به کجا رسیدیم؟!

این روزها که نیست هراز گاهی مشکلی که پیش می آید پیام می دهم که مثلا برای فلان چیز که خراب شده چه کنم؟! مثلا پکیج کد خطا می دهد می شود با تعمیرکارش تماس بگیری یا شماره اش را بدهی تا پیگیری کنم ....

این بین رویت سوسک ها در آشپزخانه هم جزو بزرگترین مشکلاتم است... سوسک ها در خانه جدید هستند چون وسایلی مثل گاز و ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی به درستی سم پاشی نشد!!!!!!

بارها هم من هم مامی به همسرجان! (نمی دانم هنوز هم باید همسرجان خطابش کنم یا نه) یادآوری کردیم که این وسایل محل تخم گذاری سوسک ها هستند باید با پمپ سم پاشی شوند.. کسانی هستند که شغلشان همین است و وارد هستند کار را به آن ها بسپار که به درستی انحام دهند... زیر بار نرفت و خودش سم را ریخت داخل ظرف شیشه پاک کن و ....

حالا این هم نتیجه!

گفته بودم آینه را بزند به دیوار، انجام نداد.. حالا دخترک پایه های میز آینه را مادام می گیرد و تکان می دهد بعید نیست غافل شوم و آینه بیافتد روی سرش!!!!!!

گفته بودم کف خانه را پارکت یا کفپوش کند نه سرامیک.. که دخترک تلپ و تلپ می خورد زمین و سرش صدا می دهد!

حالا که سوسک ها را و همه این ها را یادآورش می شوم که به حرفم گوش ندادی از کوره به در می رود...

تلفنی حرف می زدیم. او تماس گرفته بود.. روی آیفون زده بودم دخترک کنارم بود. تا صدای پدرش را شنید شروع کرد به حرف زدن.. ساکت نمی شد... همسرجان هم از آن ور خط داد می زد با لحن بد حرف می زد که سمپاشی کن خوب!!!! گفتم با بچه کوچیک الان خیلی سخته وسایل آشپزخونه رو کلا باید جمع کنم نمی تونم با بچه ... داد می زد که فرقی می کنه اگه قبل انجام می دادم یا الان؟! همین اندازه نمی فهمید که قبل و در حین اسباب کشی این کار انجام می شد تا الان وسط زندگی کردنمان چقدر فرق دارد...

داد زد که کسی نیست اون رو از بغل گوش من برداره ... بعدم قطع کرد!

پیام داد که اون بچه وقتی وق وق می کنه برو یه جای دیگه حرف بزن.. تا وقتی هم که من تو این سگ دونی هستم نه پیام بده نه تماس بگیر! پاسخ دادم که زودتر می گفتی، چندان اشتیاقی هم ندارم!

بعله! قصه ما به کجا رسیده است حالا؟! چرا؟!

قبلا گفته بود شرایطی که انجا توی دوره آموزشی دارند خیلی بد است و ... اما هیچکدام به نظرم دلیل به گونه عصبانیت نیست... دلیلش این است که من فراتر از حد تحمل او هستم! او از من خسته شده ست.. همین!

اما هرچه هم که باشد دلیلش برایم مهم نیست.. توان و انرژی درست کردنش را ندارم....

زور و سلطه گری را برنمی تابم!

برایش نوشتم از مادرش متنفرم. همین اندازه واضح و روش و صریح..

متنفرم از استبداد و زروگویی اش.. که من سی و دو ساله را در حالی که برای خودم مادری هستم به زور و اجبار می برد به شهرش خودش ..

یک لنگه پا ایستاده بود که باید لباس بپوشی با ما بیایی برویم به شهرمان! هر چه دعوت به زورش را رد می کردم فایده نداشت! هر چه می گفتم قصد دیدار است که برآورده شد .. بی فایده بود! حرفش یک کلام است و همه سربازان گوش به فرمان او!

به این سن رسیده ام پدرم هرگز، مادرم هرگز نتوانستند و نخواستند به زور مرا به کار وادار کنند .. حالا این زن! این زن! ... اوه خدای من هیبتشف نگاهش، حرفهاش، رفتارهاش همه نفرت انگیز اند!

حالم رابه هم می زند..

ایراد گرفتن هاش که چرا انقدر به بچه غذا می دی به جای شیر؟ معدش رو خراب کردی برای همین بچه شب ها گریه می کنه... جوابی نمی دهم که من هر موقع هر چقدر بخواهد چه شیر چه غذا به او می دهم... به نظرم به او ربط ندارد هیچ ربطی ندارد برای همین سکوت می کنم! معنای دیگر سکوتم این است به تو ربطی ندارد دهنت را ببند!

