش بیماری، درس، دغدغه های شغلی یا هر چیز دیگری که من نمی دانم! امیدوارم به زودی تمام شود... شاید هم من زیادی حساسم!


- فکر می کردم این معاون جدید از حجم کارهایم بکاهد.. امامتاسفانه به آن ها افزوده است. به نظرم برنامه جابه جایی سازمانی هم در سر دارد. معلوم  نیست این دفعه کجا می اندازند مرا؟! می دانی! از این همه نگرانی و دلهره های کاری خسته ام! فشار کار و استرس کارهای کارشناسی یک طرف، استرس جابه جایی، تعدیل و .. از طرف دیگر!


- اینجایی که من در آن کار می کنم محیطی دارد که مسوم است، از این جهت که حرف نباید بزنی. هیچ حرفی ... تمام دیوار ها موش دارد!




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.