طعم سپاسگزاری

تمام دیشب را آسمان بارید و من تماماً بیدار بودم....

صبح که بیرون زدم هوا پاک و دلچسب و شیرین بود. می دانی دلم چه می خواست؟! یک قدم زدن بی انتها با هدفونی که در گوش و آلبومی از دوست داشتنی ها که مادام بخواند. می دانی! موسیقی روی همه چیز تأثیر دارد.. فضای زیبا را زیباتر می کند.. اندوه را مضاعف می کند... شادی را چند برابر.. موسیقی خیابان های تکراری غبار گرفته غم آلود را به چشمت قابل تحمل می کند... می دانی! موسیقی از آنچه که هست دنیایی نسبتاً و گاهی حتی کاملاً متفاوت می سازد....

برای من موسیقی همه چیز است... حد تحمل خیلی چیزها را رد من افزایش می دهد..... موسیقی تسکین است در عین حالی که دردت را جلوی چشمانت به تصویری ذهنی می کشد.

موسیقی خوب ناب است اگر درست انتخاب شود...

بگذریم از موسیقی و برگردیم به باران.... وقتی قدم یم زدم که به سرویس برسم به خاطر باران از خدا سپاسگزاری کردم و ادامه دادم خدای من به خاطر قطره قطره اش از تو ممنونم. بلافاصله یادم آمد چقدر طعم سپاسگزاری ام تغییر کرده! قبل از این ها با هر جمله سپسگزاری ام مخصوصا در خصوص باران چنان وجد و نشاطی به کالبد و روح من هجوم می آورد که فراتر از ظرفیت هیجانات لحظه ای من بود.. اما حالا انگار که ... نمی دانم! خیلی عادی بود طعمش و این مرا آزرد از خودم از خود خودم که چه به سرم آمده...!


+ یک فایل موسیقی را برایم تلگرام می کند. بعد هم می گوید او برایم فرستاده.. گفته حرف هایش برای من توی این اهنگ است. بعد هم شکلک آدمک گریه می فرستد! می گویم آهنگ قشنگی است، حرفهاش هم قشنگ است.. برای گریه اش حرفی ندارم اما می گویم ملوسم گریه نکن!

بعد با خودم فکر می کنم که دنیا پر است از آدم هایی دلشان پیش کس دیگری است و با کس دیگری هستند! نمی دانم حکمتش در چیست؟!

بعدتر می روم عکس دوستان را درتلگرام چک می کنم. میرسم به دوست قدیمی که قبل ها راجع به او گفته بودم. گفته بودم که حالا دیگر جایی در رابطه دوستانه من و خودش ندارد. گفته بودم که او را گذاشته ام برای همان سالهای قبل و این رابطه دوستانه را از طرف خودم یک سالی می شود که قطعش کرده ام. عکسش یک دخترک گریان بود که ماسک لبخند روی لبش داشت و نوشته بود من خوبم!! بواسطه آنچه از حال و روزش می دانم فهمیدم اوضاع از چه قرار است و این اشک ها برای او ست!

بلافاصله تلخندی زدم و گفتم آره نیوشا این دنیا پره از این آدم ها.....

اما کاش این آدم ها یک راهی جز خیانت پیدا کنند.. نه اینکه همه شان به راه خیانت برسند اما ....... کاش کمی شجاعت داشته باشند که بمانند سر حرف دلشان و بزنند زیر همه چیز و بروند پی همان دلشان یا اگر این اندازه شجاع نیستند، زنانگی را یزر پا نگذارند، انسانیت را ... و بمانند پای همان بله سر سفره عقدشان!



سالی که بد است

نتیجه آزمایشات این بود که من ورم معده دارم و معده به شدت متلهب و عصبی  و دیگه هیچی...

خداوند بزرگ رو شکر می کنم به خاطر اینکه سالمم.


و انفولانزا که این شهر رو درگیر کرده و ستاد بحران تشکیل شده ... شرایط با این اوضاع کمبود امکانات پزشکی در این شهر بحرانی تر هم هست!

نی دونم چرا ماسک کمیاب شده!!!!! البته می دونم چرا، چون اینجا ایرانه! وقتی شرایط بحرانی می شه اونچه مایحتاج مردمه گرون و کمیاب می شه.. بله چنین مردمی هستیم ما!

