خانه عناوین مطالب تماس با من

لحظه ها و همیشه

لحظه ها و همیشه

دسته‌ها

  • گوناگون 49
  • دلخوشی های کوچک 21
  • احساسات، عواطف و افکار 28
  • دلخوری ها، انتقادات 30
  • زنانه نوشت 19
  • بزرگ شدن 9
  • برای من و تو 132
  • برای فرزندم 42
  • خانواده نوشت 84
  • شاغلانه نوشت 20
  • روزهای مادرانه 5
  • روزهای پس از آمدن دخترک 15
  • دخترک 14
  • روزهای سیاه نبودن تو 11

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • ما هیچ، ما نگاه
  • جدایی
  • مکر روزگار
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • نه در ماندنم سودی ست نه در رفتنم
  • درد بی درمان
  • مدار صفر درجه
  • روزهای نفس گیر
  • گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

بایگانی

  • شهریور 1398 1
  • مرداد 1398 1
  • تیر 1398 4
  • اردیبهشت 1398 6
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • بهمن 1397 5
  • دی 1397 4
  • آذر 1397 2
  • آبان 1397 2
  • مهر 1397 4
  • شهریور 1397 4
  • مرداد 1397 1
  • تیر 1397 4
  • خرداد 1397 7
  • اسفند 1396 2
  • بهمن 1396 1
  • آبان 1396 2
  • مهر 1396 17
  • شهریور 1396 12
  • مرداد 1396 16
  • تیر 1396 3
  • خرداد 1396 2
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 6
  • اسفند 1395 3
  • بهمن 1395 9
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 12
  • آبان 1395 18
  • مهر 1395 16
  • شهریور 1395 21
  • مرداد 1395 20
  • تیر 1395 16
  • خرداد 1395 20
  • اردیبهشت 1395 19
  • فروردین 1395 23
  • اسفند 1394 19
  • بهمن 1394 22
  • دی 1394 18
  • آذر 1394 15
  • آبان 1394 18
  • مهر 1394 17

