دخترک با دیدن پدرش برخلاف تصور ما هیجانی نشد و شادمانی نکرد. سکوت و یک لبخند ملیح که با حس خجالت درهم آمیخته بود...
مدتی گذشت شاید یک ساعت، شاید هم بیشتر...
بعد نشست در آغوش پدرش و حاضر بود به بغل من برگردد!
الان هم بعد از یک روز باز هم همینطور است .. حاضر نیست به بغل من برگردد...
یک روز قبل از امدن پدرش مادام اسم پدرش را صدا می زد انگار فهمیده بود خبری هست...
بعد از دیدن پدرش هم هی همچنان اسم او را با آواز زیبا صدا می زند.
همسرجان برگشت با اشتیاق زیادی برای دیدنم...
روبوسی که می کردیم دخترک هاج و واج ما را نگاه می کرد! بعد هم دور از چشمش همسرجان مرا در اتاق به آغوش کشید.... هنوز گرم آغوشش نشدم که دخترک چهار دست و پا خودش را به در اتاق رسانده بود و باز هم هاج و واج به تماشای ما نشسته بود!
آخر شب که دخترک خوابید .. دراز کشیده بودم، کنارم نشست طوری که صورتش روبروی صورتم بود.. نگاهی در چهره اش بود که تا کنون تجربه نگرده بودمش! نگاهی از سر مهربانی و دلتنگی.. شیرین بود نگاهش!
گفت دلم برای عطر نفست تنگ شده.. نفست عطری دارد، دلم برای عطر نفست تنگ شده ...
بعدش چندین بار خدا را شکر کرد که چه خوب که یک ماه از من دور بوده تا بفهمد که چقدر برایم دلتنگ می شود! که چقدر برایش تازگی دارم هنوز.. که تکراری نشده ام ...
می گفت دوستانش گفته اند همه چیز بعد از پنج شش سال تکراری می شود.. هیجانی ندارد.. اما برای او، من همچنان هیجان انگیزم ..
می گفت مطوئنم این حس تازگی و هیجان رات هیچ زوج جوانی در اولین شب ازدواجشان تجربه نکرده اند که ما الان تجربه اش می کنیم.. گفت نیوشا یادت هست شب عروسی خسته بودیم و ناراحت!؟ کجا بود این همه شور و عضق و هیجان!
چندین بار گفت خدایا این دوتا فرشته رو برای من سالم نگهدار تو زندگیم دیگه هیچی نمی خوام. منظورش از این دوتا فرشته من و دخترک بودیم!
حرفهاش از ته دل بود.. واقعی بود.. حسش.. اینکه خدا را هی شکر می کرد ... اما نمی دانم چرا در من اثر نکرد! نه اینکه اثر نکند.. شدت اثرش کم بود! اما نگذاشتم همسرجان بویی ببرد...
دلم می خواست حس آن شب همچنان جاری بود در لحظه های هردومان.. گاهی بعضی چیزها دیر می شود!
با مامی حرف می زنم . می نالد.. گریه می کند... تند تند حرف می زند! امان نیم دهد تا با حرف هام آرامش کنم... امان نمی دهد!!!!!
حرف ها حرف های همیشگی.. حرف های هر روزه.. مشکلات زندگی خواهرکوچیکه.. مشکلات زندگی برادر2 و ... اینکه چرا عروس ها آنطورند و ما دخترها اینطور..................
تمام حرف هاش درست است. عین کلام خدا ست اگر گناه نباشد گفته ام.. می شود حرف هاش را با آب طلا نوشت قاب گرفت و زد روی دیوار اصلی خانه که روزی هزار خواند و در فکر فرو رفت و افسوس خورد ...
ولی چاره چیست؟! چاره کار و زندگی خواهر کوچیکه چیست؟! جدا شود؟ که بعد برچسب زن مطلقه به او بخورد و برادر1 با آن نگاه هایی که هیچ تعریفی برایش ندارم هر روز او را آب کند! همان نگاه هایی که وقتی مجرد بود با آن خواهر کوچیکه را آتش می زد! که مامی می گفت انگار دارد به یک حرامزاده نگاه می کند! چرا؟ چون خواهر کوچیکه بسیار زیبا و خوش هیکل و خوش اندام و خوش قد و بالاست و در هر جمعی وارد شود همه نگاه هابه سمت اوست!!!!!! اما اینکه گناه نیست! هست؟! فکرش را بکن به جرم زیبا بودن می شوی مخاطب نگاه های غضب آلود برادرت و این می شود خشم و بدر رفتاری و ظلم پنهان علیه یک زن. با تمام عشق و احترامی که برای برادر1 قائلم اما نمی شود این ها را نادیده گرفت..
حالا با این اوصاف برگردد که آتش نگاه برادر1 بسوزاندش؟! یا برگزدد که مادام هر ساعت یک بار در روز ناراحتی های مامی را بشنود از اینکه بچه هایش همه بدبختند.. بچه هایش فقط پدرشان را دوست داشتند و اگر او مریض شود کسی به او رسیدگی نمی کند ...