همکار خواهرم که معلمه بر اثر آنفولانزا فوت شده و چندین نفر دیگه.. اما دریغ از اطلاع رسانی ها به موقع.. یکی نیست یه برنامه آموزشی بذاره و سطح آگاهی جامعه رو بالا ببره. به نظرم اگر در رسانه های ملی جزئیات رو شفاف توضیح بدن، سطح آگاهی بالا میره و افراد به رعایت نکات بهداشتی دقیق تر و حساس تر می شن....


چه سال بدی بود امسال!

او، بعد از این همه سال

بعد از این همه سال با همسر آمریکایی اش از ایالات متحده برگشته تا تعطیلات کریسمس را در ایران کنار خانواده اش باشد.

شنیدم چند روز پیش به شهر مادری اش هم سر زده اما دیدار با ما را به میل خود از قلم انداخته. همه ناراحت شدیم مخصوصا مامی.... مامی که در آن سالهای سخت هیچ گاه تنهاشان نگذاشت انتظار نداشت این گونه مورد بی مهری قرار بگیرد....

اما این وسط من حس و حال بدتری داشتم!

من که به حماقت بی پایان خودم برای چندمین بار پی بردم...

و قسمت دردناک ماجرا این است که زمان دور ریختن آن سال ها، آن احساسات ناب و پاک فرا رسیده است.

میدانی! همان سال ها هم هیچ چیزی نبود.. هر چه بود نگاه بود که همان را هم بیشتر مواقع بر خودم حرام می کردم از ترس گناهش! هیچ چیزی نبود، هر چه بود یک احساس عمیق بود که هر بار سر می زد سرکوبش می کردم.. یک احساس به یقین یکطرفه، شاید هم نه!


می دانی! فکر می کردم زندگی در غرب و با از ما بهتران ها می تواند این اخلاق های متعفن مان را اصلاح کند... مثلا این کینه ورزی ها را، این خود برتر بینی ها را، این تحت تاثیر دیگران بودن را ...

اما ما آدم ها!! ما آدم ها... ما آدم ها....


یلدای ما

شب یلدا در بیمارستان و مطب دکتر و درمان و .... گذشت.

این هم یک نوعی از متفاوت بودن است دیگر ....

چیزی که این وسط مهم بود این بود که در تمام این مراحل من و همسرجان کنار هم بودیم. دست در دست هم... به هم تکیه داده بودیم!


در بلندترین شب سال، فقط من و تو به اعتبار بودن کنار هم ....

این چیزی بود که این یلدا را از از هر یلدای دیگری متمایز کرد...

امیدوارم این بودن، این گونه بودن در کنار هم  ،تا همیشه پابر جا بماند...

من و بیماری

شب قبل از رفتن برای انجام عمل سایه با من تماس گرفت و خواهش کرد که نرم اما همسرجان اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. انجام این کار از نظر همسرجان ضرورت زیادی داشت. با استرس و نگرانی رفتم. عمل با بیهوشی انجام شد. به محض اینکه داروی بیهوشی تزریق شد من بیهوش شدم؛ بلافاصله. وقتی به هوش اومدم هذیون می گفتم... به پرستار گفتم: از .... (محل کارم)  اخراجم می کنن... اونم می پرسید چرا؟! اما من نمی تونستم جوابش رو بدم! ضمیر ناخودآگاهم در گیر این موضوع تعدیل نیرو و عدم ثبات امنیت شغلیمه ...
به خاطر سرگیجه نمی تونستم راه برم. همسرجان دستم رو گرفت و بردم رختکن لباسامو تنم کرد. برادر1 هم اومده بود و با هم رفتیم خونشون. نتیجه فقط یه تعداد عکس بود بدون هیچ گزارشی از پزشک، گفتن نمونه برداری شده و جواب نمونه چهل و هشت ساعت بعد آماده می شه. این موضوع نمونه برداری کمی ذهنم رو درگیر کرده و نگران شدم. از رو گزارش سطحی عکس ها متوجه شدم هموروئید داخلی دارم که در مرحله دوم هستش. حتی اگه نتیجه نمونه برداری موضوع مهمی نباشه درمان این موضوع رو باید در پیش بگیرم، امیدوارم عمل کردن تنها راه درمانش نباشه!
از بیهوشی حس خوبی بهم دست داد.... حتی حالت های بعد از بیهوشی رو خیلی دوست داشتم مخصوصا هموم گیجی رو...  !
بعد ار به هوش اومدن همون موقع که هنوز گیج بودم هی گریه می کردم... گریه هایی که در حد اشک ریختن بودن بدون هق هق.. نمی دونم دلیلش چی بود اما حس گریه بود و اشک.. شاید پاسخ روحی بدنم به شرایط بیهوشی بوده ...
می دانی! اگر مرگ هم همین حالت بیهوشی را داشته باشد خیلی خیلی خیلی شیرین است البته اگر بعدش خبری از درد نباشد!
امیدوارم چیز خاصی نباشه و اینکه برای چندمین بار در زندگیم به این نتیجه رسیدم که بزرگترین نعمت خداوند بزرگ، سلامتی هستش.