جستجو


آمار : 103933 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • این شک لعنتی مرا از پا خواهد انداخت چهارشنبه 18 مهر 1397 12:49
    من به حادثه ها عادت دارم ... به پاییزهای پر از حادثه... قبل از اینکه این شک را از بین ببرم، این شک بی شک مرا نابود خواهد کرد! ته دلم خالی ست..هیچ اعتمادی و اطمینانی نیست ... همه چیز فرو ریخته، ته کشیده، از هم پاشیده ست..! همه چیز رو به زوال است ... - نه امکان ندار آن پیام یک پیام عادی باشد! - نه امکان ندارد تغییر حالت...
  • لعنت بر من دوشنبه 2 مهر 1397 16:51
    دخترک در نزدیکی دو سالگی رفتارهای غیرقابل تحملی از خود نشان می دهد... از خورد شیر خودداری می کند.. هنگام بیرون رفتن از پوشیدن لباس گرم یا کفش هایش خودداری می کند... وقتی به مقصد می رسیم از دراوردن کفش و لباس گرمش خودداری می کند.. تمام این خودداری کردن ها همراه با گریه و جیع های بنفش است... به تازگی یاد گرفته خودش را...
  • ضمیر ناخوداگاه سه‌شنبه 20 شهریور 1397 14:26
    ساعت پنج و نیم صبح بود شایدم شش و نیم از خواب بیدار شدم... داشتم رویای شیرینی می دیدم! دلم می خواست ادامه داشته باشد ... خواب او را می دیدم...که به من می گفت دوستم دارد! و ما منتظر برپایی مراسم ازدواج بودیم! او کیست؟! پسر خاله.. که اولین و اخرین عشقم در دوران مجردی بود! یک عشق یک طرفه که هیچ وقت به هیچ روشی ابراز نشد...
  • بی تفاوتی شنبه 17 شهریور 1397 14:13
    روابط عاشقانه و غیر عاشقانه ام با همسرجان به قوت قبل پیش میرود... بالا و پایین دارد... به روز دعوا و دلسردی ...گاه حتی نفرت! یک روز عشق و محبت و ناز و نوازش! اما با تمام این ها نمی دانم چرا من آن نیوشای عاشق پیشه سابق نیستم! حتی وقتی که می بینم همسرجان چقدر به سکس اهمیت می دهد... آباژور را به اتاق خواب منتقل می کند،...
  • با تو بزرگ میشوم شنبه 17 شهریور 1397 12:12
    چیزی نمانده که دوسال بگذرد... که دو ساله شود. چیزی نمانده به دوسالگی دخترکم.. اساسا از این که در این دنیا هستم و در این مرزو بوم راضی و شادمان نیستم، بنابراین نمی توانم بگویم از به این دنیا آوردن دخترک خرسندم. دلیلش مباحث فلسفی ای است که سال هاست ذهنم را درگیر کرده اند... اما به خاطر داشتنش، به بودنش به خود می بالم!...
  • آرامش و آسودگی در کار نیست دوشنبه 5 شهریور 1397 13:20
    چند تا جوش بود فقط.. جوشهایی با ظاهر کاملا عادی ... دکتر گفت تبخال تناسلی ست ... و من وحشت کردم و حالا یک هفته است که دلهره دارم اگرچه علایم بعد از سه روز استفاده از داروها برطرف شد! فکرم درگیر است .. حا ل خوبی ندارم. با خودم فکر می کنم که خدایا چرا؟ واقعا چرا؟! - کسی اطلاعاتی در این زمینه دارد؟
  • تو مرا جان و جهانی چهارشنبه 3 مرداد 1397 17:07
    دخترک دوست داشتنی ام، در بیست ماهگی به سر می برد. من فرایند از شیر گرفتنش را آغاز کرده ام. از هشت ماهگی که از وعده صبح محروم بود به دلیل شاغل بودنم. حالا وعده ظهر هم حذف شده و فقط عصرها و شب ها کام می گیرد... تقریبا دو ماهی هست که اتاق خوابش جدا شده و روی تخت خودش می خوابد و من شب ها دو با سه بار به او سر می زنم و...
  • سقوط کرده ایم جمعه 22 تیر 1397 18:08
    ازت بیزارم... از قیافت بیزارم ... - این را نمی دانم کی شنیده ام. اما یک جایی توی پیامک هام نوشته امش تا یادم بماند!
  • دیدی چه شد آن همه عشق؟! جمعه 22 تیر 1397 13:31
    درست حضور ذهن ندارم.. خاطرم نیست این حجم درد روحی را یکبار دیگر در غالب کلام اینجا تخلیه کرده ام یا نه! اگرچه آنقدر هضم این اندوهی که دستاورد یک شکست نهیب است ، دشوار است و حجمش سنگینی می کند روی قلبم و مرورش مغزم را به مرحله انفجار می رساند که ترجیح می دهم باز هم بنویسمش با ادبیاتی دیگر شاید مرهی باشد ... حمام بودم....
  • از تو به تو چهارشنبه 6 تیر 1397 11:36
    به عکس های بابا که نگاه می کنم از خودم می پرسم چطور ممکن است نباشی! چطور ممکن است زیر خاک باشی! مرده ای؟! نه امکان ندارد ... به اتاقش که میرم چشم می دوزم به جایی که تختش بود... به میز نمازش، به قرآن بزرگ قدیمی اش .. نمی فهمم... گیجم ... منگم! مرگ عزیزان چیزی است که با گذر زمان دردش، اندوهش، پذیرشش کم نمی شود ... میان...
  • چقدر بد شده ایم یکشنبه 3 تیر 1397 13:36
