خاطرم از روباهای شمالی آکنده ست ...

باید می نوشتم تمام این روزها که به جای نوشتن حرص خورده ام، زجر کشیده ام، رو به فنا رفته ام و دوباره تکه های شکسته خودم را با دستانی لرزان و قلبی خالی از عشق و امید به هم چسبانده ام ...

باید بنویسم از تمام آن روزهای این سه ماه گذشته که چطور عزت نفسم شکست...

چطور در ماجرایی که ده نفر نامرد پشتش بودند من یک تنه ایستادم که کارم را از دست ندهم....

چطور در انتها مجبور شدم، مجبورم کردند به عذرخواهی کزدن .. چطور غرورم را شکستم پیش کسانی که به پشیزی نمی ارزند...

پیش کسانی که از خدا حرف می زنند اما خدا را نشناخته اند...

پیش کسانی که از امامان حدیث می آورند که محق بودن خودشان را ثابت کنند و در لفافه مذهب ذات پلید خودشان را نهان کنند ..

 مبارزه کردم اما در انتها فهمیدم مبارزه بی فایده ست! باید به دست و پایشان بیافتم و افتادم...

چه حرف ها که نشنیدم! ماجرا طوری پیش می رفت که مجبور به استعفا شوم... حتی دو نفر گفتند اگر جای تو بودیم استعفا میدادیم ... 

اما من ماندم تا چیزی که برایم مهم بود را حفظ کنم! و آن کارم بود...

خدا می داند چه ضجه های که نزدم،یواشکی دور از چشم دخترک معصوم و همسرجان ..

حالا که ماجرا ختم به خیر شد.... اما واگذارشان می کنم به کرام الکاتبین ..... 

جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد

به جای بدی از روزگار رسیده ام...

نه صبرکن! بدتر از این هم هست ... برای آدم های احمق و ساده لوحی مثل هر روز بدتر از روز قبل می تواند باشد ...

کمتر از دو ماه دیگر سال جدید فرا می رسد اما برای من انگار که انگار .... برایم فرق نمی کند قرار است سال عوض شود..چیزی نو شود! چون اصلا نو شدنی در کار نیست... عوض شدنی نیست... همه چیز یک بازی احمقانه ست که آدم ها بعضا به کارگردانی خداوند دو عالم پیش می برند ....

درست و واقعی مرده ام ... در نبرد تن به تن در حالی که نجنگیده ام، شکست خورده ام و حالا به جنازه خودم که راه می رود می نگرم! 

خسته ام.بی رمق و افسرده....

اینبار بعد از گذشت از آن مصیب های پیاپی سال گذشته واقعا چیزی در من مرده است ....

تلاش های همسر جان برای سر به زندگی آوردنم سر به شوق آوردنم بی فایده ست وقتی که خود او هم سهمی در این حال خراب من دارد، با حاکمیت قاطعانه اش... با قبول نداشتن تمامیت من....

آنقدر بریده ام از بودن که دیگر هیچ چیزی مرا سر ذوق نمی اورد! دریغ از اندک امیدی .. اندک نشاطی

این خود زندگیست که در من مرده ست!


- اتفاقات بد، محل کارم

- بی فایده بودنم، بی عرضه بودنم ... نه رانندگی آموختم ... نه نمی توانم به دانش علمی ام اکتفا کنم. (همین ها را همسر جان گفت... که قبولم ندارد... که مثل زن های همکارانش نیستم!)

دلم غرق خون است

می خواهم با پای دل بروم .. بروم نه! بشتابم به کمک زلزله زدگان....

کاش دخترک بزرگتر بود...

یا نه حتی همسرجان اجازه می داد با دخترک بروم...

من خوب پرستاری می کنم! خوب جان می دهم به این کار!!!!!!!



- دلم غرق خون است! عکسها را که می بینم زار می زنم! .. به زمین چنگ می زنم! عکس های تن بی جان کودکان در آغوض و پدر و مادر!!!!!!!!

آخ خدا

خداااااااااااااااااااااااااااا

برای حالم دعا کنید

دچار سرگیجه های بی امان شده ام ..

فشار هفت و نیم و تبعاتش . جالب اینجاست که با این حال تمام کارهایم را انجام می دهم می روم سرکار چون مدیرم اجازه نمی دهد بروم مرخصی... بعد می روم روضه .. به دخترک رسیدگی می کنم.. نهار و شام و ... بعد با پای خودم تنها می روم دکتر!!!!!

دکتر می گوید با این فشار پایین چطور زمین نخورذه ای ؟! زنده ای اصلا!!!!!!! دمای بدنم را می گیرد و عدد 34 را نشانم می دهد! بعد ادامه می دهد باید سی و هفت باشد!

بدنت ضعیف شده ...

از کی اینطوری هستی؟! می گویم مدت هاست این علایم را د ارم مدت ها..... اما نمی دانستم علایم کاهش فشار خون و ضعف بدنی است!

