آبستن دردم

باید بنویسم از شکی که یک آن آمد به سراغم....

بعد تبدیل شد به اطمینان... و کمی بعد تر وقتی به صد در صد یقین رسیدم ترسی بی مانند تمام وجودم را فرا گرفت!

انگار زیر پاهام خالی شد.. انگار با آینده ای ناشناخته به آنی مواجه شده باشم!

نه اینکه انتظارش را نداشته بودم، نه اینکه منتظرش نبودم، نه اینکه برنامه ای، تصمیمی تصمیم مشترکی برایش نگرفته بودم... با این همه ترسیدم..

و کمی بعد تر حس کردم چقدر تنهایم! در میان این همه آدمی انگار یتمی بودم آواره! و هیچ کس نمی داند این حس آوارگی که می گویم چیست! این حس یتیمی!!

اوه خدای من! این بغض را بگو وا ماند از ترکیدن....

حالا به این جای حرفهام که می رسم پر می شوم از سکوت.. از در خود فرو رفتگی.....

می دانی! این حقش نبود که اینگونه، انقدر بد، با این حس ها، تنهای تنها به استقبالش بروم!

فکر می کردم این روزکه برسد دنیاییم رنگی رنگی می شود.. پر از بادبادک های رنگی.. پر از بوی گل نرگس و زنبق! من چه می دانستم با مخروبه ای روبرو می شوم که آسمانش تیره و خاکستری و عبوس است!؟ من از کجا می دانستم به جای عطر خوش گل ها بوی تعفن حس های بد همه جا می پبچد؟! من از کجا می دانستم انقدر تنها می مانم برای هضم این ترس و ناباوری؟!

نه، تو انتظار نداشته باش که از روی جمله های ابراز تفرتت توانسته باشم عکس العمل هایت را حدس بزنم!

مگر این تصمیم را با هم نگرفتیم، مگر تو هم مشارکت نداشتی برای رخ دادنش! حالا این رسم مردانگی توست که مرا با این شرایط روحی در مواجهه با این ترس تنها بگذاری؟!

این چند روز با خودم کم حرف نزدم، کم اشک نریختم.. می دانی یکی از حرف هام چه بود؟! اینکه خداوند من! من باز هم تو را سپاس می گویم به خاطر اینکه در هر مرحله ای از زندگی ام مرا با ادم ها و اتفاق هایی رو به رو کردی که در نهایت بشوم طلبکار تو!! من از خدا طلبکارم به اندازه همه عمرم... به اندازه همه اشکهام!

راستش من هم مشتاق رخ دادنش نبودم! ته دلم به چیزیر این زندگی  که باید مطمئن نبود برای همین هم مشتاق رخ دادنش نبودم!!!!

اما وقتی به این نتیجه مشترک رسیدیم که بالاخره که باید.... و تمایل دو طرفه محرز شد، اقدام کردیم... خیلی هم بی گدارا به آب نزدیم که حالا این بشود نوع عکس العملت به ماجرا!

حالا حسی که شاید باید قشنگترین حس دنیا می بود، شده است شبیه یک بی حسی! بی تفاوتی و شاید بدتراز این ...  انزجار ازآن چه اتفاق افتاده.....

می دانی! همه این ها را تجربه کردم، این بی پناهی، این زیر پا خالی بودن، این یتیمی، این آوارگی.... همه این ها به خاطر عکس العمل های تو بود که در دایره درک من در این شرایطی که هستم  نگنجید! چقدر حرف هات برایم مضحک بود وقتی گفتی: من تو خودمم ... من پنج ساله می گم از بچه بیزام!

یادت رفته بود همین چند وقت پیش با هم این تصمیم مشترک را گرفتیم! به اشتباه ابراز تمایل مرا با اصرار کردن اشتباه گرفتی! من اصراری به این موضوع نداشتم. اما اگر موقع تصمیم گرفتن مردو مردانه حرف آخرت را می زدی تصمیم دیگری می گرفتیم! من هیچ وقت داشتن فرزند را در زندگی یک هدف یا برنامه یا هر چیزی دیگری قرار نداده بودم... هر چه می گفتی تا آخرش کنارت بودم مثل یک کوه.... نه مثل تو زیر تصمیمم را خالی کنم!