    خیلی چیزها هستند که رنگ باخته اند،از شور و هیجانشان کم شده ... خیلی چیزها مثل هیاهوی بی امان عشق! مثل حس زلال و آرام دوست داشتن... مثل آرامش که اضلا انگار گم شده است .... مثل شادی... به حتم در جریان زندگی همه این اتفاق ها رخ داده است ...انگار هر چهمی گذرد اوضاع و احوال حال خرابمان بدتر می شود.. قرار نیست چیزی رو...
  • اینگونه نباشید یکشنبه 27 خرداد 1397 13:03
    دخترک در آغوشم بود ... همسرجان کنار خیابان پارک کرده بود، رفته بود قهوه بخرد که بزم دو نفره مان پر انرژی تر باشد.... یکهو یاد بابا افتادم! مرده بود؟! مگر بابا مرده است! مرده؟! آخ یه جایی از ذهنم درد می گیرد نمی توانم بفهمم که نیست ... بابا دیگر با ما نیست! یادم افتاد که رفته بود مشهد قبل از این دوران بیماری سختش......
  • کجاست نشانی از تو در پس دل شکسته من؟! جمعه 25 خرداد 1397 23:07
    گمان می بردم که همه چیز تمام شده اما گویا اینطور نیست و این کشمکش بی رحمانه به طور نا محسوسی ادامه دارد..... چقدر حقیرند! چقدر و پست و رذلند! و ... من چقدر ناتوانم.... چقدر خسته و نا امیدم! و خدا! ... کجاست ؟ آیا نمیبیند؟ آیا با ظالمین است؟!
  • جان و جهان من تویی چهارشنبه 9 خرداد 1397 10:03
    کمی هم از دخترک بنویسم بلکه حالم عوض شود ... دخترک حالا یک سال و نیمه است .... شیرین زبان و خوش رقص است! خوب می رقصد ... حرف زدنش فعلا دو کلمه ای است ... کمابیش انگلیسی حرف می زند... کارتون های انگلیسی می بیند ... پر است از هیجان... خوش خنده است .... آن حال بد دوران نوزادی اش را ندار که پر بود از گریه و بی قراری و بی...
  • وقتی هیچ کاری از تو ساخته نیست چهارشنبه 9 خرداد 1397 09:47
    وقتی ظلمی در حقت می شود،حقت ناحق می شود ... وقتی عزت نفست را به زور از تو می گیرند... وقتی که جلو از سگ کمتران اشک ریخته ای ... وقتی به زور زمینت زده اند و مجبور شده ای به بی شرفان کفتار صفت کرکس کردار رو بزنی که دستت را بگیرند، .... در آینه که نگاه می کنی چه می بینی؟! چهره ای برافروخته؟ خشمی بی انتها؟ .... غمی...
  • گور است همان تنها نقطه امن جهان چهارشنبه 9 خرداد 1397 09:38
    قبل تر ها محل کارم برایم امن ترین نقطه جهان بود! قبل تر ها که شناختم از دنیا و مافیهاش کامل و درست نبود... قبل تر ها که آدم ها از انسان بودنشان دور نشده بودند ... مدتی ست محل کارم حالم را به هم می زند، می خواهم عق بزنم روی صورت همه شان.... تا این حد ریاکاری، دغلبازی، ... وای خدای من واژه ها را کم می آورم واژه ها را کم...
  • اینگونه می شوی میان آدمک ها دوشنبه 7 خرداد 1397 11:28
    دیروز رفتم به دیدار یک دوست قدیمی ... دوستی مان برمی گرشت به دوره راهنمایی... دبیرستانی که شدیم او راهش از من جدا شد، مدرسه هایمان با هم فرق داشت. اما گهگاه به او سر میزدم. سر راه کلاس زبانم می رفتم در خانه شان .... دانشگاهی که شدیم کلا بی خبر ماندیم از هم. چند وقت پیش عروس دایی اش خونه خواهر کوچیکه میهمان بود، حرف از...
  • آمده ام که دوباره بنویسم یکشنبه 6 خرداد 1397 08:26
    حضور کمرنگم در اینجا به مثابه از دست دادن مخاطبانم شده است .... هر بار که می نویسم تیرم به خطا می رود! نمی توانم افکارم را منسجم کنم.. رشته افکار از دستم در می رود.. نمی توانم به خوبی قصد و منظورم را برسانم و این عذاب اورترین قسمت ماجراست! یا اینکه تا پایان شکسته بسته می نویسم و موقع انتشار اینترنت لعنتی یاری نمی کند...
  • آقا بزرگ هم مرد دوشنبه 21 اسفند 1396 09:04
    آقا بزرگ هم مرد ... آقا بزرگ پدر مامی بود که برای سال ها خانه نشین شده بود .... این اواخر خودش را می زد که چرا خدا زندگی اش را تمام نمی کند ... وقتی بابای جانم مرد، خبرش را که شنید گفت خوش به حالش! با مرگ آقا بزرگ چیزی از خاندان مادری باقی نمی ماند! جز چند تا آدم زخم خورده و رابطه های وصله پاره خدایش بیامرزد...
  • خاطرم از روباهای شمالی آکنده ست ... دوشنبه 21 اسفند 1396 09:00
    باید می نوشتم تمام این روزها که به جای نوشتن حرص خورده ام، زجر کشیده ام، رو به فنا رفته ام و دوباره تکه های شکسته خودم را با دستانی لرزان و قلبی خالی از عشق و امید به هم چسبانده ام ... باید بنویسم از تمام آن روزهای این سه ماه گذشته که چطور عزت نفسم شکست... چطور در ماجرایی که ده نفر نامرد پشتش بودند من یک تنه ایستادم...
  • جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد شنبه 7 بهمن 1396 08:39