پای بچه شلوارک نکن پاهاش روی سرامیک ها یخ می زنه استخون درد میشه! حالا من تو تابستون شلوارک تا زیر زانو پاش می کردم.... نه الان که زمستونه! باز هم جواب نمی دهم.

می آید و همه چهار روز تعطیلاتم را به گند می کشد.. قبل از آمدنش تماس می گیرد و خبر می دهد که قصد آمدن دارد می گویم اجازه بدهند من بروم، این روزها بی همسرجان سخت گذشته استراحت لازم دارم انجا باشم برایم بهتر است. می گوید نه ما می آییم در برگشت تو را هم می بریم!!!!!!!!!!! می آید.. یک روز می ماند! تا نهار آماده شود خودم را در آشپزخانه سر گرم نهار و چای و گردگیری می کنم. هم خودش هم پدر همسرجان به کنایه می گویند چه کاری داشت آشپزخانه شما؟! خونه تکونی می کنی؟! جواب می دهم که فقط پنج شنبه ها را فرصت دارم برای کارهای خانه....

فردایش مرا به زور می برند شهر خودشان! انجا هم مادام حرف های نیش دار ...! بچه رو بذار همین جا خودم بزرگش می کنم بهتر ازتو!!!!!!!! شیر خشکش می دم... کمی بعد پدر همسرجان هم می گوید همین جمله را تکرار می کند! خیلی جدی.. آنقدر جدی که به یک آن می ترسم که نکند دخترک را از من بگیرند!

موقع برگشتن برادر کوچک همسرجان که کلاس نهم است هم می گوید: جدی جدی بذاریدش همینجا ما نگهش می داریم و شیر خشکش می دیم. و این یعنی اینکه این حرف را چندین بار بین خودشان مطرح کرده اند که این پسره نره خر هم می گوید!!!!!!!

وقتی فهمید دخترک پرستار دارد گفت: من اونجا بیکار باشم هیچ کس اینجا نباشد دخترک را نگه دارد!!!!!! به کنایه می گفت منظورش به مامی بود که چرا نگه نمی دارد دخترک را!

موقع آمدنم رو به دخترک می گفت حیف از تو که می ری!!!!!!!!!!! منظورش این بود حیف تو که باید این نگهت داره!

و تمام دو روزی که با من بود هی گفت از همسرجان خبری داری؟! چرا بهش زنگ نمی زنی؟! برو بهش زنگ بزن!!!!!!!! تو تلگرام براش عکس بفرست.. عکس فرستادی چی گفت ... آخر سر هم دید من زنگ نمی زنم خودش زنگ زد و گفت گوشی نیوشا باهات حرف بزنه! منم مثل یه کوه یخ حرف زدم!!!!!!!! همسرجان وا رفت و زود قطع کرد. بهش پیام دادم مادرت به زور وادارم کرد حرف بزنم من اصلا تو حس حرف زدن نبودم و اصلا عادت ندارم با همسرم جلو کسی حرف بزنم!!!!!!

و من فقط همسرجان را داشتم برای خالی کردن ناراحتی برایش گفتم از مادرش متنفرم.. از مردها .. از هر چه زور و استبداد و سلطه گری است بیزام.. گفتم از زن بودنم بیزارم از اینکه دخترک هم یک زن است و بدبختی زنانه را نسل به نسل انتقال می دهیم! نکند او هم ازوداج کند! نکند مادر شود! نکند فرزندش دختر شود!


تصمیم دارم ماهی یک بار به دیدنشان بروم و فقط یک روز!

و همین را هم حذف کنم.. به همسرجان هم امادگی می دهم... منتظر یک طوفان بزرگ در حد خانمان براندازی باشید!



انگار آن همه عشق یک جا مرده و دفن شده

دیشب همسرجان تماس گرفت.. حین حرف هاش گفت: حالت چطوره؟! خوبی یا مثل همیشه ای !!!!!

گفتم: نمی دونم.

چند ساعت بعد پیام دادم که اگر فکر می کنی مثل همیشه ام لازم نیست هر شب تماس بگیری...

این روزها که نیست! کلا برایم نیست... انگار به کل حذف شده است.. نه منتظر پیامش هستم نه تماسش...

شاید این اتفاق فقط در خصوص همسرجان در درون من رخ نداده باشد و جامعیت داشته باشد به همه چیز! چرا؟! چون دیگرنسبت به کارم هم هیچ احساسی ندارم! نسبت به آدم هایی که روزی می دیدمشان و احساساتم فوران می کرد روی صورتم حالا هیچ حسی ندارم!