نمی دانی چقدر سخت بود برایم وقتی گفتم من اصرار نداشتم و تو با لحنی کنایه آمیز تکرار کردی اصرار نداشتی؟!! تا برایت توضیح دادم و جا انداختم که ابراز تمایل و طرح موضوع با اصرار فرق دارد! تو خودت هم این تصمیم مشترک را قبول کرده بودی وگرنه هزار راه داشتی پیش پایت که این اتفاق نیافتد! من هیچ مخالفتی با تو نمی کردم! تازه مگر می توانم مخالفت کنم وقتی همه این روزهای زندگی مشترک تصمیمات مشترک یک طرفه داشته ایم! تصمیماتی که در طرح موضوع مشترک است و تصمیم حرف توست.. البته موافقت من از سر اجبار یا اکراه نبوده به تو و تصمیماتت اعتماد داشته ام.

می دانی! حالا خسته ام.. خیلی خسته ام.... از اینکه باید در هر شرایطی تو را درک کنم! حتی در شرایطی که خودم نیاز به درک شدن دارم! به نظرت مسخره نیست؟!

می دانی! کجای ماجرا جالب است؟! اینکه من رد تمام اتفاقات مهم زندگی ام که می توانسته نقطه عطفی باشد از طرف تو شکسته ام! ماجرای رهن خانه را یادت هست؟! صبح روز عروسی را یادت هست؟! حالا هم این ماجرا .....

جالب تر می دانی کجاست؟! وقتی که به تو می گویم همه از بیرون زندگی مرا گل و بلبل تصور می کنند و هیچ کس نمی داند چه زجرهایی کشیده ام می گویی کدام زجر؟! کی؟! می چیکار کردم مگه؟!


- حالا مانده ام بین نگه داشتن و نداشتنش! با خودم فکر می کنم این زندگی دو نفره را می توان با این شرایط .. با این سختی ها.. زجرها تحمل کنم اما آن یکی شاید آمدنش تحمل همه چیز را برایم سخت کند!

- این نه ماه درد و مراقبت و سختی با من! درد زایمان با من! بعد وقتی جنسیتش آنی نشد که تو می خواهی نگاه ها به سمت من! اگر سالم نبود نگاه ها به سمت من! کسی هم نیست بگوید بابام جان یکی بوده دردی، غصه ای، غمی با رفتارش با حرفهاش با اعمالش  به جان این اینداخته که حالا فرزندش سالم نیست! همه این ها به کنار این نحوه عکس العملت را کجای دلم بگذارم؟! به کجای این دنیا ببرم برای قضاوت که این دنیا همه ناعدالتی است؟! در آخر هم فامیلی تو می شود نشانی ثمره درد من!


+- سایه گفت: همیشه فکر می کردم خدا به تو یه فرزند با درک و شعور می ده چون معتقدم با هر دست بدی با همون دست بگیری....

برام تو تلگرام تکست کرده بود... خوندم بغضم ترکید.. مجال گریه کردن نداشتم باید خودم رو به سرویس اداره می رسوندم و چشمهای گریانم نباید نمایان می شد! توی دلم به سایه گفتم: خدا به انسان های با درک و شعور، درد هدیه می ده.... (اگر من انسان با درک و شعوری باشم)!


- هیچ کس جز سایه از این خبر خوشحال نشد.. هیچ کس جز سایه اشتیاقی نشون نداد.... هیچ کس هیچ کس! اینجا بود که حس یتیمی آواره اومد به سراغم و درک کردم چنین حسی رو.....

خانوم دکتر گفت: شاید چون خودت و همسرجان ناراحتید و خوشحالیتون کاملا تصنعیه و این به مخاطب القا می شه!


- عکس العمل همسرجان به تفصیل: وقتی نتیجه بی بی چک رو براش می گم: نه بابا این نتیجه ها معتبر نیست! ......کمی بعدتر به شوخی: تو که التوکی (یه اصطلاحه در گویش ما که می شه ابا دردا مثلا) بعید می دونم حامله بشی!

دو روز بعد وقتی دارم می رم آزمایش بارداری بدم: مگه ناشتایی که می ری آزمایش خون؟! من می گم: تست بارداری ناشتا بودن نمی خواد اما با این حال ناشتام! می گه: مگه می ری تست بارداری بدی؟! هنوز باورش نشده.. اما من مطمئنم!