برگردد که چه! شرایط بهتری در انتظارش است؟! که اگر بود خودم حامی تمام قد متارکه کردنش بودم...
خودش گفت برگردم اوضاع بهتری در انتظارم نیست! برای یک پول تو جیبی باید از مامان بخواهم که کمکم کند ...
برادر2 برای دومین بار بعد از دومین ازدواج زندگی اش به مشکل خورده ... اوضاع مناسبی ندارد
خداوند شاهد است روزی نمی گذرد که از فکر این دو نفر خارج شوم.. دعایشان نکنم.. غصه شان را نخورم اما وقتی با خودشان هستم سعی دارم به رویشان این اوضاع نا به سامان را نیاورم .. حالا گفتن مامی .این گریه ها و غرغر کردن ها چه سودی به آن دو می رساند جز داغون کردن بیشتر من!
می بینی روزگار نمی گذارد آب خوش از گلویم پایین برود! گلویی که بعد از چهار ماه همچنان حس می کنم چیزی درونش هست و غذا خوردنم به سختی است و غیر از غدا خوردن همین حسش اعصابم را به بازی می گیرد بدجور!
وقتی یک چیزی از زندگی ات کم شود انگار بخش عظیمی از احساساتت نسبت به دنیای بیرون غیر فعال می شود!
بابا که رفت رد طعم و رد و بوی همه چیز را با خود برد! حتی همین فصل ها را ....
فصل ها برایم مثل همن اند نمی فهممشان!
پاییز است اما پاییز را درک نمی کنم..
همسرجان دو سه روزی هست که دنبال برقراری رابطه ست! لابد زمان به برگشتنش نزدیک می شود و او هم طاقت قهر و ناز در بدو ورود ندارد و از الان دارد مسیر را هموار می کند!
اول پیام می دهد که نیوشا خانم چطوره؟ هنوز از من ناراحتی؟ جواب می دهم که مثل قبل هستم ... نه! چی بگم... برام مهم نیست هیچ چیزی! شروع می کند به پیام دادن که چرا عزیزم مهمه ... من شرایطم اینجا بده انتظار داشتم درکم کنی نه به خاطر یه سوسک بزنی تو سرم!می دونم تو هم شرایطتت به خاطر بچه سخته. بچه اذیتت می کنه. ولی خوب همه بچه دارن سر کار هم می رن شاداب هم هستن!!!!!!! ولی نیوشای من به خاطر بچه خودشو داغون کرده. من یه نیوشای شاداب می خوام که وقتی می بینمش لذت ببرم. از وقتی به دخترک می رسی کلا بد اخلاق شدی بد خلق شدی . قبول دارم منم باید کمکت کنم .. این یکی دو سال نبودم کنارت به خاطر درگیری هام ولی از این بعد بیشتر کنارتم. درسته گفتم دیگه زنگ نزن ولی باز دلم برات تنگ شده عزیزم. من یه نیوشای باطراوت می خوام بره ورزش سرحال باشه خوشحال باشه... خیلی دوست دارم. از این به بعد برنامه می ریزم برای شادیمون.
جواب دادم اگر نتونم خواستت رو برآورده کنم، تصمیمت چیه؟!
گفت خودم کمکت می کنم، می تونی. اگر نشد منتظر می مونم بچه بزرگ بشه تا بشی نیوشای خودم.
گفت می دونم عصبی شدنت به این خاطره که من ازت دور بودم تو انجام دادن کارها تنها بودی و از این بابت شرمندتم از این به بعد جبران می کنم.این تو نیستی که باید اخلاقت درست بشه خودمم باید اصلاح بشم.
پاسخ من به همه این حرف ها فقط دو کلمه بود. بله. درسته. درست مثل خودش وقتی من برایش طومار می نوشتم که فلان جا من اشتباه کردم فلان جا تو بیا با هم جبران کنیم.. می نوشتم بیشتر به بودنت و محبتت نیاز دارم... و او فقط یک باشه و یا یک درسته تحویلم می داد!!!!!!!!!!
فرداش دوباره حالم رو پرسید و نوشت یک نفر باشد که تمامش سهم من باشد و تمام من سهم او. تنها توقعم از زندگی همینه و بس...
تنهایی شاعرش کرده است! درست مثل همه این پنج سال گذشته و قبل تر از ان که من یک شاعر تمام عیار بودم!!!!!!!!!!!!
جوابی به این پیامش ندادم.. انگار داشتم انتقام تمام این سال ها را می گرفتم! که پیامک های عاشقانه ام گه گاه با یک جمله چه قشنگ .. سرو تهش هم می امد!
یک بار هم تماس گرفت جوابش ندادم. پیام دادم کاری داشتی؟ گفت می خواستم حالتو بپرسم.