زندگی ام با خواهر کوچیکه روال بهتر و آرام تری دارد تا روزهایی که با همسرجان می گذشت! که فقط می گذشت!!!!

انگار دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده .. نه هیچ عشقی نه هیچ حسی ... پیر و تکیده شده ام! صورتم گواه این پیری زودرس است...

نه وقت دارم نه حسش را که به خودم رسیدگی کنم! که حداقل این ناخن های یکی درمیان شکسته را کوتاه یا مرتب کنم... به موهام شانه بزنم.. روزها می گذرد اما من گیره موهام را باز نکرده از این حمام تا حمام بعد، حتی در خواب با گیره سر می خوابم!

خیلی چیزها لازم دارم که بخرم.. لباس فرم.. کفش .. شلوار و کیف و .. اما نه وقتش هست نه دل خوشش نه پول! شاید کمی رسیدگی به خودم بتواند حال و هوایم را عوض کند!

منتظر نیستم که هجدهم برسد و همسرجان از راه بیاید.. منتظر امدنش نیستم....

قبلتر ها اگر در چنین شرایطی بودیم و او پیامی نمی داد قطعا ناراحت می شدم... گله می کردم.. خودم پیام می دادم.. اما حالا پیام بدهد و ندهد برایم رنگی ندارد! حسی را در من جا به جا نمی کند! برایم فرق ندارد که پیام بدهد، تماس بگیرد یا نه ...



- - دوست خانوم دکتر به او گفته بود: همسرجان نیوشا مردی شاد و باطروات بود.. اما نیوشا با این افسردگی و اخلاق تندش پسر بیچاره را به هدر داد!

این درست اما .. اما همسرجان خیلی جاها خیلی وقت ها کم گذاشت! نبود.. کم بود ... نادیده ام گرفت ... توجه نکرد.. مراقبت نکرد .. من سرد شدم.. دور شدم.. سخت تر شدم.. افسرده تر شدم ..

وقتی داد می کشید در دعواهای اکثرا به خاطر خانواده اش.. در سناریوهای ترسناک حین نزاع هامان مرا هی در خودم فرو برد! حالا رفته ام درون خودم و در نمی آیم! دلم نمی خواهد در بیاییم و با او روبرو شوم دوباره!

دنیای کثیف مردانه

قرار بر این شد هزینه حج بابا بین من، خانوم دکتر، خواهر1 و برادر2 که کل هزینه را داده بود تقسیم شود. با همسرجان مشورت کردم قرار بر این شد من نیم ستم را بفروشم.

تصمیم گرفتم به کسی نگویم که قرار است چه کنم.

وقتی برای فروش رفتم فروشنده پیشنهاد تعویض داد اما اگر می خرید از من هفتصد تومن ضرر می کردم. بنابراین تعویض کردم و پانصد تومن اضافه از مبلغ را به من برگرداند. انگشتر هدیه ازدواجم که خانوم دکتر داده بود را به اضافه یک جفت گوشواره و دستبندی که ست هم بودند در مجموع دو پانصد فرختم و ان پانصد اضافه را هم گذاشتم رویش و مبلغ مد نظر جور شد. ریختم به حساب همسرجان. تماس گرفت و جویای جزئیات کار شد! گفتم به چه ترتیب بوده.. گفت قصدت فروش بود چرا تعویض؟! هر چه توضیح می دادم نمی فهمید!

بگذریم...

با خودم فکر کردم عجب دنیای کثیفی است. برای فروختن طلاهای خودم که از اول با پول خودم خریداری شده یا هدیه خواهرم بوده باید کسب اجازه کنم بعد بیایم توضیح بدهم که چطور فروخته ام.. بعد طرف شاکی شود که چرا این کار را کرده ای و ان را نه!

دنیای مردانه بوی گند تعفن گرفته! مردها را خوب بود، بهتر بود از زندگی حذف می کردیم... خود خدا باید ترتیبش را می داد تا بوی گند همه جا را نگیرد!



طلاهای خانوم دکتر را دزدیدند. هر آنچه که داشته را می گذارد توی کیفش با سه تا بچه و همسرش بدون ماشین می رود خرید. خرید به یک منطقه تقریبا پایین شهر که ما هیچ گاه گذارمان به انجا نمی افتد!