+ - حالا با خودم فکر می کنم که برای مادر شدن راه درازی در پیش دارم... باید ابتدا خودم بدنی سالم داشته باشم بعد اقدام کنم....

+ بعد از عمل من همسرجان هم جراحی دندان داشت... من بعد از عمل تا بیست و چهار ساعت نباید از خونه خارج می شدم. اما نمی شد کنار همسرجان نباشم آخه این کارها رو تو شهر خودمون انجام ندادیم (برای در مان هر نوع بیماری می ریم مشهد) کار پزشک که روی دندان همسرجان شروع شد من از مطب زدم بیرون و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم تا برسم به سوپری  و نوشیدنی شیرین سرد برای همسرجان بخرم. بعد هم آژانس گرفتم و با هم رفتیم داروهاش رو گرفتیم، آمپولش رو زدیم و با ماشین های گذری اومدیم شهرمون. به خونه که رسیدیم باید می رفتم شیر و بستنی و سوپ می خریدم... پیاده رفتم و خرید کردم و بعد هم رسیدگی های لازم برای همسرجان به عمل آوردم. حال من هم چندان مساعد نبود، به خاطر بادی که حین عمل وارد روده هام کرده بودن به شدت درد داشتم و دل پیچه اما ظاهرا اوضاع من از همسرجان رو به راه تر بود. با خودم فکر کردم حتی در شرایط یکسان باز هم این یک زنه که از خود گذشتگی می کنه.
همسرجان با بوسیدن دستم، با نوازش کردنم با بغل گرفتم و گفتن دوست دارم مادام از من قدردانی می کنه و این برای من خیلی ارزشمنده... اما خیلی دوست داشتم وقتی مامانش با تماس های مکرر و پیامک های پیاپی ابراز نگرانی می کرد برای حال همسرجان و مادام دستورات پرشکی برای من صادر می کرد؛ همسرجان بهش می گفت مامان نگران نباش نیوشا مثل یک شیر کنارمه.. نیوشا خیلی خوب از من مراقبت می کنه...

مادر شدن یا نشدن؛ مسئله این است!

به این فکر می کنم که اگر نتایج این آزمایش ها نشان داد موضوع نگران کننده ای است، کم کم شروع کنم به عملی کردن تصمیمم.. اما در شک و تردیدی بی اندازه به سر می برم.. یک دوراهی که هر کدام  را  انتخاب کنم باز دلم رضا نیست!
می دانی این دودلی بر سر چیست؟! مادر شدن یا نشدن....! البته که همه چیز به خواست خداوند است اما آن قسمتش که اگر احیانا به من و اراده من ربط دارد به همان اندازه مرا دچار دودلی و اندوه می کند!

نگرانی های زیادی است که مرا به این دودلی سوق می دهد. سلامتش، تربیتش، آینده اش در این مملکت...این ها به کنار. راه دشوارمادر شدن؛ توان و صبر و تحمل ...، احساس می کنم جسمم و روح دیگر توان تحمل این ها را ندارد این راهی که از خارج از گود حتی خیلی سخت و دشوار به نظر می رسد.




- دیروز بعد اداره رفتیم منزل خانوم دکتر، ناهار میهمانش بودیم. یه ۀش خیلی خوشمزه.... همون جا از خستگی یه نیم ساعتی چرت ولو می شم. بعد به همسرجان می گم پاشو بریم خونه من از خواب دارم می میرم! می رسم خونه تا ساعت 7 می خوابم! بیدار که می شم یادم میاد نماز ظهر و عصرم رو نخوندم و ناراحت می شم تو خودم ...