فردا شب وقتی جواب مثبت دستمه: می شینم تو ماشین می گم مثبته و تقریبا سه هفته است! و همسرجان: سکوتی تلخ توأم با ناراحتی .......

همچنان سکوت.. بی نگاهی که به سمت من باشه! بی دستی که شونه من رو لمس کنه و بزنه پشتم بگه نترس باهاتم!  ساعت ها سکوت.....

تا اینکه من می گم: نمی خوای چیزی بگی؟! این چه رفتاریه!؟ آخر این کلنجار رفتن های منم میشه صدای بلند در پاسخم!  و اینکه من که با تو کاری ندارم! نمی فهه که همین کاری نداشتن خودش بزرگترین عذابه!!!!!!!!!

و در نهایت توجیهی که می شنوم: من تو خودمم، ناراحتم.... پنج ساله می گم از بچه بیزارم.. می بینی تو خودمم من رو درک کن پاچه ام رو نگیر!!

و من رد جواب می گم: همیشه این منم که باید درک کنم! همش من من من بابا جان زندگی مشترک من نداره ما داره.. یه بار تو درک کن.. من فقط دلگرمی می خواستم! یک دست که بزنه پشتم بگه منم ترسیدم ها ولی هستم کنارت .. با همیم!!


- حالا هر چقدر هم که در آغوشم بکشی... هر چقدر هم بگویی این را برایت می خرم... آن را بخور فایده ندارد! دلم خالی شده انگار از بودنت، از اعتماد به بودنت! حالا توجه هات تصنعی اند و نمی توانند حس چندش آوری که به این که در شکمم است را از بین ببرد!


- نمی خواهمش! این را می گویم.. همین که در شکمم است... لابد اگر بماند بعد 9 ماه با ناسالم به دنیا آمدنش خداوند چوبش را که همیشه برای من دم دستش است به سرم می کوبد! خدایا خواهشا نه! از این یک مورد فاکتور بگیر بگذار جای خطاهای مابقی آدم ها که زیرزیرکی ردشان می کنی بی حساب و کتاب!


به خودمان فرصت بدهیم

هنوز چیزی هست که مثل سابق نیست و ته دل مرا می لرزاند از نگرانی... موضوع سر همان خصوصی ترین رابطه ماست!

باید به خودم و همسرجان و این رابطه فرصت بدهم...

امیدوارم یه روز نزدیک همه چیز برگردد سرجای اولش!

شاید همین حالا هم همه چیز سر جایش است و من زیادی حساسم و نگران...

البته احتمال کج فهمی مرا هم در نظر بگیرید!

اتفاقات خوب در راه است

یه تغییراتی در راه است....

وقتی که توجه بیشتری به من نشان از نظر کلامی ...

وقتی که حین حرف زدن موضوعی پیش می آید که ناراحت یا عصبانی ات می کند اما سریع خودت را کنترل می کنی و بحث را عوض می کنی با تغییری خوشایند در کلام و صدایت...

وقتی رفتاری از من سر می زند و باعث ناراحتی تو می شود، اما این بار متفاوت تر از همیشه ناراحتی ات را نشان می دهی! با یک تذکر به جا و منطقی و به دور از ناراحتی ایی که اوج گرفته باشد!

این ها یعنی اتفاقات خوب در راه است....


می دانستی! اینطوری که هستی به شدت مجذوبت می شوم... می دانستی دقیق تر می شوم، با هر تغییر گل از گلم می شکفد؟!

اتفاقات شیرین

امروز دوتا اتفاق شیرین افتاد:


+ همسرجان برام چاشت آورده بود سازمان.. ولی من سرویس بهداشتی تشریف داشتم! پشت میزم که رسیدم دیدم 5 تا تماس ناموفق از همسرجان داشتم .....

چون دیشب نون نداشتیمف امروز از شرکت که می رسه خونه می ره نون تازه می خره و لقمه می پیچه و برام میاره.. منم که در گیر بودم!

حالا گشنمه و فکر نون سنگک داغ معدم رو بدجوری اذیت می کنه! :)


+ داداش کوچیکه تولدش امروزه.. تو تلگرام عکس گذاشته از کیکی که کارمنداش برا روز تولدش براش خریدن..... از کارمنداشم با کیک قرمز دور همی عکس گذاشته..