قصدش از خرید در انجا چه بود؟! تهیه لباس فرم دقلوها که مدرسه شا به یک خیاطی در آنجا سفارش داده است... حین تحویل لباس فرم ها چشمش به مغازه ای می خورد که تخفیف خورده اجناسش و شلوغ است و از قضا لباس مناسب برای دوقلوها دارد!.. بله دو تا سرویس طلایش را می دزدند از داخل کیفش که زیر چادرش بود!!

می گفت به من از دو طرف فشار می آوردند و نمی گذاشتند که رد شوم!!!!!!!!! تو نگو در همان حین کارشان را کرده اند . در کسری از ثانیه! یا آنها خیلی حرفه ای بوده اند یا خانوم دکتر خیلی ساده!!!!!!

تقصیر من بود فکر تعویض طلاها را من هفته قبل با مطرح کردن اینکه می خواهم سرویس طلایم را عوض کنم و همسرت با من باشد چون تنهام در ذهن او ایجاد کردم. موضوع یک هفته مسکوت ماند بعد من احمق  عصر چهارشنبه با او تماس گرفتم که بیایین دنبال من با همسرت بروم برای تعویض طلاها.. که گفت ما ماشین نداریم تعمیرگاهه  داریم می ریم خرید با آژانس.. و همین تماس من باعث می وشد او هم برود و طلاهایش را بردارد.... اما نمی فهمم چرا قبل از رفتن به طلافروشی می رود به خرید! یا اینکه چرا با من همکاهنگ نمی کند که تو چه ساعتی می روی تا منم همان ساعت بروم.. حداقل اگر هماهنگ می کرد من مجبورش می کردم اول به طلافروشی برود...

این است که خودم را مقصر می دانم!

روال تازه زندگی ما

برای دخترک پرستار گرفته ام. حالا پرستار می آید خانه من و این موضوع کمی به زندگی ام روال داده.. نظم گرفته زندگی ام. کمی از استرس هایم حذف شده. استرس اینکه نکند دیر برسم سر کار... نکند دخترک سرما بخورد... آنقدر بی صدا کار کنم تا مبادا بیدار شود که بیدار می شود و می زند زیر گریه و من دخترک به بغل مسواک بزنم و .... هزینه آژانس کم شده ..

اما نگرانی های دیگری جایش را گرفته! اینکه نکند پرستار بادخترک بد رفتاری کند، سرش داد بزند... ناسزا بگوید.. به دخترک به خوبی غذا ندهد.. به خوبی رسیدگی نکند! روش تربیتی اش روی دخترک اثر بگذارد.

البته به این فکرم که صدایش را چند باری ضبط کنم یا حتی دوربین بگذارم که با گوشی ام رصدش کنم...

تحقیقات هم کرده ام. قبلا پرستار پسر همکارم بوده فکر می کنم حداقل دو یا سه سال. حالا پسرش مهدکودک می رود و البته پسرش خیلی دلتنگ کبری خانم می شود! کبری خانم نام پرستار دخترک است..

پرستار پسر یکی دیگر از همکارانم هم بوده و این یکی همکارم همچنان می خواهد که کبری خانم را داشته باشد ولو عصرها. اینها باعث شد نگرانی هایم نسبت به او کمی کمرنگ تر شود... اما هست! نگرانی ها هستند!

این روزها به لطف نبودن یک ماهه همسرجانف خواهر کوچیکه و همسرش با من زندگی می کنند و آنقدر به پای دخترک محبت و توجه می ریزند که خیالم راحت است حالا که خود این کار را نمی کنم کس دیگری که به او نزدیک است  این همه برایش وقت می گذارد!

می دانم باید اصلاح کنم خودم را .. باید هر انچه محبت و مهر و عشق و توجه دارم بریزم پای دخترک که پناه امنش باشم اما این مدت که به خطا رفتم و گذشت ، از این بعد درستش می کنم.. خوب می شوم.. سرتا مهر می شوم و نثارش می کنم که رسالتم را به درستی به انجام برسانم!

نمی دانم خواهر کوچیکه که برود چه کنم! دیروز می گفت نصف کارهایت را الان من انجام می دهم، باز عصر ها خودت هم در حال بدو بدو کردنی که! چقدر زندگی را سخت می گیری.. چقدر زندگی ات پرکار است!

امیدوارم همه چیز خوب شود... من و فکرم که همه چیز زندگی را تحت شعاع قرار داده ایم! کاش خوب شوم.. خوب خوب.. شاد شاد... بی خیال بی خیال!

دخترک با شعور من

دخترک به پرستارش خوب عادت کرده.... کنار آمده ... قبلا هم گفته بودم دخترک فهمیده است انگار چهل سال سن دارد! شعورش بالاست!