    به جای بدی از روزگار رسیده ام... نه صبرکن! بدتر از این هم هست ... برای آدم های احمق و ساده لوحی مثل هر روز بدتر از روز قبل می تواند باشد ... کمتر از دو ماه دیگر سال جدید فرا می رسد اما برای من انگار که انگار .... برایم فرق نمی کند قرار است سال عوض شود..چیزی نو شود! چون اصلا نو شدنی در کار نیست... عوض شدنی نیست... همه...
  • دلم غرق خون است سه‌شنبه 23 آبان 1396 09:33
    می خواهم با پای دل بروم .. بروم نه! بشتابم به کمک زلزله زدگان.... کاش دخترک بزرگتر بود... یا نه حتی همسرجان اجازه می داد با دخترک بروم... من خوب پرستاری می کنم! خوب جان می دهم به این کار!!!!!!! - دلم غرق خون است! عکسها را که می بینم زار می زنم! .. به زمین چنگ می زنم! عکس های تن بی جان کودکان در آغوض و پدر و...
  • برای حالم دعا کنید شنبه 6 آبان 1396 12:39
    دچار سرگیجه های بی امان شده ام .. فشار هفت و نیم و تبعاتش . جالب اینجاست که با این حال تمام کارهایم را انجام می دهم می روم سرکار چون مدیرم اجازه نمی دهد بروم مرخصی... بعد می روم روضه .. به دخترک رسیدگی می کنم.. نهار و شام و ... بعد با پای خودم تنها می روم دکتر!!!!! دکتر می گوید با این فشار پایین چطور زمین نخورذه ای ؟!...
  • دخترک جانم.. سرماخوردگی عوضی و آنتی بیوتیک لعنتی شنبه 29 مهر 1396 09:52
    دخترک دوباره سرماخورده! آبریزش بینی که در ابتدا بی رنگ بود و حالا دو روز است که سبز رنگ شده! سرفه هم هست امروز حس کردم سرفه هاش خلط دار هستند! درست یک هفته پیش با همین علایم بدون سرفه بردمش دکتر دارو داد انتی بیوتیک لعنتی !!!!!! پنج روز طبق تجویز به خوردش دادم ... خوب شد حالا باز بعد یک هفته دوباره... بدنش ضعیف است؟...
  • بچاره بچه ها ... چهارشنبه 26 مهر 1396 13:22
    خسته شدم از این همه خبر بد راجع به کودک آزاری.. تجاوز به بچه ها .. کشتنشون...! تو مشهد یه مردی پسر نه ساله اش رو از یه پل با سی متر ارتفاع پرت می کنه پایین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلیلش اینه که بچه خیلی بهانه می گرفته و بعد طلاق روحیش خیلی خراب بوده این یارو حوصلشو نداشته می خواسته سر به نیستش کنه! با موتور...
  • کاش انتخاب بهتری می شد داشت شنبه 22 مهر 1396 11:01
    خواهر کوچیکه حال و روزش خوب نیست. از اینکه جا و مکانی برای ماندن ندارد. همسرش بعد از اینکه دو ماه منزل مامی بود و یک ماه منزل من گفته بود حاضر نیست برگردد منزل مامی.. اخلاق های مامی را نمی تواند تحمل کند1 از او خواسته که برود منزل مادر شوهر بماند.. خواهر کوچیکه هم مخالفت کرده .. حالا خواهر کوچیکه منزل مامی ست و همسرش...
  • دخترک و دلتنگی پدرش شنبه 22 مهر 1396 10:55
    دخترک با دیدن پدرش برخلاف تصور ما هیجانی نشد و شادمانی نکرد. سکوت و یک لبخند ملیح که با حس خجالت درهم آمیخته بود... مدتی گذشت شاید یک ساعت، شاید هم بیشتر... بعد نشست در آغوش پدرش و حاضر بود به بغل من برگردد! الان هم بعد از یک روز باز هم همینطور است .. حاضر نیست به بغل من برگردد... یک روز قبل از امدن پدرش مادام اسم...
  • روز وصال شنبه 22 مهر 1396 10:45
    همسرجان برگشت با اشتیاق زیادی برای دیدنم... روبوسی که می کردیم دخترک هاج و واج ما را نگاه می کرد! بعد هم دور از چشمش همسرجان مرا در اتاق به آغوش کشید.... هنوز گرم آغوشش نشدم که دخترک چهار دست و پا خودش را به در اتاق رسانده بود و باز هم هاج و واج به تماشای ما نشسته بود! آخر شب که دخترک خوابید .. دراز کشیده بودم، کنارم...
  • خوش می نشود حال دوران غم بخور! چهارشنبه 19 مهر 1396 12:38
    با مامی حرف می زنم . می نالد.. گریه می کند... تند تند حرف می زند! امان نیم دهد تا با حرف هام آرامش کنم... امان نمی دهد!!!!! حرف ها حرف های همیشگی.. حرف های هر روزه.. مشکلات زندگی خواهرکوچیکه.. مشکلات زندگی برادر2 و ... اینکه چرا عروس ها آنطورند و ما دخترها اینطور.................. تمام حرف هاش درست است. عین کلام خدا...
  • پاییزهای بدون تو چهارشنبه 19 مهر 1396 09:06
    وقتی یک چیزی از زندگی ات کم شود انگار بخش عظیمی از احساساتت نسبت به دنیای بیرون غیر فعال می شود! بابا که رفت رد طعم و رد و بوی همه چیز را با خود برد! حتی همین فصل ها را .... فصل ها برایم مثل همن اند نمی فهممشان! پاییز است اما پاییز را درک نمی کنم..
  • 398
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14