نمی دانم روزهایم کجای تقویمند! همینطور از پی هم می آید و می روند.. به بی هدفترین موجود روی زمین تبدیل شده ام...
تبدیل شده ام به موجودی که یا در جستجوی خواب است یا در پی خوردن و آشامیدن!
دلم می خواهد ساعت های کاری هر چه زودتر تمام شوند و برسم به تختت خوابم و البته قبل از آن به یخچال!
امروز ظاهرا حالم خوش نیست... می نالم.. حوصله کار کردن ندارم .... حالم از این اتاق چند نفره و این دوتا همکار به طور مشخص، به هم می خورد.
- روز پدر خوب برگزار نشد! دلم برای غربت و تنهایی بابا سوخت! البته که بودن برادر1 در کنارش برای نداشتن حس تنهایی کافی بود اما ....
از خانوم دکتر انتظار نداشتم ناراحتی خانوادگی اش به این موضوع اثر بگذارد! حداقل انتظار می رفت یک تماس تلفنی بگیرد و روز پدر را در یک مکالمه تلفنی به بابا که سراغش را چند بار از من گرفت، تبریک بگوید!
می دانی معلوم نیس تا سال دیگر که نه اصلا تا همین فردا کداممان باشیم که این فرصت را داشته باشیم!
- از شوهرخانوم دکتر هم انتظار نمی رفت! (واقعا نمی رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟!) که همسر پا به ماهش را آنقدر بد برنجاند!
در کل خدای خوب و مهربان را شکر که برای ما مردانی از هر جهت فهیم!!!!!!! به شوهری گمارده! نمونشان در کل دنیا نیافتنی است!
بد بودن اوضاع و کم حوصلگی بخش بزرگش مربوط میشه به بارداری.واقعا دست خودش نیست خانمهای باردار.خواهرم من بشدت از خونشون بدش میومد و تا 4 ماه دوست نداشت بره خونشون زود گریه میکرد که نمیرم.اما الان متعجب از این حسش!!
کلا بعضی وقتا آقایون نمونه ی کامل عذاب میشن آدم سیر می کنن از همه چیز !
این حالت های خانوم های باردار رو هیچ کس درک نمی کنه جز خودشون و این خیلی سخته!یه جورایی تعامل با بقیه دچار مشکل می شه!