با خودم فکر کردم چه خوب که کارمندا انقده رییس شون رو دوست داشته باشن که تاریخ تولدش رو بدونن که براش کیک قرمز بخرن....

داداش کوچیکه آدم بامرام و مهربونیه .. از جوونمردی بویی برده اما نمی دونم چرا انقده زیاد به مامی و بابا کم لطفه!!



- متاسفانه آنقدر به پدر و مادر حساسم، آنقدر در گیر حال و روزشانم که انگار آنها فرزندان من اند! گاهی حس می کنم زندگی ام مختل شده است...

دیشب به خانوم دکتر می گفتم من بچه می خواهم چه کار وقتی مامان و بابا دو تا که اندازه چند تا بچه اند برای من! ...

دیشب مامی وقتی به خواهر کوچیکه می گفت کم سر می زنی و قتی هم که هستی زودی می ری.. خواهر کوچیکه گفت: وقت نمی کنم درس دارم! چشمهام از حدقه بیرون زده بود، درسش همان کلاس زبان هاست که می رود تا یک روزی مکالمه زبان انگلیسی را بیاموزد! و من که کارمندم و دانشجوی ارشد پایان نامه روی دست مانده وقتم گویا خیلی آزاد است!

همین خواهر کوچیکه زیادی بی خیال است... وقتی که می گم فردا می ری خونه مامی شاید بابا قرص نداشته باشهف من دیشب اونجا بودم و احتمالا برای فردا قرص نداشته باشه.. می گه: فردا شب میرم! و اصلا به این موضع دقت نیم کنه که شاید بابا فردا صبح قرص نداشته باشد!!!!!! همه راحتند جز من و خانوم دکتر با آن بار شیشه ای که هفت ماهه است!


عاشقانه؛ یعنی همین

دوست دارم یک روزی خودم آپارتمان بسازم اسمش رو بذارم ساختمان نیوشا

وسط استرس ها و فشار های کاری.... خوندن این پیامک لبخندی از سر ذوق میاره رو لب هام و شادم می کنه...

هیجانم رو در متن پاسخم به این پیامک خاص نشون می دم.


کمی بعدتر، نیم ساعت مونده به پایان ساعت کاری دوباره پیامک میاد اینبارم از همسرجان. البته با متنی کاملا متفاوت!

سر راهت جوش شیرین بخر برا شستن فریزر :)

می رسم خونه می بینم با لباس زیر تو حمام داره قفسه های فریزر رو می شوره :) ریز ریز می خندم و می گم نمی شد بذاری برا بعد نهار؟! من الان گشنمه!

یه کوچولو کمکش می دم در این حد که قفسه ها رو بده به من، من بذارمشون تو آشپزخونه تا آبش بره و خشک بشه. می گه تو سفره بنداز.. بله همسرجان نهار هم پخته :)

بعد نهار من می روم که نماز بخونم همسرجان اما هنوز درگیر فریزره..... یادم از پیامک وسط روزش می یاد.. پر می شم از خنده و ذوق و خوشحالی... نگاش می کنم و می خندم. می گه چیه؟! می گم اسم من رو می ذاری رو آپارتمانی که بسازی؟! خودشم با ذوق می خنده و می گه بله عشقم.... می گم کلی حال کردم، کلی عشق کردم با این پیامت. اگر واقعیت پیدا نکنه اصلا مهم نیست، همین که به ذهنت اومده برام کافیه....


امروز صبح هم براش پیام دادم که مهم نیست که ساختمونی باشه که اسم من رو روش گذاشته باشی یا نه! برام مهم اینه که اسم من اول تو شناسنامه تو اومد و بعد تو قلبت.... اصلا تو خودت ساختمون منی :) آغوشت امن ترین ساختمونه برا من که اسمم رو قلبش نوشته شده :)



+ دو روز پیاپی داره بارون می باره.. چی می تونه از این زیباتر باشه؟! می شه سپاسگزار خداوند نبود؟!

من و تو در هم آمیخته ایم

باید مدت ها قبل به این نتیجه می رسیدم که در هر شرایطی کنار همسرم باشم.