قبل تر از این ها خیلی قوی بودم خیلی ...

حالا بدنم کم اوره یا شاید مشکلی پنهانی دلیل این شرایطم است! هر چه هست توان دنبال کردن پیگیری کردنش را ندارم! فقط به پیشنهاد دوستان می خورم! سعی می کنم بخورم .. مغزیجات و گوشت .... اگرچه رابطه خوبی با خوردن ندارم اما سعی دارم کمی بیشتر بخورم!

چش می کشم این دو سال شیر دهی تمام شود حدسم این است که به خاطر شیردهی باشد.. اگرچه قبل از بارداری دو بار و در بارداری ک بار دچار حمله های سرگیجه ای شدم!


برای حالم دعا کنید!

حال روحم

حال جسمم...

دخترک جانم.. سرماخوردگی عوضی و آنتی بیوتیک لعنتی

دخترک دوباره سرماخورده! آبریزش بینی که در ابتدا بی رنگ بود و حالا دو روز است که سبز رنگ شده! سرفه هم هست امروز حس کردم سرفه هاش خلط دار هستند!

درست یک هفته پیش با همین علایم بدون سرفه بردمش دکتر دارو داد انتی بیوتیک لعنتی !!!!!! پنج روز طبق تجویز به خوردش دادم ... خوب شد حالا باز بعد یک هفته دوباره...

بدنش ضعیف است؟

ویتامین کم دارد؟

خورد و خوراکش خوب نیست؟

آنتی بیوتیک ها باعثش هستند؟

الن ببرمش دکتر یا ..

یه جاخوندم باید تا یک هفته صبر کرد اگر علایم برطرف نشد به پزشک مراجعه کرد

اما باز همکارا می گن نه عفونته تریزه به سینش!!!!!!!

کسی می تونه کمکی بکنه؟!

بچاره بچه ها ...

خسته شدم از این همه خبر بد راجع به کودک آزاری.. تجاوز به بچه ها .. کشتنشون...!

تو مشهد یه مردی پسر نه ساله اش رو از یه پل با سی متر ارتفاع پرت می کنه پایین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلیلش اینه که بچه خیلی بهانه می گرفته و بعد طلاق روحیش خیلی خراب بوده این یارو حوصلشو نداشته می خواسته سر به نیستش کنه!

با موتور بردتش دم پل گفته برو حرکت ماشینا رو از بالا ببین!!!!! اون طفل معصوم داره نگاه می کنه این حیوون می ره پاشو می گیره  بالا و پرتش می کنه پایین!!!!!!

وای خدا نفسم در نمیاد حالم انقد خرابه

به کجا داره می ره جامعه! یه جایی اشتباه رفتیم .. مسیر رو غلط رفتیم که شدیم این!

اونم از اون پسر دو ساله که ناپدریش بهش تجاوز می کنه و سرش رو می کوبه به دیوار و طفل معصوم می میره!!!!!!!!!!!!!

آدم.. آدم.. با بچه یزید و شمرو ... که با امام حسین (ع) اونجور کردن و ظلم و جنایت به بار آوردن حتی اینکار رو نمی کنه! نه ادم نه حیوون نه هیچ موجود زنده دیگه ای!

کاش انتخاب بهتری می شد داشت

خواهر کوچیکه حال و روزش خوب نیست. از اینکه جا و مکانی برای ماندن ندارد. همسرش بعد از اینکه دو ماه منزل مامی بود و یک ماه منزل من گفته بود حاضر نیست برگردد منزل مامی.. اخلاق های مامی را نمی تواند تحمل کند1 از او خواسته که برود منزل مادر شوهر بماند.. خواهر کوچیکه هم مخالفت کرده .. حالا خواهر کوچیکه منزل مامی ست و همسرش منزل پدر خودش!

دیشب تا خواهر1 از او خواست که با همسرش چند روزی که برادر2 منزل مامی ست را بروند منزل انها بمانند اینور خط زد زیر گریه با گریه هاش من هم گریه کردم.. توی اتاق بابا بودیم! قطعا بابا هم پیش ما بود...

این زندگی لعنتی ... قبل تر ها که بچه بودم تا مشکلی برایش رخ می داد من همه جوره در خدمتش بودم تا حلش کنم یاری اش کنم .. حالا چه! هیچ کاری جز گریستن از من برنمی آید..

می گفت خوب می دانم که با او (همسرش) آینده ای ندارم.. بهترست تا می توانمی تلاش کنیم از اینجا برویم (از ایران) ..

گفتم جدا شو..

گفت باز هم آینده ای ندارم! بی شغل و درآمد چه کنم!!!!!

خدای من .. خدای من ... خدایاااااااااااااااااااااااا

خواهر کوچیکه .. جگرگوشه ام برای خودش آینده ای نمی بیند.. انگار به بن بست رسیده باشد!

می شود غمگین نشد؟! می شود از کنارش بی اعتنا بی حرف بی اشک بی غصه گذشت؟!