تازگی ها یاد گرفته نام پدرش را صدا بزند... بگوید نی نی ... بگوید توتو! آنقدر شیرین ادا می کند ... توتو را با دهان بسته به حالت نیزال می گوید!

یک شهریور بود که شروع کرد به چهار دست و پا کردن. قبلا چهار دست و پا می گرد اما عقب عقب می رفت.. اما از یک شهریور جلو می رود.. این روزها هم گاهی آنقدر تند چهار دست و پا می کند و در این حالت شیرین و دوست داشتنی می شود که نمی شود قربان صدقه اش نرفت! البته که من در این موضوع خیلی برایش کم می گذارم!

دخترک خوب غذا می خورد. همه چیز را تقریبا می خورد...

چیزی تا تولد یک سالگیش نمانده. وقتی که خواب است نگاهش می کنم و از چهره در حال خوابش لذت می برم. قبلا هم گفته بودم وقتی که خواب است زیباتر است! نگاهش می کنم و از بزرگ شدنش لذت می برم.. حض می کنم! باورم نمی شود که به این جای کار رسیده ام، به چند قدمی یک سالگی اش!

دخترک را دوست دارم...


- نمی دانم چرا موهای دخترک در نمی آید. مو دارد ولی خیلی کم پشت است. ابروهاش هم  همین طور است... :(


دخترک با شعور من

برای دخترک پرستار گرفتم. حالا پرستار می آید خانه... استرس هایم کمتر شده نسبت به زمانی که دخترک را می بردمنزل مامی.. از این جهت که هزینه آژانس کم شده و اینکه استرس دیر رسیدن به اداره را ندارم و اینکه نهار دارم و از باقیمانده نهار می توان برای شامم استفاده کنم و این یعنی اینکه می تواتن عصرها بروم خرید مایحتاج منزل یا دیدار مامی یا گشت و گذار ...

اما نگرانی های دیگری جایش را گرفته! اینکه پرستار غذای دخترک خوب می دهد؟! سیرش می کند؟! با او بد رفتاری نمی کند؟! کتکش نمی زند؟! سرش داد نمی زند؟! فحشش نمی دهد؟!

تقریبا اطمینان نسبی حاصل کردم نسبت به کبری خانم! کبری خانم نام پرستار دخترک است... قبلا پرستار پسر یکی از همکارانم بوده به مدت پنج سال و چند سالی هم پرستار پسر یکی دیگر از همکارانم که از رسته از ما بهتران است! هنوز قرار است خانه این یکی هم برود البته عصرها .. این دو نفر گفتند که خیلی مطمئن است و نگران نباش ... و اینکه هنوز این نفر دوم اصرار دار کبری خانم منزل آن ها همچنان برود دال بر این است از او راضی هستند! و اینکه پسر همکار اولی خیلی برای ندیدن کبری خانم دلتنگی می کند نیز دلیل دیگری است که می توتان خاطر جمع باشم!

اما نگرانی هایم هست فقط کمی کمرنگ شده اند! قرار است چند باری دستگاه ضبط صدا بگذارم یا دوربین نصب کنم...

دخترک بازی کردن با من را دوست دارد. خیلی ذوق می کند.. ذوق کردنش را با هیجان در تکان دادن دست و پایش نشان می دهد.. جمعه شب که با او بازی کردم خواهر کوچیکه دلش برای دخترک سوخت! گفت طفلک تو هیچ وقت براش وقت نمی ذاری که باهاش بازی کنی.. ببین چه ذوقی کرده ببین چه شاده!

این روزها خواهر کوچیکه با من زندگی می کند به لطف نبود یک ماهه همسرجان. با همسرش منزل من هستند... آنقدر به دخترک محبت می کند و به او رسیدگی می کند که خاطرم جمع است مانده ام او برود چه کنم! پرستار پاره وقت می آید از ساعت 10 تا دو ... یک هفته اول خواهر کوچیکه بود تمام وقت کنار پرستار و دخترک. از این هفته ساعت یازده از خانه می زند بیرون تا نزدیک دو که دخترک عادت کند به این اوضاع!

دخترک هم خوب عادت کرده.... کنار آمده ... قبلا هم گفته بودم دخترک فهمیده است انگار چهل سال سن دارد! شعورش بالاست!

تازگی ها یاد گرفته نام پدرش را صدا بزند... بگوید نی نی ... بگوید توتو! آنقدر شیرین ادا می کند ... توتو را با دهان بسته به حالت نی