نه اینکه تا حالا اینطور نبوده باشه، اما مواقعی بودن که جبهه گرفتم در مقابلش. نخواستم حمایتش کنم وقتی پای کمک مالی به خانوادش اومده وسط یا وقتی حین مشاجره ها و یکی به دو ها فقط دنبال کوبوندن خانوادش بودم و حمایت بیش از حد از خانواده خودم.

دیروز حس عجیبی داشتم نسبت به همسر جان. حسی که شاید تا حالا درکش نکردم یا به ندرت برام پیش اومده...

به شدت احساس می کردم که دو تا دوستیم که به هم وصلیم و در هر شرایطی بایدپشت هم باشیم، باید حمایت کنیم همدیگه رو ....

این حس شیرین بود و دلچسب... درست وقتی اومد سراغم که دو تا پیامک با همچین مضمونی براش فرستادم و اونم در جوابم گفت: من باورت دارم....

این نتیجه گیری و حس خوب شاید نتیجه جلسات مشاوره ست شاید هم نتیجه صحبت ها و درد دلهای داماد1 ، البته  فکر می کنم مورد دوم تاثیر بیشتری داشته :)

این خیلی خوبه که با هم درآمیخته ایم، آره الان یه همچین حسی دارم که به من آرامش می ده...

می دونی! این آرامش یه هدیه بزرگ و دوست داشتنی از طرف خداست.

کجای این جهان گم شوم اگر آغوش تو نباشد؟!

همیشه ترسیده ام که از دستش بدهم.. به هر طریقی!

همیشه نگران این بوده ام که نکند یک روز در زندگی ام بدون اطمینان به بودن همیشگی اش بگذرد...

نکند روزی بیایید که به فرداهای بی او برسم!

دیشب دوست داشتنم را مرور می کردم، همه حس های خوب و بد این چهار سال اندی را .... از همان اولش که با دیدنش آرام گرفتم و مطمئن شدم که آدم زندگی من همین مرد است تا ماه های بعد و سال اول زندگی مشترک که درگیر تنش ها و ناملایمت های دو طرفه شدیم... که با هر بار این ناملایمت ها احساس کردم دور شده ایم.. دورتر.. حداقل در مورد من اینگونه بود!

به این فکر کرده بودم که هربار این ناملایمت ها فکر شانه خالی کردن و جا زدن و رفتن را در من قوی کرده بود تا جایی که حتی به زبان می آوردمش....

از طرفی عشق و دوست داشتن بود از طرفی این ناملایمت ها که نمی دانم از کجا سر می زد...

بعدتر که پخته تر شدم، که همین ناملایمت ها مرا بزرگ تر کردند فهمیدم شانه خالی کردنیف جا زدنی، رفتی در کار نیست! آدم باید بماند پای همه چیز عشقش.. باید بماند کنارش.. باید پشتش به بودنش به بودن هر دوشان گرم باشد.... فهمیدم با وزش اندکی باد که نباید به خود لرزیذ و جا زد .... با بحث های احمقانه، هر چقدر هم داغ، که نباید به از هم پاشیدن فکر کرد....

می دانی! باید به نیروی عشق فکرد و به آن ایمان آورد..  بعد باید مراقبتش کرد.. دورش گشت تا شکوفه بزند


حالا دیشب در تنهایی به این فکر می کردم کجای این جهان جای من است اگر آغوش او نباشد؟!

به این فکر کردم چه کسی قرار است مرا عسلم خطاب کند اگر او نباشد؟!

به این فکر کردم کجای این جهان می توان گم شد اگر آغوش او نباشد؟!.....

ترسیدم.. ترسیدم که نباشد!

همکار سابقم به من گفت دست بردار از این افکار منفی! گفت افکار منفی انرژی های عجیب و غریبی دارند...!



- همکارسابقم گفت که جدا شده... عاشق همسرش بود.. با سختی و مخالفت خانواده ها به هم رسیده بودند.. بعد از هشت سال از هم گسستند!

می گفت دروغ زیاد می گفتم به مونا.. دروغ هام براش سخت تموم شد.. ازم خسته شد و رفت!

گفتم دوسش داشتی که، خیلی هم زیاد! گفت هنوزم دوسش دارم اما نشد که با هم بمونیم...

گفت من همیشه می ترسیدم، همیشه فکر می کردم یه روز از هم جدا می شیم! حالا هم  جدا شدیم...