تا دیشب که دوباره تماس گرفت و این بار جواب دادم نه صدایم گرم بود نه سردی در آن پیدا بود! صدایم بی حس بود!!!!!!!!
آخر شب پیام داد پنج شنبه شب می بینمت! اندازه کافی دلم برات تنگ شده .. گفتم قول نمیدم که باهات آشتی کنم باید منت کشی کنی دلمو غمگین کردی... گفت میدونم گلم.. همه عمر منتت رو می کشم که عشقم باشی.
خوب همه چیز ماست مالی می شود و تا چند روز اوضاع خوب است بعدش دوباره روز از نو روزی از نو!
مرده اون جمله اش هستم که گفت همه بچه دارن سر کار می رن شادم هستم شادابم هستن!
باید زن باشی با تمام وظایف زنانه در مقابل همسرت... مادر باشی با تمام وظایف مادارنه در مقابل فرزند... خانه مرتب، غذا اماده... ظرفها شسته .. لباسها شسته .. خودت مرتب.. سرکار هم بروی ... ورزش هم نمی دانم از کدام گوری وقت بیاری و بروی .. شب ها تا ساعت یک درگیر بچه باشی ساعت هفت بیدار شوی و بروی سر کار... بعد شاداب هم باشی ....
خودت را باید حذف کنی....
من طبق قوانین کتاب خداوند بزرگ می توانم حتی به فرزندم شیر هم ندهد یعنی همسر موظف است دایه بگیرد... طبق همان قوانین می توانم دست به سیاه و سفید منزل نزنم همسر موظف است خدمتکار بگیرد.. من فقط موظف هستم در رابطه با مسایل زناشویی به خواست همسرم باشم... بله وقتی این همه مسئولیت از روی دوشم برداشته شود شاد و باطراوت هستم!
قلبم گرم اما خالی ست. خالی تر از همیشه...
گمان می کنم با این خلق و خوی ای که به حد نهایت از بدی رسیده؛ بدی از ان جهت که آستانه تحملم پایی امده... زود عصبی می شوم و ... سال و یا سال های آخر عمرم را سپری می کنم!
دیشب حس کردم آنقدر بدم.. آنقدر به ناراحت بودن و عصبی بودن و حال بد می گذرانم روزهایم را که دیگر به درد زندگی نمی خورم! خدا را تصور کردم که راجع به من به فرشته هایش می گوید این یارو دیگر به درد زندگی نمی خورد.. تمامش کنید!
چند روز پیش بود که روز تولدم فرا رسید.. بی کیک، بی شمع، بی میهمانی .... یک پیام تبریک ظهر روز بعدش از همسرجان دریافت کردم که بی پاسخش گذاشتم!
یک کیف چرم قهوه ای از خواهر کوچیکه.. یک تونیک هم از خانم دکتر ... هدایایی که کادو پیپ نشده بودند .. و کسی هنگام تقدیم کردنشان به من رویم را نبوسید حتی! حتی تبریک هم نگفتند .. فقط کادو را دادند و گفتند این برای تولدت است!!!!!!
می دانی! وقتی خودت شبیه مرده هایی همین حس را به بقیه انتقال می دهی که با تو حال نکنند!
فکر می کردم بعد از سی سالگی عاقل شوم! صبوری کنم . زود از کوره در نروم.. عصبی نشوم.. آستانه تحملم را بالا ببرم!
اما حالا شده ام یک موجود حال به هم زن که حال خودم را حتی به هم می زنم!
- بزرگ نشده ام ....
ساعت از ده شب گذشته بود. خیلی اتفاقی تلگرامم رو چک کردم... هیچ دلم نمی خواست صفحه چت با همسرجان رو باز کنم.. اما اشتباهی دستم رفت روش.. برام یه عکس از خودم فرستاده بود. چندتایی عکس از خودم و دخترک براش ریخته بودم تو گوشیش....
زیر عکسم نوشته بود فدای قد و بالات و لبای خوشگلت عزیزم...
من فقط خوندم! هیچ جوابی ندادم.. هیچ جوابی نداشتم که بدم!
اما کمی دلم و ذهنم آروم گرفت.....
جوابی نداشتم بدم چون می دونستم همه چیز سر جاش هست! اون لحن بد گفتاری.. عصبی شدن هاش ... فقط این دوری دل تنگش کرده .. این دوری بهش سخت گذشته.. چون شرایطی که توش هست سخته! اگر شرایط عادی و حتی عالی بود اینطور دلتنگ نمی شد!
یه چیزی می یاد تو ذهنم که این دلتنگی برای جسم تویه نه خودت! و این خیلی عذاب آوره..
نباید خودمو رو گول بزنم به هر حال این دلتنگی جسمی بخشی از روابط ماست و الان این بخش از روابط حذف شده و لابد بهش فشار می یاد...
برداشت قسمت منفی ذهن من اینه که البته بی راه هم نیست!