میریم دنبال خواهر زاده که شب بیاد پش من بمونه... به مامان و بابا سر می زنیم. یه نگاه به قرصهای بابا می ندازم و می فهمم اشتباهی جداشون کرده!! دقیقه ها وقت می ذارم تا درستشون کنم و بعد می گم: بابا لطفا تموم که می شن به یکی از بچه ها بگو بیان برات این قرصا رو جدا کنن، شما اشتباه جدا می کنی.... می گه چشم .

به این فکر می کنم که قبل من داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه اونجا بودن! اما هیچ کدوم به این فکر نکردن که بابا شاید اشتباهی قرصی رو بخوره! به این فکر نکردن کسی برای فردا قرصهای بابا رو جدا کرده یا نه! دلخور می شم، عصبی می شم....

انقد درگیر دوا و درمون بابا هستم، انقد درگیر قرصهای بابا که یادم می ره مدتی که اونجام به چهره مامی نگاه کنم! موقع رفتن مامی رو بغل می کنم، پیشونی و دستاشو می بوسم و می گم به خدا می سپرمتون. بابا  می خنده و می گه: دوست دارم تا فردا صبح پیشم بمونید... می خندم و می گم فدای دلتون، فرصتش رو ندارم اما یه روز میام پیشتون تا صبح می مونم.






+این روزها تماشای فیلم در کنار همسرجان  یه سرگرمی دوست داشتنی است که البته با نگرانی های ذهنی برای همان پایان نامه کوفتی آمیخته شده است!

دوست داشتنی تماما مخصوص

انگار باورش شده باشد که من یک چیزیم شده! می دانی، انتظار نداشت وقتی با شوخی به دکتر گفت: آقای دکتر خانومم همش می گه سرطان روده دارم... دکتر در جوابش بگه: همه چیز امکان داره!! با شنیدن این حرف وا رفت، از چهره اش خوب مشخص بود.
دیروز دم غروب که از شرکت برگشت، درهم بود و گرفته! پرسیدم چی شده؟ سرکار اتفاقی افتاده؟! گفت نه!... گفتم خسته ای پس، گفت آره. کنارم دراز کشید منم سرم رو چسبوندم به شونش..... صدای اذان بلند شد.... یه لحظه صدای دل دل زدنش رو شنیدم!! چشام رو باز کردم داشت گریه می کرد. اشکش رو با انگشتم پاک کردم. گفتم چته، گریه می کنی؟ گفت نه! هنوز اول گریش بود و وقتی من فهمیدم انگار که فرو برد هق هقش رو .....
پیش خودم فکر کردم چقدر اشک هایش برایم عزیزند.... چقدر خوشحالم از این حسی که بین ماست، از این دوست داشتن تماماً مخصوص....


+پرهام رو تو خواب نوازش می کردم. پسر داداش کوچیکه .... دلم خواست مال من بود. یعنی راستش دلم خواست فرزندی می داشتم که این اندازه ای بود و انقد شیرین و البته سالم. بعد با خودم فکر کردم کاش هیچ فرزندی طعم بی مادری را، یتیمی را نچشد...
+ - سوپ شیر گذاشتم و زدم بیرون. رفتم آریشگاه که صورتم رو بند بندازه... هر بار این کار رو می کنم خودم رو فحش می دم از بس درد داره! بعد هم رفتم خونه مامان. جواب آزمایش بابا رو گرفتم و وسایلش رو آماده کردم که امروز ببرنش مشهد دکترش ویزیتش کنه. حالا سر این که کی بابا رو ببره و چطور برن کلی درگیر هماهنگی با این یکی داداش و اون یکی داداش شدم! کاش دست فرمونم خوب بود خودم می بردمش... همسرجان متاسفانه شیفته و نمی تونست. داداش کوچیکه که هی بهانه می آورد... بعد هم همسرجان نگرانی و ناراحتی من رو دید و گفت از همین سری نوبتی کنید. هر کسی نوبتشه باید خودش بابا رو ببره و بیاره همشم رو دوش داداشا نندازید.
با خودم گفتم چه بد که این همه فرزند داشته باشی بعد با این حالت بگی بابا جان من رو تا پای سمند های خطی برسونید خودم می رم!!! می دونی! اینا درد داره... یک دردهای نهفته عمیق......